شرط آپ پارت بعد:
450 ووت
300 کامنتتمام بدنش کرخت شده بود و توانی برای باز کردن چشمهاش در خودش نمیدید. صدای نمنم بارون روی سطحِ سختی به گوشش رسید و رایحهی خاکبارون خورده زیر بینیش پیچید.
هیچ اثری از گرگ درونش نبود، انگار که محو شده باشه.
خواب سنگینی تمام تنش رو گرفته بود و باعث میشد نتونه کامل هوشیار بشه.بعد از چند لحظه که برای خودش اندازهی لحظات طولانی و طاقت فرسا گذشتن، بلاخره چشم های کشیده اش باز شدند. پلک آروم و آهستهای زد و بدون هیچ حرکتی، تنها گیج و خسته به سقفِ چوبی بالا سرش زل زد.
صدای نم نم باران هنور هم به گوش میرسید ولی صدای بلندتری از آن توی گوشش پیچیده بود.
از گوشهی چشم نگاهی به سمتِ راستِ کلبهی نا آشنا انداخت و متوجه شد این صدای بلند و نا آشنا به دلیل سوراخ بودن چوب های سقف و افتادنشون درون یک سطلِ فلزیه.خمیازهای تا پشت دهانش اومد و با فشردن لب هاش به هم جلوی آزاد شدنش رو گرفت. کمی بعد هوشیار تر شد و تونست سرجاش بشینه. نگاهِ خمارش رو کامل دورِ کلبه گردوند و انگار که یک پتک محکم به سرش خورده باشه، چشم هاش شوکه گشاد شدند و ملحفهی زبری که روی پاهاش قرار داشت، بین دست هاش گرفتار و مچاله شد.
آلفا رو یک صندلی که فاصله ی چندانی با تخت چوبی و قدیمی که روش قرار داشت نشسته بود و سرش رو پایین انداخته بود.
بیحرکت بودن آلفا باعث میشد حدس بزنه خواب باشه ولی رایحه ای که تمام فضارو پر کرده بود این گمان رو نقض میکرد.
لرزش بدنش اعصابش رو بهم ریخت و نبود گرگش پریشانش کرده بود. چرا نمیتونست گرگِ لوس و سلیطهی درونش رو حس کنه؟
بعد از کلی تقلا تن کرختش رو بلند کرد و روی تخت نشست. کمرش رو به دیوار پشتِ سرش تکیه داد و صدای مهره های کمرش به گوشش رسید.
لب گزید و نگاهِ دو دل و لرزونش رو به جونگکوکی که همچنان نگاهش نمیکرد، داد.
ناراحت بود! از رایحه ی رنجور و خستهاش میتونست بفهمه. بغض کرد و لب هاش لرزیدند.
جونگکوک ازش ناراحت بود!نمیدونست چه چیزی باید بگه. چه حرفی باید بزنه و با چه چیزی شروع کنه. جونگکوک با روش بسیار وحشیانه ای به این کلبه آورده بود. کلبه ای که حالا وقتی با دقت بیشتری نگاهش کرد فهمید که چقدر آشناست.
- پس شناختیش.
صدای دورگه و خستهی آلفا به گوشش رسید و نگاهِ مات و طلایی رنگش بلاخره بالا اومد و روش نشست.
وقتی فهمید کسی که درحال صحبت کردن باهاش هست، جونگکوک نیست بلکه گرگ درونش هست تا استخون هاش لرزید.اوه، خب این خوب بهنظر نمیرسه. درواقع وحشتناکه.
تهیونگ نسبت به جونگکوک آروم شده بود و ترس چندانی نداشت ولی هیچ وقت نتونست با گرگِ وحشیش کنار بیاد. گرگ الفا تمام توانش رو ازش میگرفت و نگاه کردن به چشم هاش و حالت جدی که به آلفا میداد، باعث میشد زبونش توانی برای حرکت کردن و حرف زدن نداشته باشه.
YOU ARE READING
White Rose | kookv
FanfictionWhite Rose | رُز سفید من به دلیل ترسی که از تو داشتم برای قویتر شدن تلاش کردم و به عنوان قوی ترین امگای پک رُز سفید شناخته شدم. ولی این کافی نبود نه تا وقتیکه تو دوباره برگشتی و ترسی که من چندساله در حال فرار کردن و انکار کردن آن هستم دوباره ظاهر ش...