خوشبختانه با پارتی بزرگی که الکس پیش رئیس شرکت داشت تونست بدون هیچ مشکلی منشی رئیس آلفا و پرنفوذ شرکت بازرگانی شیائو بشه و چی از این بهتر برای پسر امگایی که فقط بیست و یکسال سن داشت و این تجربه اولین شغل کاریش محسوب میشد!
نفس عمیقی کشید و پشت میز روی صندلی نشست. سرش رو چرخوند و نگاهش رو به در بسته اتاق رئیس که کنارش بود داد. یعنی واقعا اون آلفا قرار بود با اون هم مثل منشی قبلیش رفتار کنه؟ شایدم مشکل از منشی قبلی بود. شاید رئیسو عصبانی کرده بود وگرنه به چه دلیل باید دستور استعفا بهش داده میشد؟ یا اگه اون رو هم از شرکت اخراج میکرد چی؟ اونوقت باید چیکار میکرد؟
لبهاش رو روی هم فشرد و نگاهش رو از در مشکی رنگ اتاق رئیس گرفت. برای دیدار با رئیس آلفای شرکت کمی مضطرب بود. خب این اولین شغل کاریش محسوب میشد و خودش رو برای اضطرابی که به جونش افتاده بود سرزنش نمیکرد.
همون موقع با صدای زنگ تلفن به خودش اومد و بدون اینکه نگاهی به صفحه بندازه سریع گوشی تلفن رو برداشت._بفرمایید؟
صدای بمی توی گوشش پیچید:
+قهوه!
ابروهای امگا کمی به هم نزدیک شد. اون مرد چی میگفت؟ قهوه؟ یعنی چی قهوه؟
_بله؟!
اما تماس قطع شد. با حرص گوشی تلفنو سر جاش گذاشت و به دیوار رو به روش خیره شد. با صدای آروم شروع به غر زدن کرد:
_یعنی چی قهوه؟ اصلا کی بود که همینطوری زنگ زده میگه قهوه؟ خب قهوه چی؟ پس ادامهی جملش؟؟!
نیم نگاهی به صفحه تیره رنگ تلفن کرد و با دیدن عدد _1_ شوکه چشماش گشاد شد. اون رئیس شرکت بود! هول شده دستش رو روی دهنش گذاشت. برای چی مثل احمقا رفتار کرده بود؟؟
دوباره تلفن زنگ خورد و شماره _1_ روی صفحه نمایان شد. ییبو دستپاچه تلفن رو برداشت.
قبل از اینکه حتی بتونه لبهاش رو برای صحبت از هم فاصله بده صدای آلفا به گوشش رسید. این دفعه اما برعکس دفعه قبل خشن بود.+اگه تا دو دقیقهی دیگه قهوهم روی میزم نباشه اخراجی!
و بعد پایان تماس! امگا ناباور گوشی تلفن رو سرجاش برگردوند و سریعا از پشت میز بلند شد. قهوه! رئیس قهوه میخواست و اون باید توی دو دقیقه قهوهش رو بهش میرسوند وگرنه اخراج بود!
دستپاچه و مضطرب با قدمای بلند به طرف آشپزخونه کوچیکی که ته سالن بود رفت. آخه اخراج؟ به خاطر یه قهوه؟؟! به هیچ عنوان براش قابل هضم نبود.
وارد آشپزخونه شد و بیاهمیت یه ماگ سفید رنگ برداشت و به طرف گاز چرخید. هیچی روی گاز نبود! نگاهشو اطراف چرخوند. حالا باید چیکار میکرد؟ چطوری توی کمتر از دو دقیقه قهوه درست میکرد؟
هول شده کابیت کنار گاز رو بیرون کشید و با دیدن بسته کوچیک شکلات داغ لبخندی از سر آسودگی روی لبهاش نقش بست. با عجله بسته رو برداشت و بعد از باز کردنش توی ماگ خالیش کرد. نگاهشو جلوتر برد و ظرف شکر رو برداشت و به سلیقه و طبع خودش به شکلات داغ شکر اضافه کرد. فلاسک مشکی رنگ رو برداشت و بعد از اینکه ماگ رو با آبجوش پر کرد، اون روی توی سینی کوچیکی گذاشت و با قدمای بلند از آشپزخونه خارج شد.
