🍀𝙋𝙖𝙧𝙩 32🍀من حامله‌ام🍀

275 67 150
                                    

♡ ﷽ ♡

.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

.

بعد از پارک کردن ماشین، هر دوشون مقابل درب خونه ایستادن و جان بعد از پایین گذاشتن کیسه های خرید، کلاه هودی سیاهش رو روی سرش انداخت و قفل در رو باز کرد..

دو پسر داخل شدن و بعد از باز کردن در خونه، اصلا انتظار مواجه شدن با چنین صحنه‌ای رو نداشتن! آقای شیائو در حال شنا رفتن بود و این مسئله‌ای نداشت..مسئله این بود که آقای وانگ چرا روی کمر آقای شیائو دراز کشیده بود و اون رو برای شنا زدن تشویق میکرد؟!

_بابا؟!

آقایون با شنیدن صدای بلند و حیرت زده‌ی پسرهاشون از جا پریدن و فوری سر و وضعشون رو مرتب کردن..ییبو با تعجب پلک زد و پرسید:

_بابا داشتی چیکار میکردی؟!

آقای وانگ گلوش رو صاف کرد و چشم غره‌ای به پسرش رفت:

_هیچ کار! وانگجی گفت که وزنه بردار بوده..
منم از سر شوخی خواستم ببینم هنوزم میتونه اجسام سنگین رو بلند کنه!

آقای شیائو هم فوری تایید کرد که باعث خنده‌ی بی صدای مو آبی شد..ییبو دست به سینه ایستاد و با پوزخند معناداری گفت:

_اوه که اینطور! فقط ازتون خواهش میکنم که دوتایی به مادرهامون خیانت نکنید چون هیچ دلم نمیخواد که با جان "برادر" بشم!

جان اینبار بلندتر خندید که آقای وانگ با عصبانیت دمپایی ابریش رو تو صورت پسرش پرت کرد:

_خجالت نمیکشی بی حیا؟! فکر کردی همه مثل خودت دنبال مرد های عضله‌ای و مو مشکی‌ان؟!

پدر جان با چشم های درشت شده غر زد:

_پس کی بود دو دقیقه پیش میگفت
"از موهای مشکیت خوشم میاد"؟!

آقای وانگ ووشیان فوری انکار کرد:

_من اینو نگفتم! من فقط گفتم موهای مشکی به چهره‌ات میاد!

دو پسر با خنده به همدیگه نگاه کردن و در نهایت ییبو برای ایجاد صلح پرسید:

_خیلی خب باشه..حالا میشه بگید خانم ها کجان؟

آقای شیائو اینبار جواب داد:

𝙇𝙤𝙨𝙩 𝙄𝙣 𝙏𝙝𝙚 𝙅𝙪𝙣𝙜𝙡𝙚☘︎ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now