45

649 136 23
                                    

جیمین در حالی که مینجون رو که در مقابل خواب مقاومت می‌کرد روی پاهاش تکون می‌داد، سعی می‌کرد توی دفترش هزینه‌ها و درآمدش رو یادداشت کنه.
می‌دونست که این ماه احتمالا نمی‌تونه همه چیز رو برسونه و این مضطربش می‌کرد. مادرش مدام سعی می‌کرد بهش پول بده ولی جیمین هر بار رد می‌کرد.
نمی‌دونست چرا؟ دیگه حتی دلیل خوبی هم جز غرور و حس کفایت به عنوان یه پدر نداشت. اگه نمی‌تونست حتی از پس هزینه‌ی پوشک و کلاس‌های مینی بربیاد، چطور می‌خواست براشون الگو و سرپرست خوبی باشه؟
دلیلش اضافه شدن قسط وام و هزینه‌های تعمیرات از این ماه بود. بالاخره تونسته بودن وام رو نهایی کنن و قرارداد خونه رو ببندن. جیمین می‌خواست تمام قسط‌های پنج ساله رو خودش بده ولی از همین الان اوضاع خوب به نظر نمی‌رسید.
تازه هنوز باید کم کم برای مینجون لباس‌های خنک تر برای بهار و تابستون می‌خرید. مینی هم که قد کشیده بود، نیاز به مایوی جدید برای شناهای آخر هفته‌اش داشت. دلش می‌خواست برای خودش یه کلاس آموزش زبان ارزون که شب‌ها توی دانشگاه نزدیک خونه شون برگزار می‌شد برداره ولی اصلا امکانش نبود.
شاید اگه سعی می‌کرد زودتر مینجون چهار ماهه رو به غذای عادی عادت بده هزینه‌ی شیر خشک کم می‌شد. با این حال این ممکن بود بچه‌اش رو اذیت کنه و مبلغ هم قابل توجه هم نبود.
فکر این که کلاس رقص یا شنای مینی رو حذف کنه هم براش ناراحت کننده بود. دخترک تازه مدتی بود که کمتر بهونه می‌گرفت و داشت از زندگی جدیدشون لذت می‌برد.
برای اولین بار پدربزرگ، مادربزرگ و عمو داشت که حسابی بهش می‌رسیدن و نازش رو می‌کشیدن. چیزی که همیشه براش آرزوش رو داشت.
مینی هر بار برای کلاس رقصش که دو روز در هفته بود،‌ هیجان داشت و معلمش هم امگای مهربونی بود که خودش رو توی دلش باز کرده بود.
شنا...
مینی دیگه شنا کردن رو خوب یاد گرفته بود. شاید می‌تونست از این به بعد دیگه براش کلاس نگیره و تفریحی بر-
در که بعد از بیرون رفتن مینی نیمه باز بود، آروم باز و سری از کنارش پیدا شد. جه‌جون با دیدن جیمین که روی زمین نشسته و به تخت تکیه داده بود لبخند زد. «مامان گفت صدات بزنم. صبحانه آماده‌ست.»
جیمین سعی کرد جوابش رو با وجود نگرانی‌هایی که به شکل عدد از روی کاغذ بهش چشمک می‌زدن با لبخند بده. «الان میام. منتظرم مینجون خوابش ببره. دیشب به خاطر دندونش اصلا نخوابید.»
جه‌جون کامل وارد اتاق شد و چهارزانو کنارش نشست. با علاقه به جه‌جون نگاه کرد که با لب‌های جلو اومده و چشم‌های نیمه باز با گریه فاصله‌ی زیادی نداشت. «آره، صداشو شنیدم.»
جیمین لبش رو گزید. برادرش این شب‌ها نمی‌تونست به خاطر مینجون بخوابه ولی صبح‌ها که بیدار می‌شد تا به مدرسه بره، اعتراضی نمی‌کرد.
انگار جه‌جون عذرخواهی نگاهش رو حس کرد که سرش رو بالا آورد. شباهت زیادی به جیمین داشت ولی موهای بلوطیش به پدرشون رفته بود. «منظورم این نبود! می‌دونم که به خاطر دندونش داره اذیت می‌شه. اشکالی نداره.»
جیمین با دستش روی موهاش کشید ولی مراقب بود مدلی که با دقت درست کرده بود بهم نزنه. «متاسفم. داره همه رو پشت سر هم درمیاره واسه همین بدخلقه. یکم بگذره بهتر می‌شه.»
جه‌جون سرش رو تکون داد و خم شد تا با ملایمت پیشونی مینجون رو ببوسه. پسرک با بغض نگاهش کرد ولی واکنشی نشون نداد.
جه‌جون بی صدا خندید. «خیلی بانمکه.»
لبخند جیمین واقعی تر شد. «مثل تو.»
برادرش وقتی می‌رفت هشت ساله بود ولی حالا یه نوجوان دوازده ساله بود؛ تازه مشخص شده بود قراره یه امگا باشه و بلوغش کمی زودتر از حد معمول شروع شده بود.
جیمین می‌دید که جه‌جون محدودیت‌های اون رو نداره. بعضی شب‌ها اجازه داشت خونه‌ی دوست‌هایی که پدر و مادرشون خوب می‌شناختن بمونه و تا قبل از ساعت شش به شرط این که بگه کجاست و همیشه تلفنش همراهش باشه، می‌تونست با دوست‌هاش به گردش بره. اجازه داشت لباس‌های رنگارنگ بپوشه و می‌تونست در اتاقش رو ببنده.
از دیدن این پیشرفت خوشحال بود ولی هم زمان از فکر این که اگه اون هم همین شرایط رو داشت شاید الان این جا نبود، غمگین می‌شد.
«می‌تونم بغلش کنم؟» جه‌جون دوست داشت مینجون رو بغل کنه و از بازی کردن و وقت گذروندن با مینی لذت می‌برد. جیمین خوشحال بود که برادرش باهاشون غریبی نمی‌کنه و دیدن برق چشم‌هاش یکی از معدود چیزهای خوشحال‌کننده‌ي این روزهاش بود.
«فکر نکنم بخواد بخوابه. می‌تونی بغلش کنی. فقط قبلش یه حوله روی شونه‌ات بذار. تازه شیر خورده.»
جه‌جون به بینیش چین انداخت ولی خنده‌ی بعدش نشون می‌داد نگران بالا آوردن مینجون روی یونیفرم مدرسه‌اش نیست.
«جه‌جون؟ اگه می‌خوای من برسونمت تا ده دقیقه دیگه دم در باش. امروز خیلی کار دارم، زودتر می‌رم.»
جه‌جون که تازه موفق شده بود با احتیاط و کمک جیمین مینجون رو بغل کنه، سرش رو به سمت در چرخوند. «الان میام بابا. فقط چند دقیقه دیگه.»
پدرشون، پارک هیون‌جو،‌ انگار امروز بی حوصله بود چون زیر لب غر زد: «سرت گرم چیه که از غذا و مدرسه مهم تره؟»
قبل از این که وارد اتاق بشه در زد و بعد از شنیدن تایید جیمین، باز هم با احتیاط وارد شد. با دیدن جیمین که سعی می‌کرد سریع لباس‌های شسته‌ی دیروز رو تا کنه و داخل کشو بذاره و جه‌جون که با مینجون روی لبه‌ی تخت نشسته بود، صورتش کمی نرم شد.
«صبح بخیر.»
جیمین زیر لب جوابش رو داد ولی نگاهش نکرد.
رابطه‌اش با پدرش توی این چند ماه از همه چیز بیشتر چالش برانگیز بود.
پارک هیون‌جو به طرز واضحی تغییر کرده بود. موهای بلوطیش یک دست سفید و خاکستری شده و وزن زیادی از دست داده بود. مثل مادرش صورتش پر از چین و چروک بود و دید چشم‌هاش اون قدر بد شده بود که دایما عینک مشکی مستطیلیش به صورتش بود.
البته این ورژن جدید به تغییرات ظاهری محدود نمی‌شد. مردی که زیاد پیش می‌اومد داد بزنه و حتی گفتگوی عادی باهاش می‌تونست به بحث و فریاد تبدیل بشه، حالا آروم تر بود و در بدترین حالت زیر لب غرغر می‌کرد. سعی می‌کرد بیشتر به جه‌جون محبت کنه، چیزی که با جیمین، مخصوصا اون سال‌های آخر، ازش فراری بود.
با وجود این که جیمین در مقابلش مثل سنگ سخت و سرد بود، اون از اول داشت تلاشش رو می‌کرد. سعی می‌کرد سر صحبت رو باهاش باز کنه، حتی وقتی با سکوت‌های طولانی جیمین به در بسته می‌خورد.
مینی عاشقش بود چون تقریبا هر روز وقتی خونه می‌اومد، براش خوراکی یا یه چیز دیگه می‌آورد. بعضی شب‌ها که جیمین از خستگی روی مبل جلوی تلویزیون وقتی از در وارد می‌شد و می‌نشست بلافاصله خوابش می‌برد، مینی رو برای خواب آماده و پوشک مینجون رو عوض می‌کرد.
برای جیمین و بچه‌ها مکمل و ویتامین‌های مختلف می‌گرفت و یخچال رو از غذاهایی که برای امگاها موقع شیر دادن خوب بود پر می‌کرد؛ با این که مادرش حتما بهش گفته بود که جیمین نمی‌تونه شیر بده.
امگا همه‌ی این‌ها رو می‌دید ولی منتظر چیز دیگه‌ای بود که شاید هیچ وقت دریافت نمی‌کرد.
با وجود تمام این کارها، پدرش جوری رفتار می‌کرد انگار این سال‌ها اتفاق نیافتاده. انگار هیچ وقت جیمین توی این خونه ناراحت نبوده و خودش پسرش رو از خونه بیرون نکرده.
با وجود این که حتی یک بار هم در مورد پدر مینی و مینجون و اتفاقاتی که این مدت براش افتاده بود نپرسیده بودن و جیمین هم علاقه‌ای نداشت در موردش صحبت کنه، گاهی دلش می‌خواست تمام دردهایی که کشیده بود توی صورت شون فریاد بزنه.
تنها چیزی که مانعش می‌شد این بود که دلش نمی‌خواست آرامش برادرش و بچه‌هاش رو بهم بزنه.
«مینجونو بده به من و برو صبحونه تو بخور. مادرت گفت دیشب شامم خوب نخوردی.»
جه‌جون با وجود این که ناراضی به نظر می‌رسید، به حرف پدرش گوش کرد.
جیمین سعی کرد سرش رو با جمع کردن اسباب‌بازی‌های مینی توی سبدش سرگرم کنه ولی سکوت و حضور پدرش داشت فضا رو براش سنگین می‌کرد.
بالاخره پدرش دوباره کسی بود که تلاش کرد. «قراره امروز یه نفر برای تعمیر سقف خونه بیاد. اون که درست بشه، کم کم بقیه چیزا رو با سلیقه‌ی خودت تعمیر و نو می‌کنیم.»
جیمین زیر لب تشکر کرد و بیهوده مشغول مرتب کردن پوشک‌های مینجون توی کشو شد.
«شنیدم که دیروز خانوم سونگ داشت در مورد مینی و مینجون می‌پرسید. دیشب شوهرش رو دیدم و ازش خواستم به زنش بگه دیگه این طوری باهات حرف نزنه وگرنه توی کافه راهشون نمی‌دیم.»
جیمین بالاخره متوقف شد و سر جاش چرخید.
پدرش هنوز وسط اتاق ایستاده بود و آهسته تکون می‌خورد و پشت مینجون می‌زد. پسرک بالاخره با گونه‌های صورتی از تب خفیف خوابش برده بود و صورت گردش روی شونه‌ی پدربزرگش تپل‌تر به نظر می‌رسید.
صورت پدرش آروم بود و با وجود جدیتش، اثری از عصبانیت نبود. «اگه وقتی من نبودم هم کسی حرف نامناسبی زد، می‌تونی بیرونش کنی.»
جیمین مات نگاهش کرد. تا چند ثانیه نمی‌دونست واقعا چطوری باید واکنش نشون بده.
یه زمانی حرف مردم و آبروی خانواده‌اش برای پدرش از هر چیزی مهم تر بود.
در نهایت وقتی به حرف اومد، خشمی که پنج ماه بود توی وجودش داشت رشد می‌کرد بالاخره خودش رو نشون داد. «چرا این کارو بکنم؟ همه‌ی اون حرفا راسته.»
پدرش با آرامش مینجون رو روی تختش خوابوند و ملحفه‌ی نازکی روش انداخت. جیمین از این که حرفش رو نادیده گرفته بود عصبی بود. دلش می‌خواست رایحه‌ی نعناییش تلخ بشه و سر جیمین به خاطر آبروریزی فریاد بزنه.
اون طوری جیمین می‌تونست با خیال راحت به کم محلی و بدرفتاری باهاش ادامه بده.
«بذار ببینم،‌ حرف خانوم سونگ چی بود؟ چرا صبر نکردم تا میت بشیم و بعد وا بدم؟! دقیقا همینه. برای اطلاعت می‌گم که مینی و مینجون از دو تا پدر جدان. اینم خوبه بدونی که جز اون دو تا با حداقل دویست تا آلفای دیگه سکس داشتم. بارها!»
نمی دونست چرا داره یه نفس این حرف‌ها رو می‌زنه ولی اشکی که توی چشم‌هاش جمع شده بود بالاخره سرازیر شد. پدرش نمی‌چرخید تا نگاهش کنه و در حالی که به مینجون نگاه می‌کرد، سرش پایین بود.
ازش خجالت می‌کشید؟ می‌خواست حقیقت وجود بچه‌هاش و سختی‌های جیمین رو انکار کنه؟
جیمین جلو رفت و با گرفتن بازوش، ‌آلفای قدبلندتر رو مجبور کرد بچرخه. «می‌فهمی چی می‌گم؟ من همون هرزه‌ایم که همیشه نگران بودی بشم و دو تا بچه‌ی حر-»
دستی که با نرمی ولی قاطعیت روی دهانش نشست جلوی بقیه حرفش رو گرفت.
چشم‌های پدرش پر از درد و اشک بود، هر چند توی کنترل کردنش از جیمین موفق تر بود. «هر چی می‌خوای بگو ولی به خودت و بچه‌هات توهین نکن.»
شونه‌های جیمین می‌لرزید و می‌خواست جیغ بزنه ولی کاری که پدرش کرد، باعث شد همه‌ی عصبانیت و حرف‌هاش یادش بره.
دست‌هاش قوی و محکم دور جیمین حلقه شدن و سرش رو به سینه‌اش چسبوندن. «هیچ کس حق نداره به شما توهین کنه و سر به سرتون بذاره، نه تا وقتی من زنده‌ام. حتی خودت.»
جیمین می‌لرزید و پیراهن پدرش زیر صورتش خیس بود ولی دیگه نمی‌خواست فریاد بزنه.
بعد از ماه‌ها احساس امنیت می‌کرد و دلش نمی‌خواست ازش جدا بشه.
در حالی که موهای بلند جیمین رو نوازش می‌کرد، با صدای گرفته توی گوشش زمزمه کرد: «همه‌ی سختی‌هایی که کشیدی به خاطر اینه که من برات پدر خوبی نبودم. هر وقت ناراحت بودی فقط منو سرزنش کن نه خودتو، باشه؟»
جیمین بالاخره دست‌هاش رو بالا آورد و لباسش رو چنگ زد. «چی باعث شده نظرتو عوض کنی؟»
پدرش اون رو محکم تر به خودش فشار داد. «چند ساعت بعد از این که اون شب درو روت بستم، اون قدر پشیمون بودم که کل بوسانو پابرهنه دنبالت بگردم ولی هیچ جا نبودی. همون شب رفتم پیش پلیس و گزارش دادم ولی وقتی یه شب شد دو شب و یه هفته و یه ماه، فهمیدم که گند زدم و این دفعه دیگه نمی‌تونم درستش کنم.»
بالاخره جیمین رو از خودش جدا کرد و کمکش کرد بنشینه. کنارش رو تخت نشست و دستش رو بین دست بزرگ تر و زمختش گرفت. «از فکر این که چه بلایی سرت اومده دیوونه شدم. فکر این که کجا می‌خوابی، چی می‌پوشی و می‌خوری. هر شب به هر خدایی که می‌شناسم فقط دعا می‌کردم که زنده و سالم باشی، حتی اگه مجازات من اینه که دیگه هیچ وقت صورت قشنگتو نبینم.»
جیمین هنوز بی وقفه اشک می‌ریخت و با بینی قرمز به پدرش نگاه می‌کرد.
هر دو شون توی این سال‌ها خیلی عوض شده بودن، نه؟
«امید ندارم منو ببخشی چون اون قدر در حقت بدی کردم که حتی تا آخر عمرم هم نمی‌تونم جبرانش کنم. فقط ازت می‌خوام بذاری کمکت کنم زندگی خوبی کنار بچه‌هات داشته باشی.»
جیمین به دست‌هاشون کنار هم نگاه کرد. دست پدرش از آفتاب تیره و پینه بسته بود ولی دست اون لطیف و روشن.
صداش رو صاف کرد. «دروغ نمی‌گم. هنوزم ازت بابت خیلی چیزا ناراحتم و شاید تا آخر عمرم هم نتونم فراموشش کنم ولی...ولی اون لحظه‌ای که مینی رو بغل کردم، همه چی رو بخشیدم.»
سرش رو بالا آورد و لبخند کمرنگی زد. «پدر بودن سخته. تلاش مونو می‌کنیم ولی همیشه اون جوری که می‌خوایم نمی‌شه، نه؟»
بالاخره اولین قطره‌ی اشک روی گونه‌ی پدرش سرازیر شد. چشم‌هاش پر از درد بودن ولی غروری که باهاش به جیمین نگاه می‌کرد به راحتی دیده می‌شد. «تو تا الان از من خیلی بهتر بودی. مینی بامزه ترین و مودب ترین بچه‌ایه که تو عمرم دیدم. البته بعد از خودت! سالم و سر حاله و بهونه نمی‌گیره. عاشق پدرشه و پدرش هم اولویتش اونه.»
لبخند جیمین کمی پررنگ تر شد و بینیش رو بالا کشید. «یه وقتایی می‌خوام درسته قورتش بدم اون قدر خوشگل و بانمکه.»
هیون‌جو خندید. دست آزادش رو دور شونه‌اش حلقه کرد و جیمین رو به خودش چسبوند. «وقتی بچه بودی، هر بار می‌دیدمت همین فکرو می‌کردم. مثل موچی گرد و نرم و قشنگ بودی. هنوزم خوشگل ترین موجودی هستی که توی عمرم دیدم.»
جیمین که کمی آروم شده بود، با شنیدن حرف‌هایی که سال‌ها بود آرزوش رو داشت دوباره به گریه افتاد. لبش رو گزید. به سختی می‌تونست بین هق هق نفس بکشه. «چرا ازم نمی‌پرسی کجا بودم و چی کار کردم؟»
هیون جو پیشونیش رو بوسید و چونه‌اش رو روی سرش گذاشت. «هر موقع خودت خواستی بهمون بگو. هر چقدر که خودت خواستی.»
جیمین اون قدر گریه کرد تا دوباره همون جا خوابش برد و شیفت صبحش توی کافه‌ی پدرش رو از دست داد. با این حال، برای اولین بار بعد از ماه‌ها تونست بدون کابوس و ترس از فردا بخوابه.
***
جیمین بعد از دهمین مصاحبه‌ی کاری ناموفقش توی کتابفروشی نزدیک خونه شون داشت به خونه برمی‌گشت که متوجه ماشین آشنای سویون دم در خونه شون شد.
چون مردم این محله معمولا چنین ماشین‌های گرون و براقی نداشتن، دیدنش توی ذوق می‌زد.
سر جاش متوقف شد و به در نگاهی انداخت. بعد از شیفت ساعت پنج صبح تا یک توی کافه رستوران دوست پدرش که گاهی اوقات که سرش شلوغ بود از جیمین کمک می‌گرفت و شیفت بعد از ظهر توی گلفروشی، اون قدر خسته بود که فقط می‌خواست توی همون ورودی خونه روی زمین بیهوش بشه. حتی با این که وقت شام بود و از صبح هیچی نخورده بود، دلش نمی‌خواست لب به غذایی که مادرش هر روز سعی می‌کرد بیشتر از قبل به خوردش بده بزنه.
مضطرب و غمگین هم بود چون بعد از پرداخت قسط این ماه وام و هزینه‌ی تعمیر سقف اون قدر پول نداشت که توی راه برگشت برای مینجون پوشک بخره.
پدرش حالا که به هم نزدیک تر بودن، مدام سعی می‌کرد بهش پول بده ولی جیمین هنوز مقاومت می‌کرد. دلیلش حالا غرور و دلخوری نبود؛ دیدن قامت پدرش که از کار زیاد روز به روز خمیده تر می‌شد ناراحتش می‌کرد و نمی‌خواست باری روی دوشش باشه. می‌دونست همین الان هم تمام پس‌اندازش رو برای خونه‌ی جیمین داده.
نفس عمیقی کشید و موهای بلندش رو از روی صورتش عقب زد. لباس‌های نسبتا کهنه‌اش ترکیبی از بوی غذای چرب و گل‌هایی رو داشت که ازشون دسته گل درست کرده بود.
سویون فقط یه بار توی بیمارستان مینجون رو دیده بود؛ جیمین خودش رو به خواب زده بود چون نمی‌تونست با گریه‌های ساکتش رو به رو بشه.
بعد از اون از سئول رفته و فرصت دیدن نوه‌اش رو ازش گرفته بود.
از دستش عصبانی بود؟ قرار بود دعوا کنن؟ اصلا خودش رو با چه عنوانی به پدر و مادرش معرفی کرده بود؟
این‌ها باعث شد جیمین سریع تر قدم برداره و با کلیدش در رو باز کنه. خونه روشن بود و صدای قاشق و چنگال، خنده و گفتگو از طرف میز ناهارخوری به گوش می‌رسید.
جیمین لبخند کمرنگی زد. فقط سویون بود که می‌تونست این قدر زود یخ دیدار اول رو آب کنه.
جیمین رد رایحه‌ی قوی رز رو گرفت و به میز هشت نفره‌ای که حالا با وجود سویون فقط دو تا جای خالی داشت نگاه کرد.
مینجون روی صندلی مخصوصش که یه زمانی برای جه‌جون بود نشسته بود و از شیشه شیرش می‌خورد. مینی هم کنارشروی صندلی‌ای که مادرش با کوسن سعی کرده بود کمی بلندتر کنه نشسته و با اشتها پوره سیب زمینی می‌خورد.
جه‌جون طوری که انگار مسحور سویون شده و می‌خواست امگای مقابلش رو توی زندگی الگو قرار بده، نگاهش می‌کرد و پدر و مادرش هم با لبخند به حرفش گوش می‌کردن.
«...واقعا صحنه‌ی عجیبی بود. تا حالا ندیده بودم کسی ویار ماست و پیتزا داشته باشه ولی جیمین اون شب کل یه پیتزای پپرونی رو با یه کاسه ماست تموم کرد. هر لحظه منتظر بودم بدوئه سمت دستشویی ولی بعدش دو تا بستنی هم خورد و مثل یه بچه خوابید.»
جیمین صداش رو صاف کرد. گونه‌هاش صورتی شده بودن چون به خاطره‌ای که سویون داشت با هیجان تعریف می‌کرد افتخار نمی‌کرد.
همه به سمتش چرخیدن، حتی مینجون که با هیجان شیشه‌اش رو انداخت، پاهاش رو به صندلی کوبید و دست‌هاش رو به سمتش دراز کرد.
جیمین به سمتش رفت و بعد از برداشتن بطریش از روی زمین، زیر لب سلام کرد. دلش می‌خواست مینجون رو بغل و فرار کنه ولی یادش اومد  چقدر از یه روز کار کثیفه و بی خیال شد.
سویون بلوز سفید و شلوار خاکستری تنش و موهای لختش رو تا زیر گوش‌هاش کوتاه کرده بود. چین‌های دور چشم‌هاش کمی عمیق شده بود ولی هنوز می‌تونست خودش رو به عنوان خواهر بزرگ تر جیمین جا بزنه.
سویون از جاش بلند شد و به سمت جیمین اومد. دسوم با ابروی بالا رفته گفت: «سویون داشت در مورد این که جونگوک چطوری برات توی خونه پیتزا درست می‌کرده تا سالم تر باشه می‌گفت.»
