+چی….چی گفتی؟ همچین چیزی….. ام...ام...امکان نداره!
از شدت شوک لکنت گرفته بود. اون از امگاها و خوابیدن باهاشون متنفر بود و امکان نداشت همچین کاری با یه امگا انجام داده باشه! چشماش رو بست و دستی به صورتش کشید.
ییبو با پوزخندی رو لب نگاهشو از قیافه شوکه و وحشت زده آلفاش گرفت و بدون تعارف و خیلی عادی رفت و پشت میز کار رئیس شرکت روی صندلی مشکی رنگ و چرمیش لم داد. پاش رو روی اون یکی پاش انداخت و یکی از پرونده های روی میز رو برداشت. همونطور که داشت به نوشته های داخل پرونده نگاه میکرد رو به همسرش به حرف اومد:
_اگه مامانم زنگ نمیزد قرار بود یه شب خیلی هات و پرشور برای جفتمون بسازی عزیزم!
عزیزم گفتن پر نیش و کنایه امگا مثل یه میخ روی اعصاب آلفا بود. عصبی چشماشو باز کرد تا جوابشو بده که اون رو مقابلش ندید. سرشو چرخوند و دید که منشی امگاش با بیخیالی روی صندلی مخصوص به رئیس شرکت نشسته بود!
ابروهاش توی هم رفت و قدماشو به سمتش کشید.+از روی صندلی من پاشو امگا!
ییبو چشماش رو روی هم فشار داد تا پرونده ای که داخل دستش بود رو جر نده. امگا؟؟ دوباره امگا گفتناش شروع شده بود؟؟
عصبی پرونده رو روی میز کوبید و با صدای بلندی از روی صندلی چرمی آلفا بلند شد و بعد رو بهش با ابروهای توی هم رفته توپید:_بسه دیگه!! همش امگا امگا امگا!! از این کارای بچگونه و حال به هم زنت خسته نشدی شیائو جان؟؟ کی دیگه میخوای تمومش کنی؟؟!
اخم بین ابروهای آلفا غلیظ تر شد و جلوتر رفت و سریعا مچ همسرش رو محکم چسبید.
+چطور جرئت میکنی صداتو واسه من بالا ببری؟؟
تو تخم چشمای امگاش خیره شد و این جمله رو با عصبانیت توی صورتش غرید.
ییبو به طرز خیلی مسخره ای از شرایطی که پیش اومده بود بغض کرد و اشک توی چشماش جمع شد. مچ دستش رو تکون داد تا از بین انگشتای همسرش بیرون بکشه._ولم کن! تو…. تو….. حالم ازت به هم میخوره شیائو جان تو خیلی عوضی و خودخواهی!
و بعد مستقیم توی چشمای عصبیش زل زد و تمام حرصای این چند وقتشو با فریاد توی صورت آلفاش کوبید:
_از ازدواج باهات پشیمونم!!!
جان تا آخرین حد ممکن از چیزی که دیده بود و جمله ای که با اون لحن از سمت امگاش شنیده بود شوکه شد و اخمش از بین رفت. فرمونای تلخ ییبو توی فضا پیچید و باعث شد آلفا بلافاصله مچ دستش رو رها کنه.
قطره اشکی روی گونه امگا لغزید و سریعا از پشت میز خارج شد و قدمای بلندشو به طرف در کشوند و بعد از باز کردنش و بیرون زدن از اتاق، در رو محکم و با صدای بلندی به هم کوبید.
آلفا عصبی چشماش رو بست دندوناش رو روی هم فشار داد. ییبو گفته بود از ازدواج باهاش پشیمونه؟ گفته بود حالش ازش به هم میخوره و اون یه آلفای عوضیه؟
یه امگا چطور جرئت کرده بود باهاش اونطوری حرف بزنه؟؟جلو رفت و روی صندلیش نشست و بعد نگاه عصبی و اخموشو به در بسته شده دوخت. اون حق نداشت صداشو براش بالا ببره! حق نداشت بهش بیاحترامی کنه! حق نداشت در اتاق ریاست رو انقدر محکم به هم بکوبه!!
امگای لعنتی!
فکر میکرد اون خیلی مشتاق ازدواج باهاش بود؟؟ فکر میکرد خیلی از اینکه با یه امگای غرغرو ازدواج کرده و تو یه خونه مشترک باهاش زندگی میکنه و حتی به سختی تحملش میکنه راضی و خوشحاله؟؟
وانگ ییبو بیش از حد امگای احمق و زیادهخواهی بود!
YOU ARE READING
𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)
FanfictionMy lovely family خانواده دوست داشتنی من Zhan top, M-preg, Smut, Romance, Omegaverse شیائو جان، آلفایی که به دلیل بالا رفتن سنش و اصرارهای بیش از حد پدر و مادرش مجبور به ازدواج با امگایی میشه که زندگی سرد و بیحوصلهش رو با وجودش گرم و رنگینکمونی می...