جونگوک سریع از جاش بلند شد و به سمت جیمین اومد.
قبل از این که جیمین دهانش رو باز کنه، از یقهاش گرفت و بلندش کرد. مینی جیغ زد و به لباس جیمین که نزدیک بود اون رو بندازه چنگ زد. یقهی لباس به گلوش فشار میآورد و نفس کشیدن رو سخت میکرد ولی نگاه جونگوک کشندهتر بود.
«مثل این که قراره یه لطفی در حق کانگ بکنم.» چشمهاش مثل ذغالی بودن که زیر لایههای سیاهش میسوخت و جیمین حالا واقعا ترسیده بود.
در حالی که اسلحهاش رو روی گیجگاه جیمین میذاشت، به مینی اشاره کرد. «اگه تا سه ثانیهی دیگه اون ژاکت لعنتی رو از تنش درنیاری زنده از این جا بیرون نمیری.» جیمین با دستهای یخکرده و قلبی که حالا انگار خیلی کند میزد، روی زمین زانو زد و کت مینی رو که میلرزید و گریه میکرد از تنش درآورد.
با این که هدف اسلحه قرار بگیره بیگانه نبود. حتی قبلا طعم گلولههای فلزی بی رحم رو چشیده بود ولی این بار اولی بود که مینی جلوی یه اسلحه قرار میگرفت.
بار اولی بود که حداقل کاری رو که به عنوان پدر مینی براش انجام میداد نمیتونست انجام بده.
به مینی لبخند لرزانی زد تا آرومش کنه ولی دخترک آشفتهتر از این بود که توجه کنه و مدام به لباس جیمین چنگ میزد تا دوباره بغلش کنه. زیر لب بریده بریده و میون هق هق اسم جیمین رو صدا میزد. «د-دیمی...»
«بلند شو و دنبالم بیا.» ژاکت رو از جیمین قاپید و در حالی که ماسک مشکی پارچهای رو روی صورتش میذاشت، به سمت در گوشهی اتاق رفت که جیمین قبلا متوجهش نشده بود؛ انگار که جزوی از دیوار چوبی تیره بود.
مینی رو بغل کرد و سریع دنبالش رفت، هر چند پاهاش به زور وزنش رو تحمل میکردن.
پشت در راه پلهی تاریکی بود که با چراغ کم نوری روشن بود. جونگوک اون رو به جلو هل داد و پشت سرش وارد شد. در با صدای کلیکی پشت سرشون قفل شد و جونگوک قفل دستی رو انداخت.
«اگه نمیخوای پرتت کنم پایین، بجنب.» هیچ اثری از جونگوکی که آروم بود و به نظر نمیرسید بخواد به جیمین و مینی آسیب بزنه نبود. هنوز صداش رو بلند نمیکرد و شمرده حرف میزد ولی این بار مشخص بود که جای اشتباهی برای جیمین وجود نداره.
حالا فقط یه آلفا بود که با رایحه ی تند چوب صندل داشت جیمین رو خفه میکرد و احتمالا همون طور که پشت سرشون از پلهها پایین می اومد، به راههای خلاقانه ای برای شکنجه و کشتن شون فکر میکرد.
نوک اسلحه به سرش فشار میآورد. مینی میلرزید و حلقهی دستهاش دور گردن جیمین هر لحظه محکمتر میشد ولی شاید این حس خفگی یه حملهی عصبی دیگه بود.
بالاخره به پایین پلهها رسیدن. جونگوک با نور گوشیاش در مقابل شون رو باز کرد و دوباره جیمین رو به جلو هل داد. تاریکی کوچه باعث شد برجستگی مقابلش رو نبینه و با زانو زمین بخوره. به خاطر هوای سردی که بهش خورد به خودش لرزید و مینی رو که حالا فقط شلوار چهارخونه مشکی قرمز و بلوز بافتنی قرمزش تنش بود، به خودش فشار داد تا گرم بمونه. تیزی آسفالت رو در زانوش حس میکرد ولی در این لحظه این کمترین نگرانیاش بود.
