🍀𝙋𝙖𝙧𝙩 09🍀من تاپم🍀

313 79 108
                                    

♡ ﷽ ♡

.

.

یک روز دیگه هم به همون منوال گذشت و شب بدون بحث و مجادله در کنار هم خوابیدن و رویای نجات یافتن از این جنگل رو در خواب دیدن! اما صبح..زمانی که گرگ ها با میش ها گشت و گذار میکردن و خورشید هنوز از خواب زمستانیش بیدار نشده بود؛ صدای جیغ بلندی خواب رو از چشم همه‌ی اعضای قبیله ربود..

جان و ییبو با ترس از خواب پریدن و نگاهی بین هم رد و بدل کردن..فوری کفش هاشون رو پوشیدن و به سمت محل حادثه دویدن..

انگار مردی در خواب مرده بود و همسر جوانش اینطور داد و فریاد میکرد..تصویر واقعا غم انگیزی بود..زجه های دلخراش زن، دل هر بیننده‌ای رو به درد میاورد..

چند تن از زنان سعی در دلداری و آروم کردنش داشتن اما اون انگار خیلی عاشق شوهرش بود که لحظه‌ای آروم نمیگرفت..ییبو با حالت پریشونی به این صحنه نگاه میکرد و جان قلبش به درد اومده بود..

مرد های قبیله با احترام جسد مرد جوان رو از چادرش خارج کردن و به سمت مکانِ تدفین مردگان بردن..

جان اون مرد رو قبلا دیده بود..همونی که روز اول موقع ناهار بهشون گوشزد کرد که باید به هم غذا بدن..اون مرد شاد و مهربونی بنظر میرسید و مو مشکی رو یاد هوایسانگ گه مینداخت..

پس حالا طبیعی بود که به شدت دلگیر بشه..
اون مرد خنده رو..که انگار نسبت به بقیه‌ی مردهای قبیله بیشتر به آراستگی خودش میرسید..همیشه گردنبندی از یاقوت و انگشتری از زمرد دستش بود..ولی حالا..

جان با اخم از اون صحنه رو برگردوند و به سمت چادرش پا تند کرد..ییبو به خودش اومد و پشت سر همسر قلابیش به راه افتاد..

از یکی از مردها شنیده بود که مراسم تدفین بعد از صرف صبحانه انجام میشه..انگار اون ها رسم داشتن در روز فوت کسی، بهترین غذاها رو برای همسرش فراهم کنن..و ییبو نمی فهمید اون زن بیچاره چطور قراره غذا از گلوش پایین بره..حتی اگه بهترین باشه..

جان با آشفتگی تو چادر راه میرفت:

_شناخته بودیش؟
روز اول موقع ناهار بهمون خندید..

ییبو آهی کشید و به جعبه‌ی لباس ها تکیه داد:

_آره شناختم..

پسر بزرگتر سرش رو به طرفین تکون داد و با حسرت گفت:

_اون خیلی جوون بود..
همسرش هم همینطور..

ییبو نگاه عمیقی به مو مشکی انداخت..
جوری که برای مرگ یک غریبه اینطور بی تابی میکرد؛ واقعا براش تازگی داشت..و این موضوع، نهایت بزرگی قلب اون پسر رو ثابت میکرد..جان واقعا دلرحم و مهربون بود و همین موضوع ییبو رو به تحسین وا داشت..

𝙇𝙤𝙨𝙩 𝙄𝙣 𝙏𝙝𝙚 𝙅𝙪𝙣𝙜𝙡𝙚☘︎ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