🍀𝙋𝙖𝙧𝙩 10🍀اولین بوسه‌ات رو به من دادی؟🍀

301 77 121
                                    

♡ ﷽ ♡

.

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

.

تقریبا همه چیز آماده بود..به جز یک چیز که اون هم فریب نگهبان بود..و خوشبختانه اون ها چند ساعتی تا نیمه شب فرصت داشتن..

_خب نگفتی چطوری قراره نگهبان رو قال بذاریم!

جان دستی به گوشواره های مشکیش کشید و گفت:

_موبایلت رو بده..

ییبو بی معطلی تلفن همراهش رو به دست پسر بزرگتر سپرد و منتظر ادامه‌ی نقشه شد..مو مشکی هم با جزئیات توضیح داد:

_باید از همون ترفند اون شب استفاده کنیم..
یادته دو شب پیش که پام بریده شد؛ اونا چه فکری درموردمون کردن؟!

مو بلوند با یادآوری اون شب و دردی که پسر بزرگتر کشید؛ اخم هاش به هم گره خورد و گفت:

_خب؟!

_خب! حالا هم همون کارو میکنیم..اگه اونا فکر کنن ما در حال رابطه هستیم؛ وارد چادرمون نمیشن و کاری به کارمون ندارن..
امروزم که پونزدهم نیست!

مو بلوند با تعجب پلکی زد:

_اونوقت چطوری قراره اینکارو کنیم؟

جان موبایل رو جلوی صورت پسر تکون داد:

_با استفاده از این سلاح خطرناک! صدامون رو ضبط می کنیم و در یک زمان مشخص، بعد از پلی کردن صدا از اینجا فرار می کنیم!

مو بلوند با شگفتی خندید:

_خوشم به هوشت فقط!

جان پوزخند جذابی زد و به پسر کوچکتر نزدیک شد و مقابل صورتش زمزمه کرد:

_خب همسر عزیزم! برای یه شب داغ و پر هیجان آماده‌ای؟

ییبو با شیطنت خندید و چشمکی زد:

_من برای تو همیشه آماده‌ام بیبی!

جان تو گلو خندید و دکمه‌ی ضبط صوت رو فشرد..
حالا نمایش شروع میشد و بازیگران باید مهارت زیادی به خرج میدادن..

به طور هماهنگ آه و ناله های فیکی سر میدادن و به سختی برای مهار خنده‌شون تلاش میکردن..این شرایط واقعا خجالت آور بود ولی چاره‌ای نداشتن..

𝙇𝙤𝙨𝙩 𝙄𝙣 𝙏𝙝𝙚 𝙅𝙪𝙣𝙜𝙡𝙚☘︎ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWo Geschichten leben. Entdecke jetzt