🍀𝙋𝙖𝙧𝙩 11🍀لخت تو بغل هم؟🍀

299 74 201
                                    

♡ ﷽ ♡

.

Ops! Esta imagem não segue nossas diretrizes de conteúdo. Para continuar a publicação, tente removê-la ou carregar outra.

.

وقتی به غار رسیدن؛ ییبو بی معطلی رو زمین نشست و خودش رو بغل کرد..جان هم چوب ها رو روی زمین چید و مشغول درست کردن آتش شد..
بعد از حدود نیم ساعت تلاش بی وقفه، آتش به راه افتاد و ییبو برای گرم شدن، خودش رو نزدیکتر کشید..

هر دو دست هاشون نزدیک آتش گرفته بودن تا با حرارت داغ اون، گرم بیوفتن اما لباس های خیسشون مانع بود..ییبو نگاه کوتاهی به پسر انداخت و با لبخند بانمکی پرسید:

_نگرانم شده بودی؟!

جان نیم نگاهی به پسر انداخت و فوری نگاهش رو پایین انداخت..ییبو که این واکنش کیوت پسر رو دید؛ لبخند شیطونی زد و گفت:

_نیازی به انکار نیست..میدونم نگرانم شدی!

پسر بزرگتر نگاه عمیقی به مو بلوند انداخت و لبخند محوی زد:

_انکارش نکردم!

و ییبو افتادن قند خونش رو بر اثر مهارت لاس زنیِ شیائوجان حس کرد! پلکی زد و نفس مقطعی کشید:

_تو..کلاغِ زشتِ خرگوش نما به چه حقی...

جان با نیشخند ابرویی بالا انداخت و منتظر ادامه‌ی جمله‌ی پسر شد..عاشق زمان هایی بود که با کوچکترین لاس زدنش پسر کوچکتر رو به این حال مینداخت..دیدن تاثیری که روی اون بلوندیِ شیطانی داشت؛ باعث غرور و افتخارش میشد!

با باد ملایم اما سوزناکی که به داخل غار وزید؛
مو بلوند خودش رو در آغوش گرفت و غر زد:

_‌خدایا خیلی سرده..تا زمانی که لباس هامون خیسه گرم نمیوفتیم..حالا چجوری بخوابیم؟!

جان برای لحظه‌ای در سکوت به آتش و سنگ های غار نگاه کرد و در نتیجه با جدیت گفت:

_درشون بیار!

پسر کوچکتر پلکی زد و گفت:

_چیکار کنم؟!

جان خجالت رو کنار گذاشت و حرفش رو تکرار کرد:

_چاره‌ای نداریم..اینطوری تا صبح یخ میزنیم..
لباس هات رو دربیار!

ییبو ابروهاش رو بالا انداخت و لبخند شیطونی زد:

𝙇𝙤𝙨𝙩 𝙄𝙣 𝙏𝙝𝙚 𝙅𝙪𝙣𝙜𝙡𝙚☘︎ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈOnde histórias criam vida. Descubra agora