🍀𝙋𝙖𝙧𝙩 14🍀خوب لاس میزنی وانگ ییبو🍀

320 74 184
                                    

♡ ﷽ ♡

.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

.

خورشید درست در میانه‌ی آسمان قرار گرفته بود و خبر از ظهر بودن روز می داد..و این یعنی ساعت ها گذشته بود اما وانگ ییبو همچنان با سماجت، شیائوجانِ بیهوش رو روی دوشش حمل می کرد..

خسته شده بود..قطرات عرق روی صورتش نشسته و لب هاش رو به خشکی رفته بود..
تحمل وزن پسر بزرگتر از ابتدا هم مشکل بود و حالا که ییبو خسته و درمانده شده؛ این حتی سخت تر هم به نظر می رسید..

خسته بود..اما ناامید نه! ییبو داشت برای زندگی خودش می جنگید! این که شوخی نبود..دستش رو زیر ران های عضلانی پسر، محکم تر کرد و با نفس نفس به حرف اومد:

_نترس! دیگه چیزی نمونده..مطمئنم..به همین زودی ها..به آبادی می رسیم و..تو خوب میشی!

اما انگار این حرف ها رو بیشتر برای دلگرمی و امیدواری خودش میزد تا پسرک بیهوشِ روی کولش!

ولی همون لحظه بود که خداوند معجزه‌ای نثار بنده‌ی خسته و آواره‌اش کرد! ییبو با دیدن روستای کوچکی که خانه ها در اون پیدا بودند؛ لبخند شادی رو لب هاش نشوند و جان تازه‌ای گرفت..

_لایلا؟ برو داخل روستا و داد بزن "کمک"!

پرنده‌ی سبز رنگی که تمام مدت بالا سرش پرواز می کرد و دو پسر رو تنها نذاشته بود؛ اطاعت کرد و در حال شتافتن به سمت دهکده صدا میزد:

_داد بزن کمک! داد بزن کمک!

ییبو خندید و قطره عرقی از روی چونه‌اش چکه کرد..

_هی دیدی؟! بالاخره رسیدیم..فقط یکم تحمل کن..

با سر و صدایی که طوطی به راه انداخته بود؛ مردم با تعجب به بیرون سرک می کشیدن تا منبع این آلودگی صوتی رو پیدا کنن..

اما مرد جوانی که از همون اول مو بلوند رو دیده بود؛ با دو خودش رو به سمتش رسوند و گفت:

_اوه خدای من! اجازه بده کمکت کنم..

پسر کوچکتر که با دیدن یه همنوع و هم شکل، به شدت احساساتی شده بود؛ با لحن عاجزانه‌ای گفت:

𝙇𝙤𝙨𝙩 𝙄𝙣 𝙏𝙝𝙚 𝙅𝙪𝙣𝙜𝙡𝙚☘︎ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now