S_part 20

688 183 11
                                    

بعد از اینکه پوشه‌ مورد نظرش رو برداشت سوار آسانسور شد و به سمت پارکینگ رفت. منشی امگاش رو دید که ساکت و با دست پر کنار ماشین منتظر اون ایستاده بود. پوزخندی زد و قفل خودروی لوکس و گرون قیمتش رو باز کرد. با صدای باز شدن قفل ماشین، ییبو سرش رو بلند کرد و نیم نگاه کوتاهی به آلفا که در حال نزدیک شدن بهش بود انداخت. نفسش رو که داخل سینش حبس کرده بود با آسودگی بیرون فرستاد و بعد از اینکه به آلفاش چشم غره رفت، با تخسی سوار ماشین شد. 
جان ابرویی بالا انداخت و اون هم به امگا ملحق شد. در باز و خودروی لوکس و مشکی رنگ رئیس شرکت از پارکینگ خارج شد. 

توی راه سکوت سنگینی بینشون حکمرانی میکرد و هیچکدوم قصد شکستنش رو نداشت. امگا هنوزم با کاری که آلفاش باهاش کرده بود ازش دلخور بود و به طرز عجیبی توسط اون آلفای سرد و بد اخلاق نیاز به دلجویی داشت.
همون لحظه صدای زنگ تلفن همراه ییبو به کمکشون اومد و فضای سنگین ماشین رو از بین برد. فرد پشت خط مثل همیشه لونی بود و اینبار ییبو به جای اینکه دوباره کلافگی به سراغش بیاد با شوق تماس رو وصل کرد.

_چطوری دختر؟ چه عجب یادی از ما کردی!

یه تای ابروی جان بالا رفت و متعجب از شنیدن صدای شاد و پر انرژی امگاش، نیم نگاه کوتاهی بهش انداخت و دوباره تمرکزش رو روی رانندگیش گذاشت.
لونی خنده ای از سر تعجب کرد.

+هی پسر من که همین امروز اومدم شرکت دیدنت! ببینم نکنه اون شیائو گند دماغ چیز میزی به خوردت داده که اینطوری آلزایمر گرفتی؟

ییبو از گوشه چشم نگاه کوتاهی به جان انداخت و سعی کرد به روشی که خیلی ضایع نباشه در جواب حرف فرد پشت گوشی خنده بلندی سر بده.

_منم دلم برات تنگ شده بود! موافقی همین فردا همدیگه رو ببینیم؟ آخه خیلی وقته ندیدمت حس میکنم چهره‌ت داره از یادم‌ میره! 

با پوزخندی روی لب این جمله رو به زبون آورد. امگا در لحظه تصمیم گرفته بود به این طریق آلفاش رو امتحان کنه. شاید می‌تونست دوباره شاهد حسادتش باشه و یه دل سیر بخنده. 

آلفا با شنیدن اون حرف سرش رو به طرف پنجره ماشین چرخوند و نیشخند ریزی زد. امگای اون که تا همین چند لحظه پیش انقدر به اون بی‌توجهی کرده بود الان شدیداً خوشحال بود و دلش برای شخص دیگه ای تنگ شده بود؟ میخواست همین فردا ببینتش؟ یه دختر؟! ابروهاش توی هم رفت. این دیگه چه بازی مسخره ای بود؟؟

لونی که به راحتی شرایط رو حدس زده بود قصد داشت اون مکالمه رو همونطور که ییبو میخواست ادامه بده که یهو تماس قطع شد.
امگا با اخم به سمت آلفا که توی یه حرکت گوشیش رو از دستش قاپیده بود و به تماس پایان داده بود چرخید.

_چیکار میکنی؟! مگه نمیبینی داشتم صحبت می‌کردم؟؟

جان بدون اینکه نگاهش رو از جاده بگیره گوشی امگا رو روی پاهاش انداخت و خیلی جدی و سرد به حرف اومد:

+توی ماشین صحبت با گوشی ممنوع! 

ییبو چند باری پلک زد و سعی کرد آرامش خودشو حفظ کنه.

_ممنوع؟! به چه دلیل؟؟

+تمرکزمو موقع رانندگی به هم میزنی.

امگا متعجب خنده ای کرد و پر حرص نگاهش رو از آلفاش گرفت. تمرکزشو بهم میزد؟؟ یعنی جان تا این حد از اون متنفر بود که با شنیدن صداش تمرکزش بهم می‌ریخت؟ این دیگه چه جورش بود؟؟ 
ییبو بدون اینکه دست خودش باشه به طرز عجیبی از رفتاری که همسرش باهاش داشت بغض کرد. اون از ترسوندنش توی شرکت اینم از این. واقعا چطور می‌تونست با همچین مرد گند اخلاقی زندگی کنه؟!

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)Where stories live. Discover now