طعم دهان جیمین تلخ شد. چند ماه بود که سعی کرده بود این اسم رو حتی توی ذهنش هم به زبون نیاره؟
پدرش به اندازه‌ی مادرش راضی به نظر نمی‌رسید و با اخم کمرنگی به بشقابش زل زده بود.
با این حال نگاه جیمین به سویون کشیده شد که مقابلش ایستاد. نمی‌تونست از چشم‌هاش چیزی بخونه ولی وقتی ناگهان بغلش کرد و محکم فشارش داد، تونست حسش رو بفهمه.
حسی بود که خودش هم داشت. تقریبا هر لحظه این روزها.
دلتنگی برای کسی که نمی‌تونست هرگز ببینه و زنی که براش یادآوری این غم عمیق بود.
«چرا جواب تماسامو نمی‌دادی؟ از دستم ناراحتی؟ می‌دونستم نباید به حرف تهیونگ گوش کنم و-»
جیمین کمی عقب کشید و زوری لبخند زد. «نه اصلا. معذرت می‌خوام. فقط یکم درگیر بودم...»
سویون بهش نگاه معنی داری کرد و دهانش رو باز کرد تا حرف بزنه که جه‌جون بین پر کردن دهانش از پاستای گوشت و قارچ مقابلش، بدون این که کسی ازش بپرسه گفت: «یکم؟ روزی دو شیفت کامل کار می‌کنی. با این که اتاق بغلیم زندگی می‌کنی، یه وقتایی یه هفته نمی‌بینمت.»
نگاه سویون تیز شد و با ناباوری به سمت جیمین چرخید. «دو شیفت کار می‌کنی؟! جیمین. بهم بگو داری از پولی که وکیل جونگوک به حسابت ریخته استفاده می‌کنی. می‌دونی که خونه هم به نام توئه؟ می‌تونی باهاش هر کاری می‌خوای بکنی.»
جیمین نگاهی به سردرگمی مادر و پدرش کرد. با سر به سمت پله‌ها اشاره کرد. «می‌شه تنها صحبت کنیم؟»
سویون بدون این که حرفی بزنه، جلوتر از اون راه افتاد. مشخص بود از دست جیمین کفری شده.
امگا آه کشید و بعد از لبخند زدن به مینی که با وجود نگاه‌های زیرچشمی،‌ ساکت داشت غذاش رو می‌خورد، دنبالش رفت.
وقتی توی اتاق جیمین تنها شدن، امگا در رو پشت سرش بست و بعد از درآوردن کتش، روی تخت نشست. پاهاش اون قدر درد می‌کردن که حس می‌کرد متورم و سنگین شدن.
سویون دستی توی موهاش کشید و دست به سینه ایستاد. «وقتی فهمیدم اومدی این جا به تصمیمت احترام گذاشتم چون فکر می‌کردم فضا می‌خوای و کنار خانواده‌ات حتما حالت بهتر می‌شه. قرار نبود که کلا هر اثری از جونگوک رو از زندگیت پاک کنی.»
لحنش دلخور و غمگین بود و جیمین که سرش رو پایین انداخته بود، درکش می‌کرد. یه دفعه غیبش زده و اون رو از دیدن تنها یادگاری پسرش محروم کرده بود.
«من...من نمی‌خواستم این کارو بکنم. فقط...»
سویون کنارش نشست ولی حرفی نزد. داشت به جیمین فرصت می‌داد ولی امگا که به دست‌های لرزانش خیره شده بود نمی‌دونست چطور حسش رو توصیف کنه.
«اون...اون دیگه نیست و مینجون...مینجون توی همه چی شبیهشه و من...من میتش نبودم پس حتی نمی‌تونم رفتنشو حس کنم. من...»
سخت نفس می‌کشید و سرش سبک شده بود. سویون دست‌هاش رو دورش حلقه کرد و سرش رو به گلوش چسبوند. بوی رز آرومش می‌کرد. «شیش...می‌دونم. منم هر روز که بیدار می‌شم نیم ساعت گریه می‌کنم و بعد از جام بلند می‌شم. یه روزایی اگه به خاطر سوجین نبود، شاید اون قدر توی تخت می‌موندم که از گرسنگی غش کنم.»
بدون هیچ اثری از شوخی خندید و موهای جیمین رو نوازش کرد. «تو میتش نبودی ولی تنها کسی بودی که توی تمام عمرش واقعا تونست عشقش رو داشته باشه. این که میتت نکرد...نمی‌دونم تصمیمش درست بود یا نه ولی می‌دونم می‌خواست تا آخر عمرتون راحت زندگی کنید.»
جیمین عقب کشید و اشک‌هاش رو پاک کرد. «فقط...فقط دلم می‌خواد دیگه این جا درد نگیره.» به سینه‌اش اشاره کرد. «خیلی کم بود. کاش بیشتر می‌تونستم داشته باشمش....ولی نمی‌تونم همه‌اش به این فکر نکنم که خودخواهی من باعث مرگش شد.»
سویون دست‌هاش رو گرفت. «هیچ کدوم اینا تقصیر تو نیست جیمین. تو خودت قربانی هستی و امیدوارم یه روز اینو واقعا با تمام وجودت قبول کنی تا بتونی بهتر بشی. می‌دونم الان سخته ولی یه روز می‌بینی که زندگی خاکستری جونگوکی رو رنگی کردی و بهش یه رویای بهتر نشون دادی. پسرم تا قبل از تو و مینجون امیدی به زندگی غیر از ببر قرمز نداشت.»
جیمین لب لرزانش رو گزید تا هق هقش بلند نشه.
سویون هم اوضاعش دست کمی از اون نداشت و صداش می‌لرزید. «عادلانه نیست، نه؟ همه‌اش از خودم می‌پرسم چرا باید میتم و دو تا پسرمو از دست بدم؟ حتما تو هم این فکرا رو داری. ولی می‌دونی چیه؟ یه روز بلند می‌شی و می‌بینی دو تا اشک کمتر از دیروز کافیه. می‌تونی گاهی پنج دقیقه بهش فکر نکنی و حتی شاید یه وقتایی از ته دل لبخند بزنی.»
سویون دست زیر چونه‌اش گذاشت و سرش رو بالا آورد. با وجود صورت خیس از اشکش، لبخند زد. «اون موقع می‌دونی که جوری که می‌خوان به زندگیت ادامه دادی. می‌دونی که اگه می‌تونستن ببیننت، بهت افتخار می‌کردن.»
جیمین با دست‌هاش صورتش رو پوشوند و فریاد خفه‌ای که توی گلوش گیر کرده بود بالاخره راهش رو پیدا کرد. «همه‌اش...مدام به این فکر می‌کنم که اونم اینو می‌دونه؟ که چقدر دوستش دارم و بهش افتخار می‌کنم که برای ما شجاع بود؟ می‌ترسم وقتی...اون لحظه‌های آخر، می‌ترسم درد کشیده باشه! می‌ترسم دلش می‌خواسته اون جا باشم و نتونستم باهاش برم!»
«جیمین...» سویون دل شکسته بود و جز گریه کردن با جیمین، جوابی نداشت.
بیست دقیقه‌ای طول کشید تا به خودشون مسلط بشن و بعد از این که جیمین لباس‌هاش رو عوض کرد و دست و صورتش رو شست، پیش بقیه برگردن.
شام با گفتگوی ساده و شنیدن خاطرات مینی از کلاس رقص و شنای چهار تا شش ساله‌ها گذشت.
وقتی مینی و مینجون هر دو خوابیدن، سویون پیشونی شون رو بوسید و از اتاق بیرون اومد. جیمین بهش لبخند زد. «نمی‌شه امشب بمونی؟»
سویون بغلش کرد و گونه‌اش رو بوسید. «خیلی دوست دارم ولی سوجینی با پرستارش تنهاست.»
جیمین توی رایحه‌ی آشناش نفس عمیقی کشید و بالاخره راضی شد رهاش کنه. احساس گناه عجیبی برای سوجین داشت که حالا عملا پدرش رو از دست داده بود.
لبش رو گزید و چیزی نگفت ولی سویون مثل همیشه با چشم‌های تیزش متوجه همه چیز شد. چشم‌هاش رو چرخوند و آه کشید. «نگو که فکر می‌کنی شانس بد من توی میت‌هام هم تقصیر توئه؟»
جیمین نگاهش رو دزدید. «ولی اون میت خوبی بود فقط...»
«آدم خوبی نبود؟ وقتی به سن من برسی می‌فهمی اینا یکین و اگه سعی کنی خودتو راضی کنی، فقط رنجتو بیشتر می‌کنی. جلوی ضررو از هر جا بگیری خوبه نه؟»
***
بعد از رفتن سویون، جیمین روی مبل تک‌نفره مقابل پدر و مادرش نشسته بود. خونه در سکوت فرو رفته بود و انگار هیچ کدوم نمی‌خواستن اول حرف بزنن.
بالاخره جیمین سرش رو بالا آورد و نفس عمیقی کشید. «سویون خودشو با چه عنوانی معرفی کرد؟»
پدرش با فک منقبض به دیوار پشت سر جیمین زل زده بود. مادرش چشم‌هاش رو باریک کرد. «تو بگو باید چی گفته باشه.»
جیمین لبش رو گزید. نمی‌دونست از کجا باید شروع کنه.
«ما نپرسیدیم این چند سال چه اتفاقی برات افتاده چون می‌خواستیم هر وقت خودت خواستی بهمون بگی ولی امشب وقتی دیدم مادربزرگ مینجون اومده تا ببیندش خیلی شوکه شدم. فکر نمی‌کنی دیگه باید یه چیزایی رو بدونیم؟»
جیمین سرش رو تکون داد و موهاش رو از مقابل صورتش کنار زد. اون قدر بلند شده بود که توی دست و پا باشه و مجبور بود خیلی وقت‌ها با کش ببنده.
«پدر مینجون...آلفای خوبی بود.» گلوش رو صاف کرد. داشت تمام تلاشش رو می‌کرد که دوباره گریه نکنه چون چشم‌هاش همین الان هم قرمز بودن و می‌سوختن.
دوباره سکوت شد تا این که مادرش از جاش بلند شد و کنارش نشست. دستش رو بین دست‌های گرمش گرفت. «جیمینی...»
جیمین سرش رو تکون داد. «باید از یکم قبل تر براتون بگم. در مورد پدر مینی.»
این بار نگاه پدرش رو روی صورتش حس می‌کرد و خجالت زده بود که در مورد این چیزها حرف بزنه.
«چند سال پیش یه مشتری داشتیم که زیاد به کافه مون می‌اومد. سر بحثو باهام باز می‌کرد و ... همه‌ی کارایی که یه مرد سی و شیش ساله برای فریب دادن یه نوجوون انجام می‌ده.»
سرش رو پایین انداخت. «نمی‌خوام خیلی در موردش حرف بزنم چون...چون دیگه فایده‌ای نداره و فقط حالمونو خراب می‌کنه ولی توی اولین هیتم باردار شدم و بقیه شو خودتون می‌دونید.»
پدرش به جلو خم شد و صورتش رو با دست‌هاش پوشوند.
جیمین آب دهانش رو به سختی قورت داد. نیازی نبود در مورد همه چیز بدونن. همین الان هم هر دو مشکل فشار خون داشتن.
«اون شب از این جا یه راست رفتم پیش اون و تا یکی دو سال پیش توی خونه‌اش زندگی می‌کردم. اون آلفا بر خلاف پدر مینجون اصلا آدم خوبی نبود و تقریبا توی هر جرمی بگین دست داشت. شاید خبرشو توی تلویزیون شنیده باشین...چویی کانگ.»
نفس مادرش توی سینه حبس شد.
«یه شب منو برای این که یه پیامی برسونم پیش پدر مینجون فرستاد و از اون موقع پیشِ...پیش اون زندگی می‌کردم و مینجون...دیگه هیچ وقت نمی‌تونه پدرشو ببینه.»
دهانش خشک شده بود و نگاهش داشت میز مقابلش رو می‌سوزوند.
مینجون بچه‌ی آلفایی بود که عاشقش بود ولی نمی‌تونست حتی اسمش به زبون بیاره.
مادرش بغلش کرد. جیمین لرزیدن شونه‌ها و اشک هاش رو روی لباسش حس کرد ولی چیزی نگفت.
چی می‌گفت؟
پدرش بالاخره با صدای گرفته‌ای به حرف اومد. «این آلفا...دوستت داشت؟ دوستش داشتی؟»
این سوالی بود که پدرش بعد از تمام این حرف‌ها می‌خواست بپرسه؟
جیمین فقط سرش رو تکون داد و صورتش رو توی گلوی مادرش فرو برد تا مثل بچگیش با رایحه‌اش آروم بگیره.
«برای همینه که نمی‌تونی اسمشو بگی؟»
جیمین چشم‌هاش رو محکم بست.
پدرش آه کشید. خسته و غمگین تر از هر وقتی بود که جیمین به یاد داشت. «می‌دونی که تا آخر عمرم هر چی دارم و ندارم به پات می‌ریزم تا هیچی نیاز نداشته باشی ولی می‌دونی که این بازم کافی نیست. اگه هم دیگه رو دوست داشتید، از پولی که برای خودت و بچه‌ها گذاشته استفاده کن و این قدر سختی نکش. به عنوان پدر بچه‌اش حقته. مادرش بهم گفت که وارث دیگه‌ای جز مینجون نداره-»
جیمین عقب کشید و صاف نشست. «نیازی نیست. خودم می-»
پدرش دستش رو محکم روی میز مقابل شون زد و جیمین ساکت شد. حالا عصبانی به نظر می‌رسید. «من مخالف کار کردنت نیستم. این که بخوای روی پاهای خودت وایسی هم خوبه. ولی تازگیا توی آینه نگاه کردی ببینی داری با خودت چکار می‌کنی؟ مینی امروز سر میز می‌گفت که دیمی دیگه باهاش بازی نمی‌کنه و دوستش نداره.»
قفسه‌ی سینه‌اش تیر کشید و دوباره چشم‌هاش پر از اشک شد.
«روز به روز لاغرتر می‌شی. می‌دونم یه وقتایی از خستگی سرت گیج می‌ره. می‌خوای یه پدر مریض باشی؟ این بچه‌ها فقط تو رو دارن. مراقب خودت باش تا سال‌های زیادی بتونی با سلامتی کنارشون باشی و بزرگ شدنشونو ببینی. بیشتر باهاشون وقت بگذرون چون تهش این چیزیه که از تو یادشون می‌مونه.»
لب‌های جیمین با دیدن تر شدن چشم‌هاش لرزید. این‌ها حسرت‌های خودش به عنوان یه پدر بودن که ازش می‌خواست تکرار نکنه.

✓Let the Flames Begin✓| KookminWhere stories live. Discover now