S_part 2

959 209 4
                                    

لیوان آبمیوه‌‌ش رو برداشت و با عجله یه قلپ ازش خورد. روی میز گذاشتش و با قدمای بلند به طرف خروجی در رفت. مادرش همونطور که سرگرم صبحونه خوردن بود نگاهش رو به پسرش دوخت.

_ییبو صبحونه‌تو نخوردی! مگه برای دو ساعت دیگه قرار نذاشته بودین؟

ییبو با عجله کفشاش رو پوشید و به خودش توی آینه کنار در خیره شد و موهاش رو با دستاش مرتب کرد.

+مامان خودت که میدونی این اولین شغل منه اگه دیر برسم مطمئنم یکی دیگه جامو می‌گیره! 

مادرش از پشت میز بلند شد و بیسکوییت شکلاتی کوچیکی برداشت و با قدمای بلند به سمتش رفت.

_پس حداقل اینو بخور تو راه ضعف نکنی.

ییبو با بلخند بسکوییت شکلاتی مورد علاقه‌ش رو از مادرش گرفت و بعد از خداحافظی از خونه خارج شد.
نگاهشو اطراف چرخوند که با صدای بوق ماشینی به همون سمت چرخید. راننده با لبخند براش دست تکون داد و ییبو بلافاصله به طرفش قدم تند کرد.
سوار ماشین شد.
دختر آلفا مشت آرومی به بازوش کوبید.

_چطوری پسر؟

ییبو کمربندش رو بست و بعد به سمتش چرخید.

+لونی زود باش راه بیفت! داره دیرم میشه!

دختر سری تکون داد و پاش رو روی پدال گاز گذاشت.

_خب حالا نگفتی قراره کجا شروع به کار کنی؟ چه شغلیه؟ ببینم اصلا درست حسابی هست یا نه؟! 

ییبو بسکوییت شکلاتی رو توی دهنش چپوند و شروع به جویدنش کرد. اون بیسکوییت لعنتی طعم بهشت می‌داد. در همون حال پوزخند غرورآمیزی زد و با دهن پر گفت:

_سوپرایزه! وقتی رسیدیم خودت میفهمی!

لونی نیم نگاهی بهش انداخت و خنده‌ای کرد. تمرکزش رو به خیابونای جلوش دوخت. دستش رو به طرف صورت ییبو دراز کرد و قبل از اینکه پسر کوچیک تر متوجه بشه لپ برآمده‌ش رو گرفت و کشید.

+آخه کی با دهن پر حرف میزنه بچه! 

ییبو با قیافه درهم دست لونی رو از لپش جدا کرد و غر زد:

_من بچه نیستم! دو ماه دیگه بیست و دو سالم میشه!

لونی لبهاش رو روی هم فشرد تا دوباره نخنده و پسر کیوت کنارش رو عصبانی نکنه. 
خیابونای شلوغ پکن و ترافیک کلافه کننده‌ای که ایجاد شده بود، باعث شد که توی ده دقیقه آخر با سرعت بالایی خودشون رو به محل کار جدید امگا برسونن.
ییبو با عجله کمربندش رو باز کرد و دستش رو به سمت دستگیره برد.

_ممنون لونی یه روز برات جبران میکنم!

دختر آلفا اما متحیر دستش رو گرفت و باعث شد نگاه ییبو با تعجب روش بیفته.

+ببینم…..نکنه….نکنه قراره تو شرکت شیائو استخدام شی؟!

پوزخندی روی لبهای صورتی و درشت امگا نقش بست و با بالا انداختن یه تای ابروش سری به نشونه "بله" تکون داد.
لونی ناباور با چشمای گشاد شده دستش رو روی دهنش گذاشت.

+خدای من نه!!

ییبو دستش رو از روی دستگیره برداشت و با اخم ریزی کامل به طرفش چرخید.

_یعنی چی نه؟ مگه شرکت شیائو چشه؟!

دختر آلفا دستش رو به سرش گرفت و چشماش رو بست.

+لعنتی چش نیست؟؟ 

به طرف ییبو چرخید و کلافه ادامه داد: اون رئیس عوضی همیشه عصبانیشو مگه نمی‌شناسی؟ 

امگا بی‌خبر از همه چیز چند باری پلک زد.

_خب….نه…

+وای ییبو وای….

سرشو روی فرمون گذاشت و نالید: پس نمیدونی شان شیائو چه جونوریه... صبر کن ببینم!

سرش رو بلند کرد و مستقیم به چشمای سوالی ییبو خیره شد.

+کی کار توی این شرکتو بهت پیشنهاد داده؟

ییبو لبهاش رو با زبونش تر کرد و نیم نگاهی به ساعت سبز رنگ مچیش انداخت. داشت دیرش میشد.

_الکس. اون خودشم همونجا کار میکنه و گفت میتونه با پارتی برام استخدامی منشی رئیس شرکتو جور کنه.

+چییی؟؟؟!!

لونی به حد مرگ متعجب شده بود. 
ییبو پوکر نگاهش کرد.

_چیه چرا اینطوری نگاهم میکنی؟ ببین داره دیرم میشه باید برم! 

لونی به دست پسر امگا چنگ زد.

+نه! هر کاری به غیر از منشیه شان شیائو! ییبو بهت قول میدم قبولش کنی پشیمون میشی! 

امگا چند باری پلک زد و درمونده گفت: آخه چرا؟ مگه مشکلش چیه؟

لونی لبهاش رو روی هم فشرد: دوستم تا همین دیروز منشیش بود که با دستور خوده رئیس استعفا داد.

چشمای ییبو متعجب کمی گشاد شد.

_چی؟ برای چی؟ 

لونی دستش رو رها کرد و سری تکون داد.

+بعدا برات تعریف میکنم الانم بهتره بری تا راهت ندادن!

ییبو بلافاصله در ماشینو باز کرد و بیرون پرید. خم شد و نگاه کوتاهی به دختر آلفا که نگران بهش خیره شده بود انداخت.

_نگران نباش لونی من از پس شان شیائو برمیام. بهت قول میدم. خداحافظ!

ییبو به طرف ورودی شرکت دوید و چشمای نگران و مضطرب دختر رو که تا محو شدنش دنبالشون می‌کرد ندید. لبهاش رو روی هم فشرد و پاش رو روی پدال گاز گذاشت. امیدوار بود ییبو به سرنوشت دوستش دچار نشه هر چند که……

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora