S_part 28

659 167 12
                                    

جان نیشخندی زد و نگاه خمارشو میخ لبهای سرخ و مرطوب امگاش کرد.

+تو تحریکم کردی امگا! 

ییبو هم متقابلا به لبهای آلفاش خیره شد. گرگش داشت خرناس می‌کشید امگا اون خال کوچیکِ لعنتی ای که زیر لبهای جان قرار گرفته بود رو اول لیس بزنه و بعد عمیق بمکه.

_چقدر حرف میزنی آلفا. یکم ملایم باش مچ دستام درد گرفت!

به حدی صورتاشون نزدیک به همدیگه بود که برخورد نفس های داغشون رو روی پوست صورتشون وضحاً حس می‌کردن. 
آلفا کمی دستش رو شل کرد و همونطور خیره به لبهای امگاش، کم طاقت لیسی به لبهای خودش زد و همین که خواست دوباره عین دیوونه ها سمت لبهای ییبو هجوم ببره، صدای زنگ موبایل امگا مثل شنیدن جک بی‌مزه ای حال جفتشونو گرفت!

صدای مزاحم همچنان ادامه داشت. هر دو برای چند لحظه به چشمای خمار همدیگه خیره شدن و بعد انگار که یهو آب سردی روی تن امگا ریخته شده باشه بلافاصله به خودش اومد و با یه حرکت سریع با استفاده از پاهاش جانو از روی خودش بلند کرد. 
آلفا بی‌تعادل اون سر کاناپه افتاد و امگا سریعا از جاش بلند شد و با دو خودشو به اتاق مشترک با همسرش رسوند. 

جان با محکم کوبیده شدن در اتاق به خودش اومد. نگاه گیجشو به همون سمت دوخت و چند باری پلک زد. الان چی شده بود؟ چرا امگاش انقدر یهویی از زیرش در رفته بود؟! 

صدای صحبت کردن ییبو از توی اتاق به گوش رسید و جان لعنتی فرستاد. مزاحم پشت خط مهم نبود کدوم احمقیه که اینموقع از شب زنگ زده، این مهم بود که شیائو جان یه روزی قطعا حساب این کارشو کف دستش می‌ذاشت! 

مزاحم لعنتی شب زیبا و پرشور و هیجانی که قرار بود با امگاش تجربه کنه رو با وجود نحسش از بین برده بود و این شدیداً اعصاب آلفا رو به هم می‌ریخت. 
صاف روی کاناپه نشست و با بستن چشماش دستی به ته ریشش کشید. چقدر خوابش میومد و چقدر خستگیش بیشتر از قبل شده بود. 

ییبو هول شده خودشو توی اتاق خواب انداخت و بعد از اینکه درو محکم به هم کوبید دستاشو روی دهنش گذاشت. الان داشت چیکار می‌کرد؟ واقعا می‌خواست با آلفا سکس کنه؟ قلبش داشت از شدت تپش زیاد از توی سینه‌ش پرت میشد بیرون. این احساسات لعنتی چی بودن که سفت بهش چسبیده بودن و رهاش نمی‌کردن؟؟
اون که مثل جان مست نبود! پس چرا نمی‌تونست گرگ لعنتی کم طاقتشو کنترل کنه؟؟

بزاق دهنش رو محکم قورت داد و با پاهای سست شده بالاخره به سمت گوشیش که هنوزم در حال زنگ خوردن بود رفت. برش داشت و نگاهی به اسم فرد پشت خط انداخت. مادرش بود! نفسش رو بیرون داد و تماسو وصل کرد.

_بله مامان؟

خانم وانگ که بی‌توجه به ساعت زنگ زده بود حال پسرش رو بپرسه با شنیدن صدای گرفته‌ش نگران شد.

+ییبو اتفاقی افتاده؟ چرا صدات اینجوریه؟!

ییبو چند بار پلک زد و آب دهنش رو محکم قورت داد. لعنت بهش! همش تقصیر جان بود! دستپاچه خنده ضایعی سر داد و سعی کرد خودشو به نفهمی بزنه.

_هی...هیچی مامان! همه چیز خوبه نگران نباش.

خانم وانگ چند لحظه سکوت کرد و بعد با فکری که به ذهنش رسید لبخند شیطونی روی لبهاش شکل گرفت.

+زنگ زده بودم حالتو بپرسم عزیزم. الان خیالم راحت شد برگرد برو پیش همسرت. خوش بگذره!

لپ های نرم و برجسته امگا مثل دوتا لبوی بخارپز قرمز شدن و حس کرد صورتش داغ کرده. الان باید چی می‌گفت؟ اصلا مگه دیگه می‌تونست با اون وضع دوباره با مادرش حرف بزنه؟

خانم وانگ که متوجه شرایط پسرش شد با لبخند عمیق تری خودش به تماس پایان داد. زن مسن با لبخندی که روی لبهاش چسبیده بود به این فکر کرد که چقدر خوشحاله که تک فرزندش با همچین آلفایی ازدواج کرده.
اون امیدوار بود واقعا رفتار شیائو جان با ییبو عوض شده باشه.

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن