ییبو مضطرب گوشهای نشسته بود و با حبس کردن نفسش نگاهشو به زمین دوخته بود. باور نمیکرد روزی برسه که خانواده شیائو به خونهشون بیان! اون هم برای چی؟ خواستگاری از اون برای پسرشون!! آلفایی که رئیس ییبو بود و امگا بشدت ازش دلخور بود و همیشه توی تنهایی اون رو به خاطر اخلاق گندش به فحش میکشید.
شیائوی بزرگ نیم نگاهی به پسرش که با اخم ریزی نگاهشو به زمین میخ کرده بود انداخت و گلوشو صاف کرد._خب راستش تا الان متوجه حضور ما شدید!
این جمله رو به پدر و مادر ییبو که با تعجب و کمی خوشحالی توی سکوت روی مبل کنارشون نشسته بودن گفت.
آقای وانگ خنده کوچیکی سر داد.+بله…. یعنی…. ما هنوزم باورمون نشده شیائوی بزرگ همراه با خانواده برای خواستگاری از پسرمون به اینجا تشریف آوردن!
شیائوی بزرگ لبخندی روی لبهاش نشوند و نگاهش رو به ییبو که هنوزم سرش پایین بود داد.
_پسر شما واقعا امگای منحصر به فردی هست! اون توی دیدار اول جوری من رو تحت تاثیر قرار داد که نتونستم از خیرش بگذرم و همین دلیل بر این شد که امشب اون رو برای پسرم ازتون خواستگاری کنم!
جان چشماش رو روی هم فشرد و نفسش رو از طریق بینی بیرون فرستاد. دوباره داشت کلافه میشد. هیچ وقت حتی تصور هم نمیکرد روزی برسه که مجبور باشه برای خواستگاری از منشی امگاش به خونهش بره!
خانم شیائو با لبخند عمیقی که از شدت خوشحالی روی لبهاش نقش بسته بود بالاخره نگاه خیرهش رو از امگایی که با لباس یاسی رنگ و شلوار کتونی سفید مقابلش نشسته بود گرفت و به مادر ییبو چشم دوخت:
+مشتاقانه ازتون میخوایم پسرتون رو به دامادی خانواده شیائو دربیارید!
خانم وانگ متقابلا لبخند هیجانزدهای زد:
_این برای ما لطف بزرگیه که با خاندان شیائو پیوند بخوریم و ما که هیچ مخالفتی در این باره نداریم. منتهی نظر خودش رو……..
سکوت کر کننده تمام خونه رو در بر گرفت و نگاه همگی به غیر از جان روی ییبو میخ شد. امگا متعجب از سکوتی که به یکباره حاکم شده بود سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به بقیه داد. همگی منتظر بهش خیره بودن و ییبو حس میکرد قلبش داره توی دهنش ضربان میزنه.
سعی کرد صداشو پیدا کنه و حداقل کلمهای به زبون بیاره:+من…. خب…..
با گوشه چشم نیم نگاه سریعی به آلفا که کنارش نشسته بود انداخت و آب گلوش رو محکم قورت داد. آلفا داشت با نگاهش و اخم ریزی که روی پیشونیش بود زمین رو سوراخ میکرد و ییبو به این فکر کرد که توی اون لحظه واقعا باید چیکار میکرد؟ یعنی باید چی میگفت؟ حقیقتو میگفت؟ اینکه از رئیس گند اخلاقش بدش میاد و به هیچ وجه حاضر نیس با اون توی یه خونه زندگی کنه؟؟
ولی نمیشد! اون خودشو توی موقعیتی نمیدید که بخواد مخالفتی کنه. شاید اگه قبول میکرد آلفا به مرور عاشقش میشد؟ شاید با ازدواج با اون دیگه دست از اون اخلاق گندش برمیداشت؟
سرشو پایین انداخت و دستاش که روی زانوهاش بودن رو مشت کرد._من مشکلی باهاش ندارم!
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)
FanficMy lovely family خانواده دوست داشتنی من Zhan top, M-preg, Smut, Romance, Omegaverse شیائو جان، آلفایی که به دلیل بالا رفتن سنش و اصرارهای بیش از حد پدر و مادرش مجبور به ازدواج با امگایی میشه که زندگی سرد و بیحوصلهش رو با وجودش گرم و رنگینکمونی می...