¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
.
زمانی که به ساختمان بهداری برگشتن؛ ماه در آسمان جولان میداد و ستارگان همراهیش میکردن..ییبو خمیازهای کشید:
_واو یه روز کامل گردش کردیم..
_هوم..
مو بلوند خواست دوباره غرغری کنه که نگاهش به پرندهی سبز رنگ روی دیوار کوتاه حیاط افتاد..ابروهاش بالا رفتن و لبخند گشادی زد:
_لایلا! تو اینجایی!
_تو اینجایی! تو اینجایی!
پسر خندید و نگاهش به لبخند خرگوشی مو مشکی گره خورد..جان که نگاه ییبو رو روی خودش دید؛ به سمت پله ها رفت و در همون حالت گفت:
_ولش کن بذار این بیرون آزاد باشه.. بیا بریم بخوابیم..
مو بلوند سری تکون داد و بعد از بای بای کردن برای طوطیِ محترم، به دنبال پسر بزرگتر دوید..هر دو وارد اتاقشون شدن و از اونجایی که شام خورده بودن؛ فقط نیاز داشتن که روی رخت خواب پهن شدهی وسط اتاق بخوابن..
جان بدون در آوردن پیرهنش روی لحاف نشست..اما ییبو در حالی که لباس روییش رو در میاورد؛ داخل اتاق قدم میزد: