S_part 16

710 175 7
                                    

دو روز از زمانی که ازدواج کرده بودن و به خونه‌ی مشترکشون اومده بودن می‌گذشت. آلفا و امگا بعد از اون روز دیگه هیچ تماسی باهم نداشتن. البته ییبو شدیداً مشتاق دوباره بوسیدن آلفا بود اما اون……

امگای هوفی کرد و مقابل آینه قدی اتاق خواب ایستاد. جان مثل همیشه زودتر از اون به شرکت رفته بود. آلفا حتی به خودش زحمت بیدار کردن امگا رو هم نداده بود و اون تا همین الانش نیم ساعت دیر کرده بود. 

گوشیش رو برداشت. چشم غره ای به جان خیالی رفت و به طرف خروجی خونه حرکت کرد. آلفا حق نداشت به خاطر این تاخیرش اون رو بازخواست کنه!

جان به عادت همیشه عینکای طبیش رو به چشماش زده بود و مشغول بررسی پرونده و وضعیت داخلی شرکت بود. سر تیتر برگه‌ای باعث شکل گرفتن پوزخندی روی لبهاش شد. دوباره درخواست افزایش حقوق! چطور جرئت می‌کردن تا این حد خودشونو دست بالا بدونن؟؟

تقه‌ای به در خورد.
آلفا کلافه نگاهش رو به در داد:

+بیا تو.

در باز و قامت همیشگی منشیش مقابلش نمایان شد. ییبو قدمی جلو برداشت.

_قربان قهوه‌تون رو آوردم.

آلفا از قبل بهش دستور داده بود که توی شرکت باید مثل رئیس و منشی همیشگی رفتار کنن. نه بیشتر! نه کمتر!
جان نیم نگاهی به سینی توی دستای امگا کرد و بی‌حوصله سری تکون داد.

+بذارش روی میز.

ییبو پلکی زد و جلو اومد سینی قهوه همراه با کیک شکلاتی کاملا تلخ رو روی میز کنار دست آلفا گذاشت.
نگاه جان روی کیک شکلاتی میخ شد و ابروهاش توی هم رفت.

+شکلاتی؟

ییبو به سرعت اضافه کرد: تلخه! کاملا تلخ! همونطور که می‌پسندید.

جان سرش رو بلند کرد و از بالای عینک نیم نگاهی به ییبو انداخت. یه تای ابروشو بالا داد. امگا چرا هنوز اونجا ایستاده بود؟

+باشه. برو بیرون!

ییبو متعجب چند باری پلک زد. دلیل این رفتار همیشه سرد و خشک آلفا رو نمی‌فهمید. اونا الان همسر هم محسوب میشدن اما آلفا هنوزم می‌خواست اون رو به سرعت از اتاق کارش بندازه بیرون؟؟!
لبهایش رو روی هم فشرد و سری خم کرد.

_چشم. با اجازتون.

و بعد راهش رو کشید به طرف در رفت و خارج شد. شیائو گند اخلاق لعنتی! باورش نمیشد چطور راضی شده بود با همچین آلفای سرد و رو مخی ازدواج کنه؟؟

جان عینک طبیش رو از روی چشماش برداشت و یه قلپ از قهوه‌ش خورد. چهره‌ش توی هم رفت و ماگ قهوه رو توی سینی برگردوند. کلافه گوشی تلفن رو برداشت و تماسی گرفت.
بلافاصله تماس وصل شد.

+بیا اتاقم!

و بدون شنیدن پاسخی تماس رو قطع کرد. پلکاش رو روی هم فشرد و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه. دستی به پیشونیش کشید و همون لحظه در اتاق باز شد.
ییبو سوالی توی چهارچوب در ایستاد.

_مشکلی پیش اومده قربان؟!

جان بی‌حوصله با انگشت به امگا اشاره داد.

+بیا اینجا!

ییبو متعجب درو بست و جلو اومد.
آلفا ماگ قهوه‌ رو بلند کرد و نگاه کلافه‌ش رو به امگا دوخت.

+این چرا انقدر سرده؟؟

ابروهای امگا بالا پرید.

_بله؟!

جان ابروهاشو توی هم کشید و ماگ مشکی رو رنگ توی سینی برگردوند.

+یخ کرده! قهوه‌‌مو یخ برام آوردی!

ییبو چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید. حالا اون بود که سعی داشت به اعصابش مسلط باشه و سر آلفا داد نزنه. دیگه داشت به تهش می‌رسید. دندوناشو روی هم فشرد و به اجبار از بینشون گفت:

_متاسفم. الان یکی دیگه براتون آماده میکنم.

و چرخید تا بره که با لحن دستوری آلفا متوقف شد.

+نیازی نیست. برگرد اینجا!

نفس عمیقی کشید و لبهاش رو روی هم فشرد. فقط کافی بود یه بهونه دیگه از سمت رئیس شرکت بشنوه، اونوقت بود که بی‌شک کل شرکت رو روی سرش آوار می‌کرد!

𝙢𝙮 𝙡𝙤𝙫𝙚𝙡𝙮 𝙛𝙖𝙢𝙞𝙡𝙮 (Completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora