S_part 53

799 162 22
                                    

دو هفته که قرار بود توی ایتالیا بمونن، با بسته شدن قرارداد بین شرکت شیائو و شرکت ایتالیایی به پایان رسید و بعد با جت شخصی به چین برگشتن.

الکس توی فرودگاه ازشون جدا شد و آلفا همراه با همسرش به طرف خروجی رفتن. جان نیم نگاهی به چمدون سبز رنگ امگاش انداخت و با دستور گرگش از حرکت ایستاد و دسته چمدون رو از دست همسرش گرفت.
ییبو سوالی به چهره آلفاش خیره شد و جان بدون اینکه بهش نگاهی بندازه به حرف اومد:

+ممکنه اذیت بشی. من میارمش!

و بعد با قاطعیت به چشمای براق امگاش زل زد. لبخند ریزی روی لبهای برجسته و قلبی شکل امگا به خاطر توجه و اهمیت جان نقش بست و ضربان قلب آلفا رو تند کرد. 

جان خیره به لبهای سرخ و بوسیدنی همسرش به این فکر کرد که چقدر دلش می‌خواست همونجا توی فرودگاه چمدونارو رها کنه و بپره روی امگاش و تا می‌تونه دلتنگیشو نسبت به لبهایی که دیوانه‌وار عاشقشون بود رفع کنه!

ییبو متوجه نگاه همسرش شد و با هیجان از طریق بینی نفس عمیقی کشید. نیم نگاهی به اطراف انداخت و آهسته زیر اون نگاه خیره و سنگین آلفا زمزمه کرد: 

_بهتره بریم. وسط راه ایستادیم همه دارن نگاهمون می‌کنن.

جان نگاهشو به چشمای امگاش داد و چند باری پلک زد و محکم بزاق دهنش رو قورت داد. نگاهشو از اون موجود پرستیدنی و شهوت انگیز گرفت و به نشونه موافقت سر تکون داد. اون می‌دونست که اگه یکم بیشتر به خیره شدن به اون لبهای وسوسه انگیز ادامه بده قطعا تحریک می‌شد!

+بریم!

و با قدمای بلند و هر دو دستی که داخلشون چمدون خودش و امگاش بود، همراه با همسرش از فرودگاه خارج و به طرف ماشین رفتن. 

توی سکوت به آپارتمانشون رسیدن و آلفا پشت سر امگاش وارد پذیرایی شد و یه راست به طرف اتاق مشترک با همسرش رفت و چمدونا رو داخل اتاق گذاشت.

ییبو لحظه ای وسط پذیرایی ایستاد و نگاهشو به در اتاق کناری که نزدیک به اتاق خودشون بود داد. اون اتاق رو برای بچه‌ هاشون خالی نگه داشته بودن و همین موضوع باعث میشد رنگین کمون کمرنگی توی شکم امگا که در حال جلو اومدن و رشد کردن بود شکل بگیره.

با هیجان و لبخند کوچیکی دستشو روی شکمش که توی این دو هفته کمی از حالت صافی دراومده بود گذاشت و قدماشو به طرف اتاق بچه هاشون کشوند. 
آهسته درو باز کرد و کلید روشن شدن لوسترای کوچیک و عروسکی که دور تا دور سقف چسبیده بودن رو زد. دستش از روی دستگیره پایین افتاد و لبخند روی لبهاش عمیق تر شد. 

همونطور که توی چهارچوب در ایستاده بود و نگاهشو دور تا دور اتاق نسبتا کوچیک می‌گردوند، دستش رو هم نوازش‌وار روی شکمش کشید. درسته اونجا اتاق دوقلوهاش بود. دوقلوهای کوچولو و بامزه ای که تا سه ماه دیگه به دنیا میومدن. این حقیقت شیرین باعث میشد تا حبه حبه قند توی شکم امگا آب بشه.

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz