Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.
.
شب شده بود و ستاره ها به خوبی پهنهی آسمانِ تابستانِ روستا رو فرا گرفته بودن.. ماه کاملی در میان ابرهای کم رو و خجالتی رخ نمایان میکرد و در انتظار خورشیدش در اون سرِ زمین بود..
مهمان هایی که روی صندلی های چوبی نشسته بودن؛ تمام اهالی روستا محسوب میشدن..هوا معتدل و تابستانی به نظر می رسید و ازدواج در هوای آزاد و تمیز دهکده..واقعا برای دو پسر و خانواده هاشون رویایی جلوه میکرد..
هر پنج نفر از اعضا دوستانه دور یک میز نشسته بودن..میا، همسرش ژوچنگ رو در کنار دوستانش آزاد گذاشت و خودش کنار خانوادهی ییبو نشست..
هوایسانگ طبق معمول پرحرفی میکرد و هایکوان با خیال آسوده تری از جشن لذت میبرد..چون دیگه مسئولیت سنگینی مثل ساقدوش بودن، بر عهده نداشت!
و جیانگ..پسر مو بلوند به سختی می تونست نگاهش رو از نیه هاشوان با موهای پرکلاغی شده بگیره! به حدی این رنگ بهش میومد و جذابیتش رو دو چندان میکرد که خودِ جیانگ در اولین دیدارِ موهای مشکیِ پسر؛ تا پنج دقیقه محو تماشاش بود!
_عمو میسه یه سَلبَت بهم بدی؟!
هاشوان به سمت دخترکی که به زور تا رونش می رسید و با چشم های درشت و معصومش نگاهش میکرد؛ برگشت و لبخند محوی روی لب هاش شکل گرفت:
_مگه شیرینی ها هم شربت میخورن؟!
جیانگ لبخند زیبایی به حرف پسر زد که دخترک با گیجی گفت:
_نه من سیلینی نیستم من یویوئم!
اینبار خندهی جیانگ بلندتر شد و خودش رو کمی جلو کشید:
_باباهات کجا رفتن دختر شیطون؟
یورونگ با نگاه مظلومی جواب داد:
_بابایی ها دُم سُدن! سَلبَت نمیدی؟!
این دختربچه دومین نفری بود که نیه هاشوان دلش می خواست گازش بگیره! پس فوری یه لیوان شربت برای دخترک ریخت و به دستش داد..کمی منتظر موند و بعد از اینکه دختر شربتش رو خورد؛ دو طرف کمر کوچولوش رو گرفت و اون رو روی پاهاش نشوند: