🍀𝙋𝙖𝙧𝙩 19🍀دوستت دارم🍀

284 72 82
                                    

♡ ﷽ ♡

.

.

کنده‌ی بزرگ چوب رو روی سکو قرار داد و با یک ضربه‌ی تبر، نصفش کرد..تمام تنش خیس از عرق بود و لباس هاش به بدنش چسبیده بود..

نفس عمیقی کشید و با خستگی عرق روی پیشانیش رو پاک کرد..این چوب ها برای بدنه‌ی خونه‌ی آقایون کیم جئون بود!

با قرار گرفتن دسته الوار بعدی در کنارش، نفس خسته‌ای کشید و با اخمی بخاطر تابش نور خورشید به شخص نگاه کرد..

و اون شخصی که چوب ها رو از جنگل براش میاورد؛ وانگ ییبوی مو بلوندی بود که با شیطنت می خندید و ابرو بالا مینداخت!

_خسته نباشی جان!

مو مشکی تکخندی زد و یه چوب دیگه رو روی سکو گذاشت:

_و همچنین ییبو..

و تبر رو صاف روی چوب فرود آورد و نصفش کرد..

_واو دیگه حرفه‌ای شدی!

پسر بزرگتر لبخند بی جونی زد:

_چند روزه دارم انجامش میدم..دیگه عضله هام دارن از هم گسسته میشن!

ییبو خندید..اما از چهره‌ی بی حالش مشخص بود که اون هم خیلی خسته شده اما نشون نمیداد..

_‌می فهمم چی میگی..چون بهش عادت نداریم اینطوری بدن درد گرفتیم..

_هوم..

اما ناگهان مو بلوند با هیجان بلند شد و گفت:

_پس بذار خستگیمون رو برطرف کنم!

و به سمت مو مشکی رفت و بعد از گرفتن چونه‌اش، بوسه‌ی سریعی روی لب هاش گذاشت..جان فوری عقب کشید و با لحن مواخذه گری گفت:

_یکی ما رو میبینه ییبو!

مو بلوند شونه‌ای بالا انداخت:

_خب ببینه! من دوست دارم ببوسمت!

و دوباره سرش رو برای بوسه جلو برد که مو مشکی با گونه های سرخ شده و اخم های در هم عقب کشید:

_ییبو مراعات کن! ما تو ملاء عام هستیم..

پسر کوچکتر ابرویی بالا انداخت و خودش رو به پسر چسبوند..با دیدن چهره‌ی کلافه‌اش پوزخندی زد و گفت:

_اوه پس..تو از اینکه با من دیده بشی خجالت میکشی درسته؟! خب از اول میگفتی!

و بعد از پسر فاصله گرفت و هنگامی که در حال رد شدن از کنارش بود؛ مچ دستش توسط مو مشکی گرفته شد..پسر بزرگتر با چهره‌ای جدی و مصمم به حرف اومد:

_وقتی یه چیزی میگی؛ وایسا و جوابش رو هم ببین! من از اینکه من رو با تو ببینن خجالت نمی کشم..من فقط عقیده دارم یه سری چیزا باید بین دو نفر، خصوصی باقی بمونه و لازم نیست همه بفهمن چه خبره! درضمن...

𝙇𝙤𝙨𝙩 𝙄𝙣 𝙏𝙝𝙚 𝙅𝙪𝙣𝙜𝙡𝙚☘︎ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈOnde histórias criam vida. Descubra agora