S_part 56

752 169 14
                                    

بین قفسه های آبی و صورتی می‌چرخیدن و وسایلای کوچیک انتخاب می‌کردن. آلفا که بعد از گذشت دقایقی بالاخره متوجه خستگی امگاش شده بود، سریعا قیمت لوازمو حساب کرد و اون رو به داخل ماشین برگردوند.
ییبو نگاهی به جاده انداخت و به طرف همسرش که در حال رانندگی بود چرخید.

_این راه خونه نیست. کجا داریم میریم؟

جان از گوشه چشم نیم نگاهی به امگاش انداخت و فرمون ماشینو چرخوند.

+برسیم می‌فهمی.

ییبو ساکت موند و نگاه مشتاق و کنجکاوشو به مقابلش دوخت.
لحظاتی بعد ماشین جلوی کافه بزرگی که تم سنتی داشت متوقف شد. امگا بلافاصله نگاهشو به نیمرخ همسرش دوخت و با هیجان به حرف اومد:

_اینجا؟؟!

آلفا مغرور سری تکون داد و دکمه باز شدن کمربند ایمنی خودش و امگاشو زد.

+پیاده شو.

اون توی این دو ماهی که گذشته بود متوجه شده بود که همسرش به فضای این کافه علاقه منده. پس وقتی که خستگیشو دید تصمیم گرفت امگاشو به اینجا بیاره. 
البته دیگه بدون دستورات گرگش!

دقایقی گذشت و هر دو بعد از اینکه شیکای شکلاتی شیرین و تلخشونو خوردن، راهی آپارتمانشون شدن.
ییبو ولی توی تمام این لحظات متوجه چیز عجیبی شده بود. اون دید که گاهی ابروهای همسرش به هم نزدیک میشد و با بی‌قراری چشماشو روی هم می‌فشرد. ییبو حتی متوجه فرمونای زیادی که آلفا از خودش پخش می‌کرد شده بود و فقط یه جمله توی ذهنش ایجاد شده بود که…… دوره رات شیائو جان داره شروع میشه!
با حرفی که آلفا زد بالاخره نگاه خیره و سنگینشو از نیمرخ جذاب و اخم کرده همسرش گرفت.

+چیزی شده؟

سرشو به طرف پنجره سمت خودش چرخوند و نفس عمیقی از فرمونای خنک آلفا کشید. انگار جان قصد گفتن چنین موضوع مهمی رو بهش نداشت. همونطور که دستشو نوازش وار روی گردی شکمش می‌کشید با لحن آرومی به حرف اومد:

_چیزی نیست….

اگه آلفا نمی‌خواست به رات شدنش اشاره کنه اون چرا باید دخالت می‌کرد؟ شاید آلفا قصد داشت با چندتا قرص کاهنده از وضعی که دچارش شده بود خلاص بشه ولی تا همین الانشم فرمونای زیادش ضربان قلب ییبو رو بالا برده بود.

جان از حالات دلخور امگاش فهمید که متوجه شرایطش شده. لبهاشو روی هم فشرد و دوباره تمرکزشو روی جاده مقابلش دوخت. لعنتی به اینکه تا چند دقیقه دیگه دوره راتش کاملا شروع میشد فرستاد و فرمون ماشینو بین انگشتاش فشرد.

+با چندتا قرص حل میشه. نمی‌خوام باعث بشم با شرایطی که داری اذیت بشی.

ییبو می‌دونست که به رات شدنش اشاره می‌کنه. لبهای قلبی شکلشو با زبون صورتی رنگش خیس کرد و نگاهشو به نیمرخ همسرش دوخت.

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)Where stories live. Discover now