_بزن کنار!
آلفا با اخم کمرنگی نیم نگاهی به امگاش که روشو ازش گرفته بود انداخت.
+چی؟!
ییبو اینبار با حرص به طرف آلفاش چرخید و رو بهش توپید:
_دلیلی نمیبینم کنار کسی بمونم که با تمام وجودش ازم متنفره! تو حق نداشتی بدون اجازه تماسمو قطع کنی! بزن کنار میخوام پیاده شم!
جان متحیر تکخند بیصدایی سر داد و عصبی ماشین رو گوشه خیابون متوقف کرد. ییبو باور نمیکرد جان واقعا به حرفش گوش بده و با دیدن اون کار صدای شکستن قلبش رو شنید و قبل از اینکه اشکاش سرازیر بشه به سرعت دستش رو به طرف دستگیره برد اما همین که خواست در رو باز کنه با صدای قفل شدن تمام درهای ماشین مواجه شد.
آلفا فرمون رو توی دستاش فشرد و همراه با بستن چشماش نفس عمیقی کشید تا بتونه به اعصابش مسلط باشه.
امگا بغضش رو محکم قورت داد و با چشمای اشکی خیره به جادهی رو به روش آروم زمزمه کرد:_چرا درا رو قفل کردی؟ مگه واینستادی که پیاده شم؟
جان چشماش رو باز کرد و کلافه نفسشو بیرون فرستاد. دستی به ته ریشش کشید و سعی کرد صداش رو بالا نبره.
+خوشت میاد هر سری اعصاب منو به هم بریزی امگا؟
ییبو اینبار نگاهش رو از جاده گرفت و به طرف آلفا چرخید که اونهم با اخم کمرنگی به جاده مقابلشون خیره بود.
_منظورت چیه؟ من کی اعصابتو به هم ریختم؟!
جان هم نگاهشو بهش داد. چند ثانیه بیحرف فقط به چشمای همدیگه خیره شدن. سکوت بود که دوباره بینشون و توی فضای نیمه تاریک ماشین حکمرانی میکرد. آلفا تونست به زحمت برق اشک رو داخل چشمای امگاش تشخیص بده و از رایحهش کاملا مشخص بود که آزرده خاطر شده. اون قصد داشت گریه کنه؟ این قضیه بیشتر اعصاب آلفا رو به هم میریخت پس نگاهش رو با اخم گرفت و دوباره ماشین رو راه انداخت.
ییبو نفسشو بیرون داد و متقابلا نگاهش رو از آلفا گرفت. چه معنی داشت اون حرف آلفا؟ چه موقع اعصاب اون رو به هم ریخته بود؟ یعنی منظورش به اوایل اومدن امگا به شرکت و قضیه قهوه ها بود؟! چه بهونهی مضحکی!
تا رسیدن به مقصد نامعلومی ماشین توی سکوت سنگینی فرو رفته بود اما زمانی که آلفا ماشین رو گوشه ای توی اون خیابون شلوغ پارک کرد امگا متعجب همونطور که نگاهش رو به اطراف میچرخوند رو بهش به حرف اومد:
_برای چی اومدی اینجا؟
آلفا بدون اینکه نگاهی به امگاش بندازه مشغول باز کردن کمربند ایمنیش شد و دستور داد:
+پیاده شو!
ییبو به طرفش چرخید: جایی قراره بریم؟
جان سرش رو بلند کرد و بیحرف مستقیم توی چشماش خیره شد. امگا با تشخیص فرمونای دستور دهنده آلفا، لبهاش رو روی هم فشرد و بدون اینکه اعتراضی سر بده همونطور که جان گفته بود از ماشین پیاده شد.
آلفا قفل ماشین رو زد و کنار امگاش قرار گرفت. با تشخیص نگاه خیره و سوالی امگا، بدون اینکه متقابلا بهش نگاهی بندازه دستی به کت مشکی رنگش کشید و با سر به رستوران شیک و مدل بالای رو به روشون اشاره کرد.
+بریم شام بخوریم.
شام بخورن؟! متعجب به جایی که آلفا اشاره کرده بود چشم دوخت و دهنش از شدت شیک بودن رستوران بزرگ رو به روش باز موند. واقعا آلفا اون رو به همچین جای گرون قیمت و مدل بالایی آورده بود؟ خواب نمیدید؟؟ مگه اون ازش متنفر نبود؟ آدم کسی رو که ازش متنفره به جای خیلی شیک دعوت میکنه؟!
قبل از اینکه بتونه اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنه متوجه فاصله گرفتن آلفاش شد و خودش هم به سرعت پشت سرش به طرف ورودی رستوران حرکت کرد. شدیداً گیج شده بود و نمیدونست اون کار آلفا رو چی برداشت کنه. رفتاراش کاملا ضد و نقیض همدیگه بودن و این امگا رو گیج میکرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)
FanficMy lovely family خانواده دوست داشتنی من Zhan top, M-preg, Smut, Romance, Omegaverse شیائو جان، آلفایی که به دلیل بالا رفتن سنش و اصرارهای بیش از حد پدر و مادرش مجبور به ازدواج با امگایی میشه که زندگی سرد و بیحوصلهش رو با وجودش گرم و رنگینکمونی می...