29. بی اخلاق

1.9K 459 130
                                    

خورشید، بلاخره تصمیم گرفت نور زیباش رو آزاد کنه و أبرها با لطافت چشمگیری شروع به پراکنده شدن کردن و به آبیِ آسمان اجازه‌ی حکمرانی دادن.

امگا درحالی‌که مشغول مرتب کردن فضای بهم ریخته و نم دار کلبه‌ی چوبی بود، تمام فکر و ذکرش نزد آلفایی هست که برای آوردن مواد غذایی لازم و لباسی مناسب برای دخترِ تخس کوچولو پا به نزدیک ترین روستا گذاشته.

رز درحالیکه بینِ پتو زمخت و سنگین خودش رو پتو‌پیچ کرده، با چشم های زیبا و گردش تمام حرکات امگای غرق در فکر رو دنبال میکرد‌.

تهیونگ از اینهمه نو بودنِ کلبه در تعجب بود. چهار سال از ترک کردنش می‌گذشت و مطمئن بود هیچکس از جای دور افتاده‌اش خبر‌نداشت، پس‌چطور درِ چوبی بدون هیچ ترکی و پنجره های شیشه ای اینقدر خوب و سالم بودن؟

البته منکر کثیف بودنشون نمیشد. گرد و غبار تمام کلبه رو پوشانده بود و فضای کثیف و در عین حال قدیمیِ زیبایی رو به تصویر کشیده بود.

هنوز درک واضحی از وضعیت پیش اومده نداشت و اتفاقی که بین خودش و آلفا افتاد براش غریبه و دور بود. احساس میکرد به سال‌های قبل برگشته؛ زمانی‌که هر روز به محض طلوع آفتاب برای دیدن آلفا پا‌ به چادرش میگذاشت و با جاکردن خودش بین دست های تنومندش، سعی در بیدار کردنش داشت تا باهم دیگه به رودخانه برن و کمی‌ آب بازی کنند.

البته که جونگکوک زیر بار‌ حرف‌ امگا‌ نمیرفت و با گفتن ″ فسقلی من برای این کار های بزرگ شدم، باید به امور پک و تمرینم برسم″ تمام ذوق امگا رو کور‌ میکرد.

ولی تهیونگ هم کاملا میدونست که چطور آلفا رو خام حرف‌هاش و خواسته‌هاش کنه، پس با گفتن ″ ببخشید که باعث شدم به امور و تمرین‌هات نرسی پس من هم با بقیه اعضای پک میرم آب‌تنی.″ تیر آخر رو میزد.

و این دقیقا خوده نقطه ی ضعف آلفا بود! جونگکوک با خوابی که کاملاً پریده و رایحه‌ای که کمی سمت غلیظ شدن می‌رفت؛ به سرعت به دست امگای جوانِ به ظاهر بی‌خیال چنگ میزنه و با گفتن همین الان آماده میشم، باعث لبخند بزرگ و درخشان امگا میشد.

تهیونگ با یاد آوری کارهایی که فقط برای اینکه آلفا در همه‌ی بچه‌بازی‌هاش همراهیش کنه انجام میداد، هاله‌ای سرخ رنگ روی‌ گونه‌هاش نشست و رایحه‌اش مانندِ عسلی خوش‌رنگ، شیرینیِ آرومی رو آزاد کرد.

آلفا کوچولو با دیدن مکث طولانی و عجیب ماماش کنار مبل و نگاه خیره و زیباش که میخ زمین شده بود، به سرعت پتو رو محکم‌تر دور خودش پیچید و به سختی سرپا ایستاد و از بالا تخت چوبی روی پارکت چوبی پرید؛ رایحه‌ی شیرین و روح‌بخش امگاش گرگ درونش رو بسیار خرسند و خوشحال کرده بود.

وقتی لباسش از کناری کشیده شد، نگاه متعجبش رو به پایین دوخت و با دیدن دخترک عزیزش، با اون پتوی سنگین و چشم های کهکشانی لب هاش رو بهم فشرد تا صدای خنده‌اش از بامزگی بشیار دخترکش بلند نشه.

White Rose | kookvWhere stories live. Discover now