S_part 50

807 171 11
                                    

مذاکره بعد از دو ساعت به خوبی و با کمک ترجمه های ییبو پیش رفت.
هوا که تاریک شد از شرکت ایتالیایی بیرون زدن و همراه با بادیگاردا سوار ون مشکی رنگی که مقابل در ورودی شرکت بود شدن. 

ییبو با خستگی دستاشو رو به جلو کشید و نفسشو آه مانند بیرون فرستاد. جان نیم نگاهی به نیمرخ همسرش که درست روی صندلی کناریش نشسته بود انداخت و بزاق گلوش رو محکم قورت داد. امگاش با اون طرز آه کشیدنش اون رو به یاد لحظات شهوت انگیزی که هفته های قبل داشتن انداخته بود و همین باعث میشد که کمی احساس تحریک شدگی کنه.

با گرفتن نگاهش از امگا شیشه پنجره ماشینو پایین داد و اجازه داد تا برخورد باد خنک به صورتش، همون یخورده تحریک شدگی بی‌مورد رو ازش دور کنه.

ییبو نگاه کوتاهی به همسرش که کاملا روشو سمت شیشه ماشین چرخونده بود انداخت و همون لحظه گوشیش زنگ خورد.
نگاهی به صفحه‌ش انداخت و تماسو وصل کرد.

_چیزی شده الکس؟

الکس بعد از خارج شدن از شرکت سوار ماشین خودش شده بود.

+نظرتون چیه امشب برای شام بریم رستوران؟ یه جای عالی پیدا کردم حیفه از دستش بدیم!

امگا دل تو دلش نبود که میلان گردی کنه. با ذوق نیم نگاهی به همسرش انداخت و به جای جفتشون جواب مثبت داد.

_آدرسشو برام بفرست!

الکس اوکی داد و تماس قطع شد.
آلفا با اخم کمرنگی به طرف امگاش برگشت.

+آدرس کجا؟!

ییبو آدرسو دریافت کرد و گوشیشو داخل جیب کتش برگردوند و بعد نگاه هیجان زده‌شو به چهره خسته و کلافه همسرش دوخت.

_رستوران! 

بی‌توجه به آلفاش رو به راننده کرد و دستور داد: لطفا برو به رستورانِ xx.

و راننده بی‌مخالفت فرمونو به همون سمت چرخوند.
جان با ابروهای توی هم رفته خیره به نیمرخ غرق در هیجان امگاش ساعدشو چسبید. 

+بهت گفته بودم این فقط یه سفر کاریه نگفته بودم؟؟

ییبو با کلافگی چشماش رو توی حدقه چرخوند و اونهم با گذاشتن دستش روی دست همسرش به چهره‌ش خیره شد.

_منم میگم این فقط یه شامه ساده‌ست اوکی؟ ما که نمیریم خوش گذرونی! فقط میریم شام می‌خوریمو برمی‌گردیم عمارت همین! 

آلفا عصبی دستشو از روی ساعد امگاش و زیر دستش برداشت و با گرفتن نگاهش پلکاش رو روی هم فشرد. 
تسلیم شده در برابر دستور گرگ قدرتمندش، سرشو به پشتی صندلی چسبوند و نفسشو صدادار بیرون فرستاد و زمزمه کرد:

+نیاز به استراحت دارم.

لبخندی روی لبهای امگا نقش بست و نگاه خیره‌شو به نیمرخ جذاب همسرش دوخت. همین که دوباره مخالفت نکرده بود خودش یه معجزه به حساب میومد!
کمی رو به جلو خم شد و دستشو روی بازوی عضله ای آلفا گذاشت و با همون لبخند مثل خودش آهسته زمزمه کرد:

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora