آلفا برای اولین بار توی اون سی و هشت سال عمرش منتظر امگا توی ماشین نشسته بود تا اون رو هم همراه با خودش به شرکت ببره. نمیدونست به چه دلیل و برای چی این سری یهویی تصمیم گرفته بود بدون اینکه حتی امگا خبر داشته باشه، به طرز مسخره ای بیرون آپارتمان و داخل ماشین به انتظار اومدنش بشینه.
البته اینطور نبود که خودش تصمیم به همچین کاری گرفته باشه بلکه گرگ لعنتی درونش اون رو به انجام این کار مجبور کرده بود وگرنه اگه تصمیماتش به عهده خودش بود حتی یه ثانیه هم با کوچیک کردن خودش و پا گذاشتن روی غرور ارزشمندش منتظر یه امگا نمیشد!
کلافه نفسشو بیرون داد و با نگاه کردن به اطراف، با انگشتش روی فرمون ماشین ضرب گرفت. نیم نگاهی به ساعت مچیش انداخت و همون لحظه که ابروهاش توی هم رفت و نگاه کلافهشو به در بسته آپارتمان دوخت، در باز شد و همسرش بیرون اومد.
ییبو حیرت زده نگاهشو به آلفاش که توی ماشین نشسته بود و نگاهش میکرد داد و آهسته در رو بست. همسرش منتظر اون بود؟ باورش نمیشد شیائو جان مغرور که تا حالا یه بارم منتظرش واینستاده بود تا اون رو همراه با خودش به شرکت ببره ایندفعه همچین کاری کرده بود! خیلی عجیب به نظر میومد و این مسئله امگا رو شدیداً گیج میکرد.
با دیدن نگاه اخمو و خیره آلفا روی خودش، کت کرم رنگش رو صاف کرد و بعد از کشیدن نفس عمیقی به طرفش رفت و سمت صندلی شاگرد نشست.
جان کلافه نگاهشو از همسرش گرفت و بیحرف ماشین رو به سمت شرکت راه انداخت.بعد از گذشت دقایق کوتاهی توی سکوت بالاخره به شرکت رسیدن و آلفا ماشین لوکس و گرون قیمتش رو داخل پارکینگِ مخصوص به شرکت و جایگاه رئیس پارک کرد.
هر دو باهم از ماشین پیاده و توی سکوت وارد سالن اصلی شرکت شدن. امگا رایحه عجیبی از آلفاش احساس میکرد و همین امر موجب میشد برای امروز توی صحبت کردن باهاش کمی محتاط باشه.
در مقابل احترام مسئولین و کارکنای شرکت وارد آسانسور شدن و به طبقه چهارم که مخصوص رئیس بود رفتن. آلفا از توی آینه داخل آسانسور نگاهشو به خودش داد و سر آستین کتش که موقع رانندگی چروک خیلی ریزی برداشته بود رو صاف کرد. نیم نگاهی به امگاش که اونطرف آسانسور با سری پایین ایستاده بود و چیزی نمیگفت انداخت و پوزخندی زد.
+نگاه مشتاق و تحسین برانگیز کارکنا رو روی رئیس شرکت دیدی امگا؟ گفته بودم که من هرجا برم همیشه جذاب ترین فردِ اونجام!
ییبو سرشو بلند کرد و از داخل آینه نگاهشو به چهره مغرور آلفاش دوخت. اگه اخلاق مزخرفشو در نظر نمیگرفت اون واقعاً یه آلفای بشدت جذاب بود و اگه میخواست راستشو بگه، با هربار نگاه کردن به چهره همسرش تپش قلب میگرفت و گرگش برای نزدیک شدن به آلفا و جا کردن خودش بین بازوهای ورزیده و عضلانیش بیقراری میکرد!
قصد داشت حرف آلفا رو تایید کنه که همون لحظه صدای دینگ به گوش رسید و درهای آسانسور باز شد. جان کتش رو توی تنش صاف کرد و بدون نگاه کردن به امگاش از آسانسور بیرون زد. ییبو هم بلافاصله پشت سرش قدم برداشت و آلفا مستقیم به سمت اتاق ریاست رفت.
