♡ ﷽ ♡
.
.
خورشید درست در میانهی آسمان قرار گرفته بود و خبر از ظهر بودن روز می داد..و این یعنی ساعت ها گذشته بود اما وانگ ییبو همچنان با سماجت، شیائوجانِ بیهوش رو روی دوشش حمل می کرد..
خسته شده بود..قطرات عرق روی صورتش نشسته و لب هاش رو به خشکی رفته بود..
تحمل وزن پسر بزرگتر از ابتدا هم مشکل بود و حالا که ییبو خسته و درمانده شده؛ این حتی سخت تر هم به نظر می رسید..خسته بود..اما ناامید نه! ییبو داشت برای زندگی خودش می جنگید! این که شوخی نبود..دستش رو زیر ران های عضلانی پسر، محکم تر کرد و با نفس نفس به حرف اومد:
_نترس! دیگه چیزی نمونده..مطمئنم..به همین زودی ها..به آبادی می رسیم و..تو خوب میشی!
اما انگار این حرف ها رو بیشتر برای دلگرمی و امیدواری خودش میزد تا پسرک بیهوشِ روی کولش!
ولی همون لحظه بود که خداوند معجزهای نثار بندهی خسته و آوارهاش کرد! ییبو با دیدن روستای کوچکی که خانه ها در اون پیدا بودند؛ لبخند شادی رو لب هاش نشوند و جان تازهای گرفت..
_لایلا؟ برو داخل روستا و داد بزن "کمک"!
پرندهی سبز رنگی که تمام مدت بالا سرش پرواز می کرد و دو پسر رو تنها نذاشته بود؛ اطاعت کرد و در حال شتافتن به سمت دهکده صدا میزد:
_داد بزن کمک! داد بزن کمک!
ییبو خندید و قطره عرقی از روی چونهاش چکه کرد..
_هی دیدی؟! بالاخره رسیدیم..فقط یکم تحمل کن..
با سر و صدایی که طوطی به راه انداخته بود؛ مردم با تعجب به بیرون سرک می کشیدن تا منبع این آلودگی صوتی رو پیدا کنن..
اما مرد جوانی که از همون اول مو بلوند رو دیده بود؛ با دو خودش رو به سمتش رسوند و گفت:
_اوه خدای من! اجازه بده کمکت کنم..
پسر کوچکتر که با دیدن یه همنوع و هم شکل، به شدت احساساتی شده بود؛ با لحن عاجزانهای گفت:
YOU ARE READING
𝙇𝙤𝙨𝙩 𝙄𝙣 𝙏𝙝𝙚 𝙅𝙪𝙣𝙜𝙡𝙚☘︎ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ
Fanfiction🍀𝑵𝒂𝒎𝒆 : 𝑳𝒐𝒔𝒕 𝑰𝒏 𝑻𝒉𝒆 𝑱𝒖𝒏𝒈𝒍𝒆 🍀𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒀𝒊𝒁𝒉𝒂𝒏(𝐿𝑆𝐹𝑌) 𝑽𝑲𝒐𝒐𝑲/𝑱𝒊𝑿𝒖𝒂𝒏 🍀𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝑨𝒅𝒗𝒆𝒏𝒕𝒖𝒓𝒆/𝑪𝒐𝒎𝒆𝒅𝒚/𝑫𝒂𝒊𝒍𝒚 𝑳𝒊𝒇𝒆 🍀𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓 : °•𝔂𝓪𝓭𝓮𝓰𝓪𝓻•° 🍀 گمشده در جنگل🍀 🍀خلاصه: ژو چنگ...