به سمت سطلی که پر از آب کنار ورودی چادر جاخوش کرده بود حرکت کرد و با حرص مشتی از آب رو به صورتش زد و دستش رو محکم به روی لب هاش کشید.
دستش به قصد پاک کردن رنگِ سرخی که روی لب هاش به زیبایی نشسته بود، حرکت میکرد و چشم هاش لرزان بین قطره های آبی که دوباره داخل سطل چوبی می افتادند، در نوسان بودند.
نفسش سخت به بیرون فرستاده میشد و بغضِ سنگینی گلوش رو تصرف کرده بود.
و در آخر تسلیم افکارِ سیاه و تاریکش شد و صدای هق هق گریه اش بلند شد. صدایی که از آزاد کردن آن نفرت عظیمی داشت.
دست هاش محکم به گوشه های سطل چنگ زده بودند و سرش رو خم کرده و اشک میریخت.
این همه فشار براش سخت بود و تنش از ترس هنوزم درحال لرزیدن بود.خاطرات زهر مانند، مانند ماری به دورش پیچیدند و قصدِ کشتنش رو داشتند.
همیشه این فکر تو سرش بود که چرا آلفا رو نمیکشت؟
با دندون های گرگِ زخم خوردش، مانند کارِ وحشیانه ی آلفا، خودش همانندش انجام بده.ولی بعد از لحظاتی که غرق فکر انتقام میشد به یاد می آورد که خودش هیولایی تشنه به خون نیست و خودش رو به آرامش دعوت میکرد.
آرامشی دروغین، برای از بین بردن افکارِ تاریکی که در قعر ذهنش منتظر بیرون آمدن بودند.وقتیکه لرزش دست هاش کمتر شد ایستاد و با آستین لباسش، آبی که صورتش رو خیس کرده، پاک کرد.
الان که کمی خودش رو جمع و جور کرد، میتونست به سمت جشنی که برگزار شده و مطمئن نبود برای چیه، بره.وقتیکه به مرکز پک رسید، گرگ هایی که با خوشحالی زوزه میکشیدند و مردم پک رو که دورشون حلقه زده و مشغول پایکوبی بودند، دید.
در کناری یه آتش بزرگی برپا شده بود و بچه های کوچک پک؛ از جمله خواهر و برادر شیطونش، هرچیزی که دم دستشون می اومد رو داخل شعله ی آتش می انداختند و با شگفتی به نارنجیِ بزرگی که شعله ور تر میشد خیره میشدن. در ذهن کوچکشان خیال میکردند این رنگِ نارنجی زیباترین پدیده ای است که در عمر چند ساله اشون دیدند، غافل از زیبایی های دیگرِ جهان.
تنها جایی که در آن چشم میگشودند پک بود و به مرکز شهر و شهر های دیگهی امپراطوری نمیرفتند نه تا وقتیکه آلفاهای جنگجویِ پک به مرز ها، برای شروع جنگ و تصرف سرزمینی جدید میرفتند.
امگا های زن و مرد پک محکوم به زندان بودند.
ولی تا به الان پیش نیامد که کسی از این موضوع ناراضی و عاصی باشه. یک زندگی آرام براشون کافیست. فقط این در ذهنشون می چرخید.تهیونگ با دیدن تهیون که تهیان رو با زور به سمت آتش میکشید، خندش گرفت و سری از روی تأسف تکون داد.
آنها هیچ وقت باهم نمیساختند ولی بازهم جدا نشدنی بودند. تهیون با اینکه یک دختر بود، برخلاف تمام زنان پک، شجاع و نترس بود و در هر مرحله ای از زندگی کوچکش، خودش رو ثابت کرده بود. اما تهیان؛ برادر کوچکش، تا حد امکان از مشکلات دوری و سعی میکرد خود و خواهرش را از هر مشکلی دورکند. خونسردی غیر عادی این پسر زبانزد تمام پک شده بود.
پسرِ عاقل و بالغ خانواده ی کیم، که همه میگفتند به یک آلفا و یک جنگجو قوی برای پک، تبدیل میشه.
YOU ARE READING
White Rose | kookv
FanfictionWhite Rose | رُز سفید من به دلیل ترسی که از تو داشتم برای قویتر شدن تلاش کردم و به عنوان قوی ترین امگای پک رُز سفید شناخته شدم. ولی این کافی نبود نه تا وقتیکه تو دوباره برگشتی و ترسی که من چندساله در حال فرار کردن و انکار کردن آن هستم دوباره ظاهر ش...