پنج سال بعد:
دویی: ددی! پاپا!!
جان و ییبو با شنیدن صدای پسر کوچولوی پنج سالهشون دست از صحبت کشیدن و نگاهشونو به اسب گردانایی که دور خودشون میچرخیدن دادن.
ییبو با لبخند بزرگی از روی صندلی بلند شد و برای دختر و پسرش دست تکون داد. جانم با لبخند کنارش ایستاد و دستشو پشت کمر باریکش گذاشت. خیره به دقلوهاشون از حس خوبی که اون شب گرفته بود زمزمه کرد:
+خوشحالم….
ییبو با حفظ همون لبخند سرشو به طرف نیمرخ همسرش چرخوند.
_از چی؟
جان نگاهشو بهش داد: از خانواده ای که دارم. از اینکه پنج سال پیش باهات ازدواج کردم. حاملهت کردم و با مارک کردنت بیشتر بهت وابسته شدم و در نهایت….. عاشقت شدم!
لبخند ییبو عمیق تر شد و کاملا به طرف آلفاش چرخید. جان بلافاصله هر دو دستاشو دور کمر باریک و شهوت انگیز همسرش حلقه کرد و مستقیم توی چشمای براق و شادش زل زد.
ییبو دستشو بلند کرد و روی گونه آلفا قرارش داد._پنج سال پیش از اینکه بالاخره تونسته بودم عاشقت کنم و به خواستهم برسم اونقدر ذوق داشتم که حال خودمو نمیفهمیدم.
جان تک ابرویی بالا انداخت.
+خواستهت؟ چه خواسته ای؟!
ییبو نگاه خیرهشو به خال زیر لب همسرش دوخت و با انگشت شستش اون قسمتو نوازش کرد.
_قبل از اینکه ازدواج کنیم به خودم قول دادم یه روزی بالاخره کاری میکنم از یه آلفای مغرور و خودخواه به یه آلفای عاشق و مطیع تبدیل بشی. تا حدی که در برابر تمام حرفام و خواسته هام سر خم کنی و دیگه باهام مخالفتی نداشته باشی.
جان با حیرت تکخندی سر داد. باورش نمیشد امگاش همچین نقشه ای کشیده بود. توی یه لحظه گرگش وسوسهش کرد تا کمی همسرشو اذیت کنه.
+اگه میدونستم زورت از آلفات بیشتره و یه روزی میرسه که دستور دهنده تو باشی، هیچوقت مارکت نمیکردم امگا!
لبخند ییبو جاشو به اخم پررنگی داد و با حرص خودشو از آغوش همسرش بیرون کشید و مشت محکمی نثار بازوی عضله ای و ورزیده آلفا کرد.
جان با خنده آخی گفت و اون قسمتو مالش داد. ییبو از حرص دندوناشو روی هم سایید._شیائو جان حالا دیگه از مارک کردنم پشیمونی آره؟؟
جان همونطور که میخندید و از اذیت کردن امگاش شدیداً لذت میبرد جلو اومد و دوباره ییبو رو به زور بین بازوهاش کشید و با مستقیم خیره شدن توی چشماش، سرشو به طرفش خم کرد. زمزمه بمش قلب بیقرار ییبو رو لرزوند.
ESTÁS LEYENDO
𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)
FanficMy lovely family خانواده دوست داشتنی من Zhan top, M-preg, Smut, Romance, Omegaverse شیائو جان، آلفایی که به دلیل بالا رفتن سنش و اصرارهای بیش از حد پدر و مادرش مجبور به ازدواج با امگایی میشه که زندگی سرد و بیحوصلهش رو با وجودش گرم و رنگینکمونی می...