در ورودی رو باز کرد و با چهره خندون دختر آلفا مواجه شد.
+ییبو!
امگا متقابلا لبخند کوچیکی روی لب نشوند و نگاهشو به الکس و دوست دخترش داد.
_خوش اومدید. بیاید داخل!
همگی وارد شدن و لونی نگاه متحیر و هیجان زدهش رو داخل فضای خونه چرخوند.
+واو عجب خونهی مجللی داری پسر!
ییبو متوجه مستیشون شد و دستپاچه درو بست و بعد با لبخند جلو اومد و دستشو روی بازوی دختر گذاشت و اون رو مثل بقیه به سمت کاناپه ها راهنمایی کرد. توی دلش دعا کرد همسرش یخورده دیرتر به خونه برگرده.
_چه خبر؟ چی شد به اینجا اومدید؟! واقعا هیجان زدهم کردید!
خودشم کنار لونی روی کاناپه دو نفره نشست و سعی کرد اضطرابشو نسبت به برگشتن آلفاش کنار بزنه.
الکس دستشو از دور امگاش خارج کرد و با مستی و لبخند بزرگی که روی لبهاش جا گرفت بود سه تا بطری شراب روی میز شیشه ای چید و با لحن کشداری به حرف اومد:+دیدیم تو نیومدی باهامون بنوشی…. پس خودمون تصمیم گرفتیم…. که به خونهت بیایم!
و بعد یکی از بطری های شرابو به طرف ییبو گرفت:
+این سهمه توئه! بیا بگیرش!
امگا با لبخندِ اجباری به جلو خم شد و بطری شرابو از آلفا گرفت. الکس نگاهشو اطراف پذیرایی چرخوند و اخم کمرنگی روی پیشونیش نشست.
+جان کجاست؟
ییبو نگاهشو از بطری گرفت و دوباره به الکس چشم دوخت.
_بیرونه. جایی کار داشت.
الکس با مستی سری تکون داد و دوباره دستشو دور کمر دوست دخترش حلقه کرد.
لونی که هوشیارتر از همشون بود و درست کنار ییبو نشسته بود با احساس رایحه عجیبی از سمت امگا، سرشو به طرفش چرخوند و آروم زمزمه کرد:+چیزی شده ییبو؟ نکنه حالت خوب نیست؟
ییبو نگاهشو بهش داد و پلکی زد. الان باید چی میگفت؟ یعنی باید جلوی همه شروع دوره هیتشو اطلاع میداد؟
لبخند کمرنگی زد و سری به نشونه مخالفت تکون داد._خوبم نگران نباش.
الکس خمیازه ای کشید و به حرف اومد: فهمیدی ماه آینده باید به ایتالیا بریم؟
لبهای ییبو خط شد و بیحرف سری تکون داد.
الکس لبخند گشادی زد.+پس خودتو واسه یه گشت زنیِ عالی آماده کن! قراره میلانو آباد کنیم پسر!
ییبو آهی کشید و کف دستاشو به بطری خنک فشرد. اونا از رد شدن خواستهش توسط آلفاش خبر نداشتن.
الکس توی حال خودش نبود ولی لونی متوجهش شد و دستشو روی بازوی لاغرش گذاشت.
VOUS LISEZ
𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)
FanfictionMy lovely family خانواده دوست داشتنی من Zhan top, M-preg, Smut, Romance, Omegaverse شیائو جان، آلفایی که به دلیل بالا رفتن سنش و اصرارهای بیش از حد پدر و مادرش مجبور به ازدواج با امگایی میشه که زندگی سرد و بیحوصلهش رو با وجودش گرم و رنگینکمونی می...