S_part 55

788 168 19
                                    

با یه دست سه تا پرونده قطور رو نگه داشته بود و با دست دیگه‌ش سینی قهوه رو گرفته بود. همونطور که از خستگی نفس نفس میزد بدون اینکه بتونه در بزنه کج شد و با نوک آرنجش دستگیره در اتاق رئیس شرکتو پایین داد.

_قربان سه تا پرونده جدید اومده!

آلفا سرشو بلند کرد و بی‌حرف نگاهشو به منشی امگاش دوخت که حالا سعی داشت با پاش درو ببنده.
ییبو به زحمت درو بست و همونطور که نفس نفس میزد با قدمای آهسته و در مقابل نگاه خیره رئیس شرکت جلو اومد و وسایل توی دستاشو روی قسمت خالیِ میز کار آلفا گذاشت. 
نفسشو با خستگی بیرون داد و به چهره همسرش خیره شد. چرا چیزی نمی‌گفت و اون مدلی نگاهش می‌کرد؟

_قربان چیزی شده؟! 

جان خیره به چشمای امگاش دستور داد: 

+بیا اینجا.

ییبو بی‌مخالفت میز رو دور زد و کنار رئیس شرکت قرار گرفت.
آلفا کمی ابروهاشو توی هم کشید.

+اونجا نه! بیا نزدیک تر! 

با فهمیدن منظور آلفا لبخندی روی لبهای امگا نقش بست و جلوتر رفت. اینبار فاصله‌شون به حداقل رسیده بود. 
جان صندلیشو به طرفش چرخوند و توی یه حرکت دستشو دور کمر امگا انداخت و اون رو با احتیاط روی پاهاش نشوند.
لبخند ییبو عمیق تر شد و بازوی عضله ای همسرشو گرفت. آلفا خیره توی چشمای براق و هیجان زده امگاش با صدای بم و جذابی نزدیک به گوشش زمزمه کرد:

+خسته شدی. اجازه میدم یکم استراحت کنی.

و بعد کف دست آزادش رو مشتاقانه روی شکم گرد و کاملا برآمده امگاش کشید و نگاه خیره‌شو به همون سمت دوخت.
ییبو با لبخندی که از سر ذوق روی لبهاش نقش بسته بود نگاهشو به دست همسرش و شکم گرد خودش دوخت و دستشو آهسته روی دست آلفا قرار داد و بعد شونه‌ش رو به شونه و بازوی جان تکیه داد.

دو ماه از زمانی که آلفا فهمیده بود بچه‌شون دوقلوئه گذشته بود و بعد از اون بی‌اراده توجهش نسبت به امگا بیشتر شده بود. سر کار سعی می‌کرد زیاد بهش سخت نگیره و حتی گفته بود بهتره یک ماه مونده به زایمان داخل خونه بمونه و استراحت کنه تا سلامت خودش و دوقلوهای کوچولوشون تضمین بشه.

ولی مگه ییبو همچین امگایی بود؟
قطعا جواب رد داده بود. اون یه امگای ضعیف نبود و می‌تونست از پس همه چیز بربیاد! مثل الان که از شدت خستگی نق نزده بود و کولی بازی درنیاورده بود.

آلفا با لبخند کوچیکی کف دستشو نوازش وار روی شکم گرد همسرش کشید و با نفس عمیقی رایحه شیرین و ملایم ییبو رو به ریه هاش فرستاد.
ییبو همونطور که توی حس آرامش غرق شده بود زمزمه کرد:

_امروز باید برای تشخیص جنسیت به سونوگرافی بریم.

آلفا با هیجان نفس عمیق دیگه ای کشید و آرزوشو بی‌مقدمه به زبون آورد:

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant