21.هیـولایِ تـهیونگ

3.3K 404 165
                                    

بعد از اینکه صبحانه اش رو با دخترش و ناهی خورد، مشغول شونه کردن موهاش شد.

طی غذا خوردنشون کمی با ناهی سر سنگین بود ولی ازونجا که نمیتونست مدت زیادی ازش ناراحت باشه در آخر با بغل کردنش از رفتار تند و حرف های زننده ای که زد عذر خواست و در مقابل، ناهی هم بابت حرف های که زد معذرت خواهی کرد و در پی اش گفت که هیچ منظوری از گفتن این چیزها نداشت.صرفاً نگران و عصبی بود.

گره های موهاش رو باز کرد به لب هایی که کمی ورم کرده بودن نگاه کرد. ازونجا که قدرت شفابخشی داشت، کبودی ها زودی رفتن و لب هاش تنها کمی پف کرده بنظر میرسیدن.

ناهی با رفتار بسیار عجیبی دست رز رو گرفت و به باغ پشتی پک برد تا بقول خودش پروانه های رنگی که اونجا وجود داشتن رو نشونش بده.

در حین بستن موهاش به این فکر کرد که کاش میتونست دخترکش رو به پک خودشون، رز سفید ببره و پروانه های زیادی که اونجا دور گل ها میگشتن رو نشون میداد.

البته که نمیتونست انجامش بده. دخترِ معصومش یک بچه ی نامشروع بود. اون هم از آلفای پک، جئون جونگکوک.

از پدرش شنیده بود که قبل از اینکه به دنیا بیاد درگیری شدیدی بین خاندان کیم ها و جئون ها بود.

به همین دلیل جئون سانگهو از نزدیک بودنش به پسر آلفاش نفرت زیادی داشت.
همیشه یا رفتار سرد و تحقیر امیزی رو جلوی جمع نشونش میداد یا حتی تا سیلی زدن بهش پیش میرفت!

تَـه تـه های ذهنش همیشه به این فکر میکرد که شاید کاری که جونگکوک باهاش انجام داد، از کینه ی قدیمی پدرش نشأت میگیره.

به همین دلیل وحشت زیادی از روبه رو شدن باهاش داشت. بدون هیچ شکی مطمئن بود اگر جونگکوک از وجود دخترش با خبر بشه، پدرش دخترِ قشنگش رو میکشت و هیچ رحمی نسبت بهش نشون نمیداد.

هیچ وقت روزی که فهمید باردار هست رو فراموش نمیکرد. کتکی که خورد و دردی که کشید و التماس هایی که برای زنده موندن بچه اش میکرد.
یک بچه ی شانزده ساله با یک بچه ی چند هفته توی شکمش بین یک مشت ادم متعصب و وحشتناک.

دست هاش لرزیدند و نفسش سنگین تر شد. زنده موندن دخترش یک معجزه بود. اگر عموش نبود، احتمالا نه خودش نه دخترش بعد از رفتن جونگکوک زنده نمی موندن.

بخاطر اتفاق هایی که درطی نبود جونگکوک کشید از آلفا تو ذهنش یک هیولا ساخت. یک ادم بی احساس و منفور. کسی که از تنش استفاده ی کامل رو برده و بعد ترکش کرد. به همین راحتی.

- د-دیگه گذشت تهیونگ، تو رز رو داری. دخترِ قشنگت بدنیا اومد. هیچ وقت اتفاقی واسش نمیوفته.

دستش روی قفسه ی سینش مشت و شد و چشم هاش بسته شدند.

- جونگکوکا لطفا به من بگو چیزی که تو فکرمه اشتباهه، تو وحشتناک نیستی. هیچ وقت نبودی. پس لطفا نا امیدم نکن آلفا.

White Rose | kookvМесто, где живут истории. Откройте их для себя