48

694 131 11
                                    

«می‌دونی چقدر این یه سال و نیم سخت بود؟ نمی‌تونستی یه خبر از خودت بدی؟!»
جونگوک که به بدن خوابیده‌ی جیمین زیر ملحفه‌ی نازکش خیره شده بود، با شنیدن صدای عصبانی یونگی که سعی می‌کرد پشت تلفن فریاد نزنه تا بچه‌ها و جیمین بیدار نشن، صورتش در هم رفت.
نامجون احتمالا الان خیلی دوست داشت جونگوک دم دستش باشه؛ قرار نبود خودشون رو این طوری نشون بدن. درسته چند هفته بود که تهیونگ بهشون گفته بود دیگه می‌تونن کم کم به زندگی امگاها برگردن ولی گفتنش خیلی راحت تر از انجامش بود.
هر دو بدون آلفاهاشون زندگی خوبی برای خودشون ساخته بودن و حالشون خوب بود. جونگوک از دیدن گونه‌های صورتی از سلامتی امگا و وزنی که گرفته بود، لذت می‌برد و نمی‌خواست آرامشش رو بهم بزنه. نامجون هم از همین مکالمه می‌ترسید.
البته تا قبل از این که اون آلفای احمق پاش رو از گلیمش درازتر کرد و جیمین وارد اولین هیتش شد. آلفای جونگوک دیگه نمی‌تونست طاقت بیاره.
دیدن امگا و مینی بانمک و بچه‌ای که حتی یه بار هم نتونسته بود بغل کنه، مدت‌ها عذابش داده بود.
حتی بیشتر از پابندی که به پاش بسته بودن و اگه از ده کیلومتری خونه‌ی جیمین دورتر می‌رفت، کل پلیس‌های بوسان رو به جونش می‌انداخت.
مادر جیمین زیر چشمی به جونگوک نگاه می‌کرد ولی تا الان حرفی نزده بود. چشم‌هاش قضاوتی توش نداشت؛ آلفا رو یاد سویون انداخت وقتی دو ماه پیش باهاش تماس گرفت.
امگا فقط التماسش کرده بود که هر چه زودتر پیش جیمین برگرده، مارکش کنه و دیگه احمقانه رفتار نکنه. البته بعد از این که بیست دقیقه گریه کرده بود و گفته بود که چقدر کوکیش رو دوست داره، این مدت بهش سخت گذشته و دلش براش تنگ شده.
اگه جونگوک هم اون قدر گریه کرد که سردرد گرفت، نیازی نبود کسی بدونه.
آلفا پای راستش رو کمی جابجا کرد. بعد از این که استخوانش زیر آوار شکسته بود، گاهی درد می‌گرفت و باعث می‌شد گذاشتن وزن روی پاش براش سخت باشه.
دکتر بهش گفته بود با فیزیوتراپی و زمان بهتر می‌شه ولی ممکنه هیچ وقت کاملا خوب نشه.
جونگوک مشکلی نداشت؛ این یادآور سختی‌هایی بود که برای برگشتن پیش خانواده‌اش گذرونده بود.
سختی‌هایی که حاضر بود بارها تحمل کنه تا دوباره بتونه با فاصله‌ی یک متری از جیمین بنشینه و تماشاش کنه.
«چای دوست داری یا قهوه؟ اگه چیز دیگه‌ای هم می‌خوای می‌تونم برات بیارم. فکر کنم صبحانه هم نخوردی، نه؟»
سر جونگوک به سمت پارک دسوم چرخید که داشت بهش لبخند می‌زد. قلبش گرم شد؛ چند وقت بود که محبتی شبیه این رو تجربه نکرده بود؟
توی اون مهمونخونه‌ی نمور و کثیف، شب‌های زیادی تنها خوابیده بود و روزها مثل روح با فاصله از جیمین سرگردون بود و تماشاش می‌کرد.
سرش رو با احترام خم کرد. «نه نخوردم ولی لطفا زحمت نکشید.»
اخم کمرنگی بین ابروهای زن نشست. «زحمتی نیست. تعارف نکن. چی دوست داری؟»
جونگوک لبش رو گزید ولی بالاخره تردید رو کنار گذاشت. «شیرموز...هست؟»
دسوم چند ثانیه ساکت بود ولی بالاخره دستش رو مقابل دهانش گرفت و بی صدا خندید. «بیشتر از اونی که یه خونه لازم داره هست. اگه به مینی اجازه بدی، کل روز فقط اونا رو می‌خوره.»
جونگوک از فکر دیدن و بغل کردن دوباره دخترک بی قرار شد. مینی اون رو به یاد می‌آورد؟ ازش ناراحت بود که تنهاش گذاشته؟
وقتی می‌رفت نزدیک چهار سالش بود؛ حالا چند ماه می‌شد که پنج سالگی رو رد کرده بود.
«وقتی جیمین بیدار شد،‌ می‌خوام یه نفس حرف بزنی.»
یونگی دست به سینه مقابلش نشست و با نگاهی که می‌تونست بکشه، بهش خیره شد.
***
وقتی جونگوک و نامجون از زیر آوار دراومدن، اوضاع خوبی نداشتن. شدیدترین آسیب جونگوک توی پای راستش، شکستگی ساعد دستش و میله‌ای بود که توی پهلوش رفته بود ولی خوشبختانه به هیچ عضو مهمی آسیب نزده بود.
برای نامجون پیچیده تر و در عین حال، کمتر بود. جونگوک وقتی انفجار شروع شد، سعی کرد از نامجون با بدن خودش محافظت کنه. برای همین آلفا تقریبا آسیبی جز گلوله‌ی توی شونه‌اش ندیده بود؛ با این حال، به خاطر سنگی که به خاطر انفجار به سرش برخورد کرده بود، تقریبا یک ماه توی کما بود و وقتی بیدار شد، نامجون قبلی نبود.
آلفا اولش نمی‌تونست درست از بدنش استفاده کنه. ماه‌ها فیزیوتراپی انجام داد تا بتونه دوباره درست حرف بزنه و حرکت کنه.
البته تمام مدت همراه یه افسر نگهبان.
دلیل این که به امگاها نگفتن که زنده‌ان، معامله‌ای بود که فرمانده‌ی تهیونگ پیش روشون گذاشت.
اون‌ها می‌تونست مثل هر مجرم دیگه‌ای وارد سیستم قضایی بشن و سال‌ها توی دادگاه و زندان گیر کنن. برای جرایمی مثل اون‌ها، کمتر از ده سال بعید بود.
راه دیگه این بود که با همکاری با پلیس و مفید بودن، تخفیف بگیرن و به جای ده‌ها سال زندان، پنج سال آزادی مشروط با پابند الکترونیکی داشته باشن.
جونگوک و نامجون قطعا دومی رو انتخاب کردن.
مشکل فقط این جا بود که این معامله، باید کاملا مخفی می‌موند؛ از نظر فنی و قانونی، پلیس و سیستم قضایی اجازه انجام چنین کاری رو نداشتن و اگر رسانه‌ها ازش بویی می‌بردن، هم برای اون دو تا بد می‌شد و هم سیستمی که هنوز به خاطر بی‌کفایتی تحت فشار بود.
با وجود این که خبرنگارها به خاطر نداشتن مدرک و ترس از واکنش قضایی اسم و اطلاعاتی از جونگوک و نامجون منتشر نکرده بودن، چهارچشمی حواس شون به نتیجه‌ی کارشون بود تا ببینن چه مجازات و نتیجه‌ای در انتظارشونه.
اگه دادگاه براشون برگزار می‌شد، امکان نداشت اسم و اطلاعات شون منتشر نشه. جز مزاحمتی که احتمالا برای خانواده شون درست می‌شد، شرکت جئون با هزار کارمند مستقیم و دو هزار کارمند غیرمستقیم دیگه، با مشکلات شدیدی رو به رو می‌شد.
برای همین جونگوک و نامجون مجبور شدن بعد از انفجار، توی بیمارستان از شدت جراحات وارده رسما بمیرن.
با وجود این که می‌خواستن به امگاها در موردش بگن، فرمانده مخالف بود و این رو جزو شرایط قراردادشون ذکر کرده بود که تا حداقل یک سال، اجازه برقراری ارتباط با خانواده شون رو ندارن؛ حتی بعد از اون هم هر وقت شرایط مناسب بود، اجازه براشون صادر می‌شد، نه زودتر.
برای همین جونگوک و نامجون یک سال و چهار ماه مثل برده‌ها شبانه روز تلاش کردن تا بتونن زودتر بلیت برگشت شون رو به دست بیارن.
تهیونگ توی این مدت خیلی بهشون کمک کرده بود تا بیشتر از اونی که لازم بود، سختی نکشن و فرمانده شون هر چه زودتر بهشون اجازه برگشت بده.
جونگوک و نامجون از تمام ارتباطات و اطلاعات شون استفاده کردن تا ته مونده‌ی تشکیلات کانگ رو که هنوز مثل علف هرز فعال بودن از بین ببرن.
خیلی از شعبه‌ها توی نبود کانگ و مدیریت واحد، برای خودشون گنگ‌های جداگانه تشکیل داده بودن و حتی از قبل بیشتر به مردم محلی فشار می‌آوردن.
حداقل کانگ اهل دله‌دزدی‌های جزیی و مزاحمت‌های خیابونی روزانه نبود.
کار سخت بود؛ فرمانده که کمبود نیرو داشت، خیلی جاها از نامجون و جونگوک استفاده می‌کرد، اون هم در حالی که حاضر نبود بهشون سلاحی بده.
هر دو توی این یک سال آسیب‌های زیادی دیدن. علاوه بر جاهای زخمی که روی بدن شون مونده بود، چیزهایی دیده بودن که خوابیدن رو براشون سخت کرده بود.
خوابی که حتی وقتی به سراغ شون می‌اومد، بی رویا یا کابوس از دست دادن آخرین افراد باارزش زندگی شون بود.
***
جیمین وقتی چشم‌هاش رو باز کرد، زیر ملحفه‌ی نازک و هوای زمستونی سردش بود. خورشید وسط آسمون بود و خونه توی سکوت فرو رفته بود.
آروم سر جاش نشست و به مبلی که روش خوابیده بود خیره شد. توی توهمش، جونگوک قبل از این که بیافته، بلندش کرد.
شاید دیشب گرمش شده و پایین اومده بود تا بچه‌ها رو اذیت نکنه؟
خواب واقعی به نظر می‌رسید ولی فقط یه خواب بود. مثل همیشه طعم تلخ از دست دادن دوباره روی زبون جیمین مونده بود.
ولی چرا هیتش تموم شده بود؟ چند ساعت هم نشده بود. شاید قرار بود تا مدتی نامنظم و کوتاه و بلند باشه.
یونگی کجا بود؟ بچه‌ها رو پیش مادرش برده بود؟
جیمین لیوان آبی که یادش نمی‌اومد روی میز گذاشته باشه برداشت و سر کشید. نفس عمیقی کشید تا کم کم هشیار شه ولی رایحه‌ای که وارد ریه‌هاش شد، فقط باعث شد بدنش خشک بشه.
رایحه‌ی چوبی‌ای بود که توی خواب واضح حس کرده بود. شاید باید به توهم توی بیداری عادت می‌کرد.
از جاش بلند شد. شلواری که یادش نمی‌اومد پوشیده باشه، تمیز بود و دیگه خبری از اسلیک خشک شده نبود. یونگی تمیزش کرده بود؟ از فکرش گونه‌هاش رنگ گرفت.
بالاخره تونست از آشپزخونه صدای برخورد ظرف و حرکت کسی رو بشنوه. هنوز به چارچوب در نرسیده بود که شنیدن زمزمه‌ی آهنگ باعث شد دوباره سر جاش مات بایسته.
این آهنگی بود که جونگوک دوست داشت زیر لب براش بخونه.
وقتی شونه‌های پهن کسی رو که داشت مقابل گاز چیزی رو هم می‌زد دید، چند ثانیه سر جاش متوقف شد. این آدم نمی‌تونست یونگی باشه چون حداقل یه کله ازش بلندتر بود. از طرف دیگه، یادش نمی‌اومد یونگی این همه تتو روی دست راستش داشته باشه.