مقابل در اتاق رئیس شرکت ایستاد و مضطرب و نگران بزاق دهنش رو فروخورد. اون تاحالا شان شیائو رو ندیده بود و اولین دیدار با آلفا خیلی شدید مضطربش میکرد. اونهم الان که دیر جنبیده بود!
دستش رو بالا برد و تقه آرومی به در زد.
صدایی از داخل اتاق به گوش رسید.+بیا تو.
با یه نفس عمیق درو باز کرد و وارد شد. بیاراده نگاهش به اطراف اتاق میخ شد و کمی قیافهش توی هم رفت. اون دیگه چجور اتاقی بود؟ برای چی انقدر دلهره آور بود و حس مرگ میداد؟ یعنی رئیس نمیتونست دکوراسیون بهتری انتخاب کنه؟ اون رنگای تیره به چه درد میخورد؟! آلفا چرا انقدر بیسلیقه بود؟؟
با صدای سرفه جان، بلافاصله به خودش اومد و مضطرب نگاهش رو به مرکز اتاق دوخت. رئیس شرکت با اخم خیره نگاهش میکرد. قلبش یه ضربانو جا انداخت. رایحه چوب صندل اتاق رو پر کرده بود و…..اون مرد چقدر جذاب بود! ییبو میتونست به راحتی هاله پر قدرتی که دور تا دور آلفا رو گرفته بود ببینه. ناشیانه آب گلوش رو قورت داد و به حرف اومد:
_م...متاسفم. یه لحظه حواسم پرت شد.
و بعد تعظیم نصفه نیمه ای سر داد.
جان با کلافگی لبهاش رو روی هم فشرد و با سر به میز رو به روش اشاره کرد.+بذارش اینجا و برو!
ییبو نفس عمیقی کشید و جلو رفت و سینی کوچیک رو روی میز کار آلفا گذاشت. جان بیتوجه ماگ رو برداشت و قلوپی ازش نوشید. قیافهش توی هم رفت. این دیگه چه مزهای بود؟ چرا انقدر شیرین بود؟؟ بلافاصله ماگ رو از لبهاش پایین آورد و با دیدن محتویاتش، ابروهاش بیش از پیش توی هم رفتن و نگاه عصبیش رو به چهره نگران و مضطرب پسر امگا دوخت.
+این دیگه چیه؟؟ من گفتم قهوه بیار این چیه جاش آوردی؟؟!
ییبو هول شده بزاق گلوش رو فروخورد. حالا باید چیکار میکرد؟ باید چی میگفت؟ در برابر اون نگاه تیز و خشمگین آلفا و رایحهش که بیشتر شده بود نفسش داشت بند میومد.
_م…من….یعنی….چیزه…..
با افتادن سینی همراه با ماگ قهوه روی سرامیکای کرم رنگ زمین حرفش قطع شد. ترسیده قدمی عقب برداشت و نگاهش رو میخ زمین کرد. سرامیکا با رنگ قهوهای شکلات داغ تزئین شده بودن و ماگ به طور کامل خورد شده بود! دستشو روی دهنش گذاشت. بیاراده فرمونای ترسش داشت توی فضای اتاق پخش میشد.
آلفا عصبی پلکاش رو روی هم فشرد و از بین دندونای چفت شدهش زمزمه کرد:+بیرون!!
ییبو نیم نگاهی به چهره خشمگین رئیس شرکت انداخت و بیهیچ حرفی سریعاً از اتاق خارج شد. کمرش رو به در بسته شده چسبوند و چشماش رو بست. انقدر مضطرب بود که انگار قلبش داشت توی دهنش ضربان میزد. رئیس برای چی اون کارو کرد؟ نمیفهمید. مگه شکلات داغ چش بود؟! اصلا آلفا چرا انقدر بداخلاق و بیاعصاب بود؟؟
YOU ARE READING
𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)
FanfictionMy lovely family خانواده دوست داشتنی من Zhan top, M-preg, Smut, Romance, Omegaverse شیائو جان، آلفایی که به دلیل بالا رفتن سنش و اصرارهای بیش از حد پدر و مادرش مجبور به ازدواج با امگایی میشه که زندگی سرد و بیحوصلهش رو با وجودش گرم و رنگینکمونی می...