ییبو پشت میزش ایستاد و تا خواست روی صندلی بشینه صدای آلفا مانعش شد.+قهوهم یادت نره امگا!
نیم نگاهی به ییبو انداخت و وارد اتاق شد و درو بست.
ییبو پر حرص نفسش رو بیرون فرستاد و خودشو روی صندلیش پرت کرد. حرفا و کارای همسرش شدیداً روی اعصابش بود. چرا دیگه دست از اون مدل حرف زدن برنمیداشت؟ واقعا خسته نشده بود؟؟
دندوناشو روی هم فشرد و با صدای پایین شروع به نق زدن کرد._مرتیکهی احمق خیال کرده کیه که هر سری باهام اینطوری حرف میزنه؟؟ فکر میکنه چون یه امگام میتونه هرطور دلش خواست باهام رفتار کنه؟؟ باشه شیائو جان باشه! نشونت میدم اون غرور لعنتیت چه بلاهایی سرت میاره!
بعد از این حرف با حرص بلند شد و به طرف آشپرخونه کوچیکی که ته سالن بود رفت تا مثل همیشه برای رئیس شرکت قهوه ببره.
بعد از چند دقیقه تقهای به در زد و صدای رئیس از داخل اتاق به گوش رسید.+بیا تو.
سینی به دست درو باز کرد و داخل شد. نگاهشو به آلفاش که عینک طبیش رو روی چشماش زده بود و در حال بررسی اسناد مربوط به تجارت بود داد و برای اینکه توجهشو به خودش جالب کنه گلوش رو صاف کرد.
آلفا سرشو بلند کرد و نیم نگاهی به منشیش انداخت و دوباره سرگرم کارش شد.+بذارش روی میز و برو!
اون خوی رئیس مابانهش دوباره بیدار شده بود.
ییبو چشماش رو توی حدقه چرخوند و سعی کرد پوزخند خبیثی که قرار بود روی لبهاش بشینه رو کنار بزنه. خیلی عادی جلو رفت و بیحرف ماگ مشکی رنگ قهوه رو روی میز شیشه ای رئیس شرکت گذاشت. نگاهشو به همسرش دوخت و برای دیدن واکنشش همونجا کنار میز ایستاد.آلفا از دیشب چیزی نخورده بود و به شدت دل ضعفه داشت. با عطر خوش قهوه که به مشامش رسید بلافاصله دست از کارش کشید و سریعاً ماگ رو برداشت و بیتوجه به هر چیز، مقدار زیادی از قهوه داخلش رو سر کشید!
امگا خیره به چهره آلفاش به زور خودشو نگه داشت تا همونجا از شدت خنده به هزار تیکه نامساوی تقسیم نشه. اون همیشه روشای منحصر به فرد خودشو برای انتقام گرفتن داشت!
جان با چهره توی هم رفته بدون اینکه قهوه داخل دهنشو قورت بده، سرشو چرخوند و تمام قهوه رو توی سطل زباله کوچیکی که کنارش بود با فشار خالی کرد.
ییبو با دیدن اون صحنه دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و خنده بلندش به هوا رفت.آلفا ابروهاشو توی هم کشید و نگاه برزخیش رو به امگاش داد. ییبو حتی داشت با پررویی تمام بهش میخندید؟ مگه اون مسخرهش بود؟؟
+دیوونه شدی امگا؟؟ این زهرماری چیه واسه من آوردی؟؟!
VOUS LISEZ
𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)
FanfictionMy lovely family خانواده دوست داشتنی من Zhan top, M-preg, Smut, Romance, Omegaverse شیائو جان، آلفایی که به دلیل بالا رفتن سنش و اصرارهای بیش از حد پدر و مادرش مجبور به ازدواج با امگایی میشه که زندگی سرد و بیحوصلهش رو با وجودش گرم و رنگینکمونی می...