جونگوک زیر لب حرف نامفهمومی شبیه یک فحش زمزمه کرد و از کنارش رد شد. «سوار شو.» جیمین تازه متوجه ماشین مشکی براق مقابلش شد که حتی اسمش رو نمیدونست. جونگوک ژاکت مینی رو داخل سطل آشغال آبی بلند ساختمان روبهرویی که مسکونی به نظر میرسید انداخت و درش رو بست.
اصلا دلش نمیخواست سوار ماشین بشه و احتمالا این از صورتش مشخص بود چون جونگوک اسلحه رو بالا آورد و پیشونیش رو هدف گرفت. «مجبورم نکن خودمو تکرار کنم جیمین. اصلا دلم نمیخواد امشب سمت یه بچه شلیک کنم.» با این که رگ های پیشونی و گردنش متورم بودن، هنوز هم صداش رو بلند نمیکرد. به نظر نمیرسید از این که داخل کلابش یه درگیری در جریان بود ناراحت باشه.
مینی روی گردنش بلند و نامنظم نفس میکشید و سرش رو بالا نمیآورد. جیمین میدونست که اگه بمیره، حتی اگه اجازه بدن مینی زنده بمونه، هیچ کس نیست که مراقبش باشه. مطمئن نبود هوسوک هم علاقهای داشته باشه تنهایی بچهی یه نفر دیگه رو بزرگ کنه و حتی اگه بخواد، کانگ بهش اجازه بده.
شاید میتونست بعدا طلب بخشش کنه و از جونگوک بخواد که از جونش بگذره، نه؟
در ماشین رو باز کرد و روی صندلی جلو نشست. هنوز در رو نبسته بود که صدای تیر باعث شد از جا بپره و جلو رو نگاه کنه. «اسلحه رو بنداز و از ماشین دور شو!»
صدای بم و بلند کسیکه در تاریکی صورتش معلوم نبود در کوچه پیچید و نزدیک شد. جونگوک که کنار در صندلی راننده ایستاده بود، دستهاش رو بالا برد و اسلحه رو دور انگشتش چرخوند. ساکت بود و با چشمهای براق و هشیارش با دقت حرکات افسر پلیس رو دنبال میکرد که با جلیقهی ضدگلولهاش و دو دستی که اسلحهاش رو بالا نگه داشته بود نزدیکتر میشد.
افسر این بار خطاب به جیمین صحبت کرد ولی نمیتونست با شیشههای دودی ماشین درست اون رو ببینه. «تویی که تو ماشین هستی، آروم پیاده شو و …» جونگوک بهش اجازه نداد حرفش کامل شه و در حالی که نگاه افسر به پنجرهی ماشین بود، در ماشین رو باز کرد تا سوار بشه.
افسر سریع به سمتش شلیک کرد. یک بار، دو بار، سه بار.
مینی از ترس ناله کرد و بیشتر به جیمین که جا خورده بود، چسبید. جونگوک هم زمان با بستن دری که شیشهاش شکسته بود، بلافاصله استارت زد. «درو ببند!» وقتی جیمین حرکتی نکرد و مات و مبهوت به افسری که به سمت ماشین میدوید خیره شد، جونگوک گاز داد و در حالی که ماشین رو به سرعت در کوچه عقب میبرد، خم شد و خودش در سمت جیمین رو بست.
نگاه جیمین روی افسر جوانی موند که از دویدن ایستاد و در حالی که دور شدن ماشین رو تماشا میکرد، در بیسیمش صحبت کرد.
«لعنتی...» با شنیدن زمزمهاش، جیمین بالاخره به سمت جونگوک چرخید و نگاهش به خون روی دستش که فرمان رو محکم چنگ زده بود افتاد.
مجبور شد یه لحظه چشمهاش رو ببنده تا به حالت تهوعش غلبه کنه. دیدن خون باید تا الان براش عادی میشد ولی انگار هر بار فقط بدتر میشد. «زخمی شد-»
جونگوک در حالی که با چشمهای تیز و براقش از آینههای ماشین نگاه می کرد تا مطمئن بشه کسی تعقیب شون نمیکنه، زمزمه کرد: «بهت توصیه می کنم دهنت رو ببندی. دلم نمیخواد جلوی بچه کاری بکنم که پشیمون بشم.»
جز اخم عمیقی که بین ابروهاش بود اثری از درد نداشت. لباسهای مشکیش نشون نمیدادن که آسیب چقدره ولی بوی خون ماشین رو گرفته بود.
جیمین داخل ماشین گرم شده بود و حالا اگر هم میلرزید، از سرما نبود. مینی هنوز در خودش جمع شده بود ولی نوازش موهاش داشت جواب میداد. دخترش قبلا شاهد درگیریهای زیادی بود ولی شاید این خطرناک ترین وضعیتی بود که تجربه میکرد.
با نگاه کردن به بیرون فهمید که دارن بیشتر وارد منطقه ی جئون میشن. از تمیز بودن و مرتب بودن این بخش می شد فهمید که متعلق به کسی مثل کانگ نیست؛ اون هر چیزی رو لمس میکرد، نابود میشد.
از دو تا چهارراه بیشتر رد نشده بودن که جیمین با دیدن موانع وسط خیابون نفسش رو در سینه حبس کرد. ایست بازرسی نیمه شب برای رانندگی در مستی رو کاملا فراموش کرده بود ولی از نگاه متمرکز جونگوک و دستکش های چرمی که از داشبورد درآورد تا دستش کنه، مشخص بود که براش برنامهای داره.
در حالی که خطوط چهرهاش نرمتر شده بود، با نیم نگاهی به مینی قایم شده در آغوش جیمین زمزمه کرد. «مینی مریض شده و داریم میبریمش بیمارستان.»
ماشین متوقف شد و جونگوک شیشهی سمت خودش رو پایین داد. «سلام. خسته نباشید.» صداش نرم و مودب بود ولی جیمین تونست رگههایی از نگرانی رو بشنوه؛ حسابی در نقش پدر نگران مینی فرو رفته بود!
زن بتایی که یونیفرم خاکستری و سرمهای تنش بود، خم شد و داخل ماشین رو نگاه کرد: «سلام. ممنونم...لطفا دم بگیرید و داخل دستگاه رها کنید.» سریع سر اصل مطلب رفت و در حالی که دستگاه مشکی رو مقابل صورت جونگوک نگه داشته بود، نگاهش بین مینی و جیمین چرخید.
نیازی نبود ادای پدرهای نگران رو دربیاره. بر خلاف جونگوک که همین حالا نفسش رو داخل دستگاه رها کرده بود، جیمین واقعا نگران و ترسیده بود.
«دیروقته. جای مهمی باید برید؟» افسر که منتظر نتیجهی دستگاه بود، نگاهی به سر تا پای جونگوک انداخت.
«دخترمون چند ساعته تب و لرز داره. تبش که رفت بالای 39 تصمیم گرفتیم ببریمش بیمارستان...احتمالا امروز که حموم رفت سرما خورد ولی خوب...نمیشه تب بالا رو نادیده گرفت، نه؟» خیلی راحت دروغ می گفت و چشمهاش معصوم و نگران به نظر می رسیدن.
زن نگاه آخری به جیمین و مینی انداخت و بعد از دیدن جواب منفی تست، سرش رو تکون داد. «امیدوارم حالش بهتر بشه. شب خوش.»
جیمین دلش میخواست فریاد بزنه که بهش کمک کنن ولی میدونست که نفوذ کانگ در نیروی پلیس سئول اون قدر زیاده که پاش به پاسگاه نرسیده، کارش تمومه.
در این شرایط مسخره، موندن با جونگوک امنتر از کمک خواستن از پلیس بود.
وقتی از بین دو نردهی وسط خیابون رد شد و شیشه کامل بالا رفت، جیمین نفس حبس شدهاش رو رها کرد. دلش میخواست بپرسه کجا میرن ولی یادش اومد که جونگوک ازش خواست تا ساکت باشه.
جیمین خوب بلد بود به حرف آدمهایی مثل جونگوک گوش کنه. آدمهای قوی و ثروتمندی که میتونستن با یه اشاره زندگیاش رو از بین ببرن.
نمیدونست چقدر رانندگی کردن ولی کم کم از محلههای مرکز شهر که بعد از غروب خورشید تازه زنده میشدن، به محلههای خلوتتری رفتن که حالا اکثر ساختمانهاش تاریک و خاموش بودن و گه گاهی یه پنجرهی تنها بین شون روشن بود.
محلهی خیلی ثروتمندی به نظر نمیاومد ولی وضعیت خیابانها که به خاطر نور زیاد چراغها معلوم بود، نشون میداد که هر کسی نمیتونه این جا زندگی کنه. خونهها ویلایی و خاص نبودن ولی آپارتمانها همه شیکتر از اونی بودن که یه کارمند ساده بتونه از پس هزینهاش بربیاد.
جونگوک رنگپریده به نظر میرسید و دستی که ازش خون میومد دور فرمان ماشین میلرزید. فکش منقبض بود و رایحهی صندل اون قدر تند و تلخ بود که بینی جیمین رو میسوزوند.
مینی که حالا به خودش مسلط شده بود، سرش رو بالا آورد و در گوش جیمین زمزمه کرد. «د-دیمی. بریم خ.-خونه؟»
از گوشهی چشم نگاه جونگوک رو حس کرد ولی جرئت نداشت باهاش چشم در چشم بشه. «زود میریم خونه، باشه؟ الان همه چی خوبه پس میتونی بخوابی.» دلش میخواست از مینی عذرخواهی کنه و براش توضیح بده چی شده ولی شک داشت بچهای که چند ماه پیش دو ساله شده بود چیز زیادی از حرفهاش بفهمه.
مینی نیم نگاه مرددی به جونگوک کرد و آهسته گفت. «م.-مینی میترسه.» دخترش اخم کرده بود و با مشتهای کوچک ولی قویاش یقهی پیراهن جیمین رو در دستهاش نگه داشته بود؛ انگار میخواست از جیمین محافظت کنه.
برای بار صدم در طول چند ساعت، دیدش تار شد و مجبور شد بینیاش رو بالا بکشه و چشمهاش رو درشت کنه تا جلوی شکستن سد رو بگیره؛ هر چند دیدن رد اشکهای خشک شده روی گونههای صورتی مینی این کار رو سخت میکرد. «لازم نیست بترسی، ما...ما فقط داشتیم بازی میکردیم، باشه؟ خیلی زود بر میگردیم خونه. فردا صبح برات پنکیک با یه عالمه خامه و شکلات درست میکنم. دوست داری؟»
چشمهای مینی برق زد و گوشهی لبهاش بالا رفتن. هنوز هم سفت نشسته بود و جیمین رو رها نمیکرد ولی خمیازهای که کشید، خیال جیمین رو راحت کرد.
کاش اون هم میتونست مثل مینی دروغهای بقیه رو باور کنه.
به محض این که نفسهای مینی دوباره عمیق شد و سرش روی سینهی جیمین آروم گرفت، جلوی ساختمان چهار طبقهای که نمای آجر سرخ داشت متوقف شدن.
جونگوک به مینی زل زده بود و تکون نمیخورد. نگاهش خالی بود و مثل سکوت گوشخراش ماشین، جیمین رو مضطرب میکرد. بعد از دقیقهای که طولانی گذشت، چشمهاش رو بست و بازدمش رو محکم بیرون داد. در حالی که سرش رو تکون میداد، کت چرمش رو درآورد. صورتش با تکون دادن دست راستش در هم رفت.
زیر لب گفت: «هوای بیرون سرده.» کت رو با بیدقتی روی مینی انداخت و از ماشین پیاده شد.
جیمین که برای بار دوم حرکتی از جئون جونگوک می دید که انتظارش رو نداشت، به خاطر بوی خونی که به ژاکت چسبیده بود، بینیاش رو چین داد ولی کت رو دور مینی پیچید و پیاده شد. سرما خوردن خیلی بدتر از کثیف شدن بود.
دنبال جونگوک به سمت در ورودی آپارتمان رفت. جونگوک در بزرگ شیشهای با طرح فلزی مشکی و طلایی رو باز نگه داشت و بدون این که به جیمین نگاه کنه، بهش اشاره کرد. «زود باش.»
جیمین آب دهانش رو به سختی قورت داد و وارد لابیای شد که سقف و زمینش با سنگ نباتی و طلایی خوشرنگی پوشیده شده و نگهبانی پشت پیشخوان سنگی مشکیاش نشسته بود.
پسر جوانی که بهش نمیخورد بیشتر از بیست سالش باشه، با دیدن شون سریع از جاش بلند شد. آلفا با چشمهای گرد اون قدر خم شد که نزدیک بود بینیاش به سنگ مقابلش بخوره. «سلام آقای جئون. شب تون بخیر.»
جونگوک براش سر تکون داد و مستقیم به سمت آسانسور رفت. جیمین در حالی که به قدمهای محکمش خیره شده بود، زیر لب به بتایی که با کنجکاوی سر تا پاش رو برانداز میکرد، سلام کرد و رد شد.
وقتی وارد آسانسور شدن، جونگوک دستش رو سمت جیمین گرفت. «چاقوت رو بده.»
جیمین نمیتونست از این رنگپریدهتر بشه. جونگوک از اول همه چیز رو خونده بود و فقط داشت بازیش می داد.
با یک دست مینی رو نگه داشت و دستش رو عقب برد. تازه متوجه قطرات عرق سردی شد که روی گیجگاه جونگوک جمع شده بودن. پیراهن مشکیش سمت راست بدنش به بدنش چسبیده بود؛ به نظر خونریزی شدیدی داشت.
جونگوک چاقو رو از دستش گرفت و براندازش کرد. با دیدن حرف انگلیسی کِی که روی دستهاش حک شده بود، پوزخندی زد و سرش رو تکون داد.
کانگ عادت داشت روی اموالش حرف اول اسمش رو حک کنه؛ مثل حرف کِی تتو شده پشت گوش جیمین.
در طبقهی چهارم پیاده شدن و به سمت در سفید مقابل شون رفتن. جونگوک بلافاصله با انگشت پوشیده با دستکش چرم زنگ در رو زد.
انتظار داشت که یه مرد با تتوهای ترسناک و قد دو متری در رو باز کنه ولی امگا همقد جیمین بود و شلوار جین آبی یخی همراه پولیور آسمونی رنگی تنش بود؛ گشاد بودن لباسهاش باعث شده بود بامزهتر بشه.
«جونگوک؟» از دیدن اونها متعجب بود و چشمهایی که شبیه چشمهای گربه بودن، بین جونگوک و جیمین و مینی پیچیده در کت چرم میچرخیدن. از بین لبهای صورتی نیمه بازش که کمی جلو اومده بودن پرسید: «این وقت شب این جا چی کار میکنی؟»
جونگوک جلو رفت و امگا مجبور شد به پهلو بایسته تا بتونه وارد خونه بشه. در حالی که سرش رو بالا آورده بود، از زیر موهای مشکی فِرش که تا روی ابروش رو پوشونده بودن با اخم کمرنگی به جونگوک نگاه کرد. «دوست دارم به خاطر این که یه ذره ادب نداری راهت ندم ولی یه عالمه از شیرموزای مورد علاقهات توی یخچاله که داره تاریخش میگذره.» جونگوک بی توجه به حرفش پشت پیچ راهرو ناپدید شد.
جیمین پلک زد و متوجه چشمهای فندقی امگا شد که با کنجکاوی نگاهش میکردن. «به نظر خسته میای. می تونی روی تخت من بخوابونیش.» کنار ایستاد و در رو برای جیمین نگه داشت.
بدون این که انتخاب دیگهای داشته باشه، به دنبال امگا وارد خونه شد. دیوارها و وسیلههای خونه هر کدوم یک رنگ داشتن ولی همه چیز کنار هم خوب به نظر میاومد.
فرصت نکرد خیلی اطراف رو تماشا کنه چون همراه امگا مستقیم به اتاق خوابی رفت که همهی وسایلش آبی آسمونی و زرد بود. مرد پتوی روی تخت رو کنار زد. «میتونی این وسط بخوابونیش. دورش بالش میذارم تا نیوفته.» جیمین با تردید نگاهش کرد. دلش نمیخواست مینی رو تنها رها کنه ولی دیگه دستش رو حس نمیکرد و کتف و کمرش تیر میکشید.
«اسمت چیه؟» امگا صاف ایستاد و با چشمهای هشیاری که انگار میدونست جیمین داره به چی فکر می کنه نگاهش کرد.
«جیمین.»
لبخند کوچکی زد و دستش رو دراز کرد. «من یونگیام. از آشنایی باهات خوشوقتم جیمین.» جیمین مردد دست گرم امگا رو فشار داد و ناخودآگاه توجهش به انگشتهای بلند و قویاش جلب شد که در تضاد خندهداری با انگشتهای کوتاه خودش بودن.
«نیازی نیست نگران باشی. من فقط یه نقاش سادهام و پاره وقت توی یه مدرسه نقاشی یاد میدم. قاطی...اون مسائل نیستم. بهتره این جا بخوابه تا تو و جونگوک بتونین هر مشکلی که هست رو حل کنین.» لبخندش با جملهی آخر تبدیل به خط صافی شد که به نظر جیمین بامزه بود و باعث شد فکر کنه که میتونه بهش اعتماد کنه.
وقتی مینی رو روی تخت میذاشت، امیدوار بود پشیمون نشه. البته یونگی درست میگفت؛ ممکن بود جونگوک بخواد به خاطر کاری که کرده ازش انتقام بگیره و اصلا دلش نمیخواست دخترش شاهدش باشه.
در حالی که با وسواس پتوی آبی نرم رو روی مینی مرتب میکرد و موهای فرش رو از مقابل چشمهاش کنار میزد، با گلویی فشرده به این فکر کرد که ممکنه این آخرین باری باشه که دخترش رو میبینه.
وقتی صاف ایستاد، جیمین تازه متوجه رایحهی شیرین و ترش نارنگیهای تازه شد که انگار عمدا دورش میچرخید و مثل ابر نرمی اون رو جلو میبرد. لرزش بدنش کمتر شده بود و قلبش آرومتر میزد.
احتمالا یونگی متوجه نگاه پرسشگرانهاش شد چون لبخند کوچکی زد. «اگه قراره با پسرعموی من سر و کله بزنی بهش نیاز داری.»
BẠN ĐANG ĐỌC
✓Let the Flames Begin✓| Kookmin
Fanfiction«کلاس مینی تموم شد؟» جیمین در حالی که مقابل پنجرهی قدی ایستاده بود، بدون این که بچرخه سرش رو تکون داد. رایحهی چوب صندل زیر بینیاش پیچید؛ سردردش شدیدتر شد. «بهش قول داده بودم بریم بیرون ولی انگار قراره بارون بیاد.» جیمین میتونست سینهی محکم آلفای...