🍀𝙋𝙖𝙧𝙩 06🍀عاشقم شدی وانگ؟🍀

379 82 68
                                    

♡ ﷽ ♡

.

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

.

پرتو های طلایی خورشید زمین رو نورافشانی میکرد و پنج پسر از بدو شروع نفس های آفتاب، در حال گشتن به دنبال گمشده هایی بودن که جنگل ازشون دزدیده بود!

بیشتر از یک ساعت هرجایی که به فکرشون می رسید رو بررسی میکردن اما واقعا نمیتونستن دورتر از این بشن..

پس با ناامیدی و شونه‌هایی خمیده دور هم جمع شدن و هایکوان اون سکوت شوم رو شکست:

_فایده نداره..از ما پنج نفر کاری برنمیاد..
باید بریم و با کمک برگردیم..

جیانگ فوری جبهه گرفت:

_نه! ما میتونیم پیداشون کنیم فقط باید بیشتر بگردیم..ییبو همینجاست مطمئنم!

هوایسانگ با همدردی گفت:

_حق با هایکوانه جیانگ..پلیس ها و اعضای گشت بهتر از پس اینجا برمیان..جنگل بان ها اینجارو میشناسن و میتونن پیداشون کنن..

پسر مو فندقی بغض کرده لب هاش رو برچید:

_ولی..ولی من نمیتونم ییبو رو اینجا ول کنم..

هاشوان بدون جلب توجه، به نرمی دست سفید و تپل جیانگ رو میون دستش گرفت و آهسته گفت:

_جان باهاشه..نگران نباش..

چنگ با صدای گرفته‌ای که حاصل از گریه‌ی طولانی مدتش بود؛ به حرف اومد:

_جمع کنید بریم..

و خودش جلوتر از همه به سمت ون به راه افتاد..

.

.

~•♡•~

.

.

تو جاش کش و قوسی رفت و با لذت از تابش پرتو آفتاب به صورتش چشم هاش رو باز کرد..اونا هنوز تو جنگل بودن و البته گرسنه! از دیروز تا الان چیزی نخوردن و هردوشون ضعف داشتن..

پسر مو بلوند نگاهش رو به شیائوجانی داد که در حال کندن ریشه‌ی درختی با چاقو بود..
چشم های سرخ و گود افتاده‌اش خبر از
بی خوابیِ دیشبش میداد پس بی مقدمه پرسید:

𝙇𝙤𝙨𝙩 𝙄𝙣 𝙏𝙝𝙚 𝙅𝙪𝙣𝙜𝙡𝙚☘︎ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈDonde viven las historias. Descúbrelo ahora