S_part 5

735 186 11
                                    

+چی؟؟!

عصبی و با تعجب از روی مبل بلند شد. باور نمی‌کرد پدر و مادرش دوباره اون بحث لعنتی رو پیش بکشن.
شیائوی بزرگ با آرامش کمی از چایش نوشید.

_همین که گفتم. آخر این ماه باید با یه امگا ازدواج کنی و تشکیل خانواده بدی. و دیگه نمیتونی رو حرف پدر و مادرت حرف بیاری چون……

نیم نگاهی به همسرش انداخت و زن امگا با لبخند عمیقی جمله همسرش رو روبه جان ادامه داد: 

×چون به هیچ عنوان نمی‌ذاریم این یکی رو از دست بدی!

اون دوتا عکس به شدت زن امگا رو تحت تاثیر قرار داده بود. بی‌شک اون پسر اولین امگایی بود که از نظر شیائوی بزرگ و همسرش زیبایی یک الهه رو به ارث برده بود.
جان کلافه روی مبل لم داد.

+نمیفهمم اگه من نخوام ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدم چه ضرری به بقیه میرسه!

مادرش از روی مبل رو به رویی بلند شد و روی مبل کناری جان نشست. با مهربونی دستش رو روی بازوی عضله‌ای آلفا گذاشت و گفت:

×پسرم….تو متوجه نیستی ولی سنت به عنوان یه همسر داره میره بالا. الان دیگه سی و هشت سالته! بهتر نیست تا قبل از اینکه وارد دهه چهارم زندگیت بشی بچه‌ت و وارث بعدی شرکت رو ببینی؟

آلفا مستأصل به مادرش نگاه کرد. خواست دوباره اعتراض کنه که شیائوی بزرگ مداخله کرد:

+همون که گفتم. آخر این ماه با امگایی که انتخاب کردیم ازدواج میکنی. دیگه حرفی نمیمونه!

و بعد بدون شنیدن اعتراضی از سمت جان، فنجون چاییش رو روی میز گذاشت و بلند شد به طرف اتاق خواب مشترک با همسرش رفت. برای یکبار هم که شده بود باید پسرش رو برای انجام کاری مجبور میکرد. آلفای مسن به شدت از اون امگا خوشش اومده بود و تصور اینکه نوه‌هاش رو اون امگای زیبا به دنیا بیاره اون رو غرق در خوشی میکرد.
شیائوی بزرگ مطمئن بود پسرش هم به مرور عاشق اون امگا میشد!

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)Where stories live. Discover now