14.گرگِ زخمی

3.6K 470 85
                                    

تمام شب چشم رو هم نگذاشت و مدام با چشم هایی هیجانزده به سقفِ چادر که جز سیاهی و سایه ای از تاریکی چیز دیگری نداشت، نگاه میکرد.

هر ماه فقط یکبار یا اگر شانس باهاش یار بود دوبار میتونست به پکِ رُز سیاه، بره.
و الان روزش رسیده بود. با شنیدن صدای گنجشکی به سرعت پتویِ ضخیمش رو به کناری زد و روی پاهاش ایستاد. رو پوش سفید رنگی که به تن داشت و گره اش باز شده و پاهای عسلی رنگش رو نشون میداد رو درست کرد و پاورچین پاورچین به سمت سطلی که در کنار خروجی و ورودی چادرشون قرار داشت و پر از آب بود، رفت.

تکه ای از موهای بلند و سیاه رنگش که تمام تنش رو احاطه کرده بودند و به زیبایی خیره کنندش می افزایند، را به پشت گوشش فرستاد؛ روی سطلِ چوبی که تا نصف پر از آب بود، خم شد و به این فکر کرد که باید به سمت رودخانه بره و دو سطلی که داخل چادر قراره داشتند و به یک چوب بلند وصل شده بودند رو با خودش ببره و پر آب کنه. آب کافی برای کلِ روز و حموم تهیون نداشتند.

با برخورد آب خنک به پوست تب دارش، کمی لرزید و لبخند عمیقی روی لب هاش جا خوش کرد. سردی آب...
همیشه سرما رو دوست داشت. آب خنک کارش رو کرد و حالا پر انرژی تر بود. تره موهایی که به صورتش چسبیده بودن رو با انگشت های کشیدش به کنار زد‌ و در یک تصمیم آنی از چادر دور شد و به سمت رودخانه حرکت کرد. صدای گنجشک خبر از صبح زود رو میداد. و اگر گنجشک های بیشتری شروع به سر و صدا کنند، یعنی خورشید درحال طلوعه.

هیچ چیزی به پا نکرد و لباس مناسبی هم نپوشید‌. دمپایی درست شده از برگ درختانش که مورد علاقش بود و خودش آن را درست کرد کنار تهیون و تهیان بود در یک کمد چوبی کوچکی قرار داشت و اگر به داخل چادر برمیگشت مطمئن بود با احساس رایحش خواهر و برادرش بیدار میشدند و شروع به نق زدند میکردند، که چرا این وقت از صبحِ زود بیدار است.

تنها یک روپوش نازک به تن داشت و هیچ پیرهن بلندی زیر آن نپوشید. اگر خورشید طلوع میکرد و نورش به زمین میرسید. تمام پاها و انحنا های ظریف و به زیبایی طراحی شده ی تنش معلوم میشدن. سوز سرد صبحگاهی هم باعث میشد تنش لرزش کمی بگیره.

و همه ی این بهانه ها باز هم جلوش رو برای رفتن به سمت رودخانه و دیدن طلوع خورشید رو نگرفتند!

کف پاهاش با سنگی برخورد کردند و سوزش کمی رو احساس کرد. میدونست پاش زخمی شد، ولی چرا باید اهمیت بده؟ فقط یک زخم و سوزشی دردناک بود که با مرور زمان دردش از بین میرفت.

با رسیدنش به درخت های بزرگی که برگ هاشون جلوی‌ چشم های کنجکاوش رو برای دیدن رودخانه میگرفتند، نفس عمیقی کشید و دست هاش رو به بازو هایی که تنها با پارچه ی نازکی پوشیده شده بودند رسوند و کمی اونها رو مالید و تو خودش جمع شد.

هوا بشدت سرد شده بود و اگر دهنش رو برای بازدمش باز میکرد بخاری رو میدید که از دهانش خارج و بین محیطی که احاطش کرده، محو میشد.

White Rose | kookvOnde histórias criam vida. Descubra agora