S_part 4

740 183 10
                                    

یک روز بعد و ییبو مثل دفعه قبل به انتظار دستوری از سمت رئیس پشت میز نشسته بود. عجیب بود که دیروز اخراج نشده بود. با اتفاقی که افتاد حتم داشت که آلفا از شرکت اخراجش می‌کنه اما الان روز دوم کاریش رو هم شروع کرده بود.

در اصلی سالن باز شد و آلفای مسنی داخل اومد. ییبو نگاهش رو به همون سمت دوخت. آلفای مسن مقابلش قرار گرفت و نگاهش رو به چهره‌ش دوخت.

+جدید اومدی؟

ییبو به سرعت از پشت میز بلند شد.

_ب...بله؟!

آلفای مسن لبخند کوچیکی زد. اون پسر به نظر زیادی بامزه میومد.

+بهش اطلاع بده اومدم دیدنش.

امگا سر تکون داد و گوشی تلفن رو برداشت. نگاهش رو به آلفا داد و پلکی زد.

_بگم کی اومده؟

آلفای مسن یه تای ابروش رو بالا انداخت و دستاش رو پشتش بهم گره زد. پس اون امگا واقعا تازه کار بود وگرنه همه کارکنای شرکت شیائوی بزرگ رو می‌شناختن.

+پدرش!

ابروهای ییبو با تعجب بالا پرید و بعد با شرم تعظیم کوتاهی مقابل آلفا سر داد.

_اوه! متاسفم. نشناختمتون.

شیائوی بزرگ با لبخند سر تکون داد و ییبو بلافاصله شماره _1_ رو گرفت.
جان در حالی که سرگرم بررسی سهام شرکت بود گوشی تلفن رو برداشت. 
ییبو پیش دستی کرد:

_قربان پدرتون تشریف آوردن!

جان نگاهش رو از اوراق مقابلش گرفت و عینکای طبیش رو از روی چشماش برداشت.

+بذار بیاد.

_چشم.

آلفای مسن کمی لبخندش رو جمع کرد و داخل اتاق شد.
در که بسته شد ییبو بلافاصله روی صندلی چرمیش نشست. اون هیچ اطلاعاتی در رابطه با اعضای شرکت نداشت. چطور حتی نمی‌دونست اون آلفای مسن کیه؟! کلافه نفسش رو بیرون داد و لیوان آبجوشی که برای خودش آورده بود رو برداشت و کمی ازش نوشید. بهتر بود از این به بعد کمی بیشتر توی کاراش دقت می‌کرد. 

حدود ده دقیقه بعد آلفای مسن از اتاق خارج شد. ییبو با دیدنش سریعا از روی صندلی بلند شد و با احترام به آلفا نگاه کرد.
شیائوی بزرگ درو بست و نگاهش رو به امگا دوخت. اون پسر رایحه به شدت خوش عطر و شیرینی داشت به طوری که هر آلفایی رو به خودش جذب می‌کرد، البته به جز رئیس جوان و مغرور شرکت!
با فکری که به ذهنش رسید گوشیش رو از جیب کتش درآورد. لبخندی زد و مقابل میز منشی ایستاد.

+میتونم ازت عکس بگیرم؟

ییبو متعجب ابروهاش رو بالا داد. ازش عکس بگیره؟ برای چی باید شیائوی بزرگ از یه منشی ساده عکس می‌گرفت؟ نمی‌فهمید. لبهاش رو روی هم فشرد.

_جسارته ولی برای چی؟!

آلفای مسن لبخندش رو عمیق تر کرد.

+اگه اذیت میشی مشکلی نیست.

ییبو مضطرب بزاق دهنش رو قورت داد و دستاش رو بالا آورد.

_نه نه! بفرمایید!

و بعد سعی کرد لبخند کوچیکی بزنه. اصلا خوش نداشت یه غریبه ازش عکس بگیره اما اون آلفا فرق داشت. اون مرد شیائوی بزرگ بود و ییبو می‌ترسید اگه مخالفت کنه اخراج بشه.

آلفای مسن خوشحال از موافقت پسر امگا، دوربین گوشیشو روشن کرد و فرصت رو از دست نداد و دو تا عکس ازش گرفت. اون امگا به شدت به دلش نشسته بود و لازم می‌دید در رابطه باهاش با همسرش صحبتی داشته باشه و عکساش رو نشونش بده.

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora