🍀𝙋𝙖𝙧𝙩 33🍀خواستگاری🍀

239 63 119
                                    

♡ ﷽ ♡

.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

.

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

.

مو قهوه‌ایِ بیچاره در حال غش کردن بود! تمام خرید خونه رو با پای پیاده انجام داده بود و فقط تا مسیر برگشت به خونه تونست تاکسی بگیره..

کیسه های خرید رو روی زمین گذاشت و کتف دردناکش رو ماساژ داد..از پنجره به داخل نگاه کوتاهی انداخت و با دیدن چراغ های خاموش، حدس زد که جان احتمالا هنوز باید بیرون باشه چون ماشینشون هم تو حیاط کوچیکشون پارک نبود..

پس دست به جیب برد و کلید به داخل قفل انداخت..هر شش کیسه‌ی خرید رو برداشت و بعد از ورود به خونه، با پا در رو بست..و در حال رفتن به آشپزخونه با صدای بلند غر زد:

_من تو رو میکشم شیائوجان! وقتی رفتم قفل ساز آوردم و قفل در رو عوض کردم و تو هم شب رو مجبور بشی بیرون بخوابی؛ حالیت میشه وقتی میگم "شب زود بیا" یعنی باید زود بیای!

کیسه ها رو تو آشپزخونه رها کرد و به سالن برگشت تا چراغ خونه رو روشن کنه که همون لحظه برق ها به طور ناگهانی روشن شدن و جسمی در نزدیکی سرش ترکید!

داد کوتاهی کشید و از جا پرید که با شنیدن جمله‌ی همگانیِ "تولدت مبارک" با چشم هایی مبهوت شده به صحنه‌ی مقابلش خیره شد..
اصلا چیزی رو که میدید باور نمیکرد!

چند بار دهانش رو برای گفتن حرفی باز و بسته کرد و حتی چشمش رو هم مالید تا مطمئن بشه خواب نمیبینه! پروردگارا! واقعا جئون جونگکوک و کیم تهیونگ الان تو خونه‌اش بودن؟! بعد از یک سال؟!

𝙇𝙤𝙨𝙩 𝙄𝙣 𝙏𝙝𝙚 𝙅𝙪𝙣𝙜𝙡𝙚☘︎ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now