هر دو نگاهشونو به آلفا که با عصبانیت مقابلشون ایستاده بود دادن و امگا ابروهاشو توی هم کشید.
_به تو…. به تو ربطی نداره کجا بودم…!
جان فرمونای عصبیشو آزاد کرد و با خشم به طرف همسرش خیز برداشت که ییبو ترسیده سریع ماشینو دور زد و خودشو پشت لونی پنهان کرد.
_لونی خواهش میکنم نذار بلایی سرم بیاره!
آلفا همونجا اونطرف ماشین ایستاد و چشماش رو بست و با فشار دادن دندوناش دستی به موهاش کشید و بهمشون ریخت.
لونی ابروهاشو توی هم کشید و دستاشو مقابل ییبو باز کرد.×حق…. حق نداری به ییبو نزدیک بشی…! همین الان…. همین الان از اینجا برو و راحتش بذار...!
جان عصبی نیشخندی زد و با یه حرکت از روی سقف ماشین پرید و بلافاصله مچ دست امگاش رو محکم بین انگشتاش گرفت.
+داری از دست من فرار میکنی امگا؟؟ داری از همسرت دوری میکنی و جلوی چشمام خودتو میچسبونی به بقیه؟؟
لونی تحت تاثیر فرمونای پر قدرت و سنگین آلفا عقب رفت و ییبو بغض کرد.
جان با دیدن چشمای خیس امگاش و لبهای پف کرده و لرزونش کلافه دستی به صورت خودش کشید و با خیره شدن به چشمای خیس از اشک ییبو سعی کرد هر چند سخت به اعصابش مسلط باشه. با لحن آرومی دستور داد:
+بریم خونه!
و امگای مست و گریون رو بیحرف به طرف ورودی آپارتمان کشوند.
لونی با دیدن بسته شدن در ورودی آپارتمان سوار ماشینش شد و از اونجا رفت.خوشبختانه خونهشون طبقه اول بود و این کار رو برای آلفا راحت تر میکرد. مچ ییبو رو رها کرد تا در خونه رو باز کنه و امگا بیتعادل قدمی به سمت کنارش برداشت. آلفا سریعاً درو باز کرد و دست همسرش رو گرفت و اول اون رو وارد راهروی ورودی خونه کرد.
ییبو مات و مبهوت همونجا دم در ایستاد و ساکت نگاهشو به مقابلش دوخت. جان دندوناشو روی هم فشرد و بعد از بستن در همونطور که دست امگاش رو گرفته بود تا نیفته، خم شد دمپایی های خوکی شکل و کیوتشو مقابل پاهاش گذاشت و آروم زمزمه کرد.
+اینا رو بپوش.
ییبو نگاهشو به دمپاییاش داد و با تخسی پوشیدشون و بعد با لبهای جلو داده رو به آلفاش غر زد:
_دستمو ول کن!
جان صاف ایستاد و کلافه نفسش رو بیرون فرستاد. نگاه خستهشو به چهره خیس از اشک امگاش دوخت و لبهاش رو روی هم فشرد. دلیل اون گریه لعنتی همسرش رو نمیفهمید و بنظرش زیادی مسخره میومد.
نگاهشو با کلافگی گرفت و بالاخره دست امگاش رو رها کرد.ییبو بیحرف چرخید و بیتعادل به طرف اتاق خواب مشترک با همسرش رفت. دستشو به دستگیره گرفت و چند بار به پایین تکونش داد. ابروهاش توی هم رفت. چرا باز نمیشد؟؟
_اَه لعنتی باز شو دیگه!
جان که با چشماش همسرش رو دنبال میکرد با دیدن این صحنه هوفی کشید و جلو رفت و بعد دستشو روی دست امگاش گذاشت و در رو براش باز کرد. سر چرخوند و بیاختیار نگاهش به لبهای سرخ و پف کرده ییبو گره خورد. چقدر نرم بنظر میومدن و اون چقدر دلش میخواست همین الان بپره روشو……… با اخم سرشو تکون داد و زمزمه کرد:
+باید استراحت کنی.
ییبو با ناراحتی نگاهشو از چهره همسرش گرفت و وارد اتاق شد.
_خودم میدونم!
و بدون اینکه لباساشو عوض کنه خودشو با شکم روی تخت انداخت و به ثانیه نکشید که خوابش برد.
نگاه جان بیاراده و بدون اینکه دست خودش باشه به باسن پر حجم و گرد امگاش افتاد و انگار که با همون یه نگاه تسخیر شده باشه، تحت سلطه نیروی عجیب و پر قدرتی به آرومی به سمتش قدم برداشت و همونطور خیره کنارش ایستاد.گرگش به طرز دیوونه کننده ای با شهوت به پاش افتاده بود و آلفا رو برای لمس کردن اون حجم گرد و بامزه که بشدت به شلوار تنگ امگا فشار میاورد ترغیب میکرد. بزاق گلوش رو محکم قورت داد و بدون اینکه خودش متوجه کارش باشه دستش رو به طرف باسن همسرش برد و ثانیه ای بعد اون حجم گرد و خواستنی رو زیر دستش احساس کرد.
چشماشو بست و نفس عمیق و لرزونی کشید. گرگش التماس میکرد باسن امگاش رو بین انگشتاش فشار بده و بیشتر و بهتر اون نرمی شیرینو احساس کنه و بعد بپره روشو عمیقاً بفاکش بده!
همین که خواسته گرگ شهوتی درونشو عملی کرد و توی یه حرکت به باسن نرم و ژله ای همسرش چنگ زد، با ناله ای که امگا توی خواب سر داد بلافاصله به خودش اومد و با وحشت دستشو عقب کشید.
باورش نمیشد. الان داشت چه غلطی میکرد؟؟!شوکه و دستپاچه نیم نگاهی به نیمرخ غرق در خواب همسرش انداخت و با قلبی که مثل اسب توی سینهش میکوبید سریعاً از اتاق بیرون زد و از خونه خارج شد و رفت تا ماشینشو به داخل پارکینگ برگردونه و با آروم کردن گرگ بیقرارش اون شهوت لعنتی و بیمورد رو از خودش دور کنه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)
Hayran KurguMy lovely family خانواده دوست داشتنی من Zhan top, M-preg, Smut, Romance, Omegaverse شیائو جان، آلفایی که به دلیل بالا رفتن سنش و اصرارهای بیش از حد پدر و مادرش مجبور به ازدواج با امگایی میشه که زندگی سرد و بیحوصلهش رو با وجودش گرم و رنگینکمونی می...