تتوهایی که به طرز دردناکی آشنا بودن.
زانوهای جیمین سست شدن. حس می‌کرد هر لحظه ممکنه دوباره بیافته چون همون لحظه آلفا چرخید و با چشم‌هاش بزرگ پرستاره‌ای که هر شب توی خواب آرزوی دیدنش رو داشت، بهش خیره شد.
***
جونگوک به جیمین کمک کرد پشت میز کوچک توی آشپزخونه بنشینه و براش یه لیوان آب آورد. تصمیم یونگی و والدین جیمین این بود که بچه‌ها رو ببرن تا جونگوک بتونه خودش برای جیمین همه چیز رو توضیح بده.
با این حال بعد از دیدن صورت رنگ پریده و چشم‌های مه گرفته‌ی جیمین، مطمئن نبود ایده‌ی خوبی باشه.
مقابلش نشست و منتظر موند تا امگا کمی حالش بهتر بشه. نمی‌دونست باید چی بگه؟ سلام؟
تصمیم گرفت با یه لبخند کوچیک شروع کنه. «حالت خوب بوده، جیمین؟»
امگا پلک زد و انگار چشم‌هاش واضح تر می‌دیدن. «حا...داری حالمو می‌پرسی؟»
پریشان و ناباور بود و جونگوک جز سکوت نمی‌دونست می‌تونه چطور جوابش رو بده.
به نظر نمی‌رسید هیچ حرفی الان درست باشه.
جیمین خنده‌ی کوتاه و خالی از گرمایی کرد. «فقط بهم یه چیزی بگو که بدونم واقعی هستی.»
جونگوک با لبه‌ی بلوز بافتنی مشکیش بازی کرد تا بتونه آرامشش رو حفظ کنه و به رایحه‌ی سیلی که انگار می‌خواست غرقش کنه، واکنش نشون نده. «همیشه طرف راست تخت می‌خوابی. دیدن طلوع آفتابو دوست داری و از رنگ آبی خوشت میاد. غذاهای تندو خیلی دوست داری ولی بهت نمی‌سازن. دوست داری خودت کیک بپزی و با چای بخوری. قبل از همه‌ی اینا، می‌خواستی به این فکر کنی که چه رشته‌ی دانشگاهی دوست داری و درست رو ادامه بدی. اگه شب بغلت نکنم، سخت خوابت می‌بره و صبح بدخلق بیدار می‌شی-»
متوقف شد؛ نفس کشیدن جیمین سریع شده و با چشم‌های گردی که انگار روح دیده، بهش زل زده بود.
جونگوک دلش می‌خواست جلو بره و بغلش کنه ولی مطمئن نبود این چیزی باشه که جیمین الان نیاز داشت. پس به جاش سعی کرد لحنش نرم باشه. «آروم و عمیق نفس بکش جیمین. روی بوی سوپی که روی گازه تمرکز کن، خوشمزه‌ست؟ به نظرت چقدر دیگه باید بمونه؟»
سوال احمقانه‌ای بود ولی توی این یک سال و نیم، خوب یاد گرفته بود چطور با حمله‌های پانیک کنار بیاد.
بالاخره جیمین آروم شد و لیوان آب مقابلش رو یک نفس سر کشید. چشم‌هاش خشک بودن و ابروهاش در هم رفته بودن. «این همه وقت...فقط بهم بگو چرا؟»
آلفا گلوش رو صاف کرد و به میز خیره شد. «از کجا شروع کنم؟ این مدت...واقعا سخت بوده جیمین. فقط می‌خوام بدونی که اگه انتخاب من بود، همون روز پیشت برمی‌گشتم.»
جیمین بدون حرف بهش خیره شده بود؛ نگاه امگا توی این مدت قوی تر و نافذتر از قبل شده بود و جونگوک حس می‌کرد داره مثل لیزر سوراخش می‌کنه.
«اون روز من و نامجون بعد از انفجار زیر آوار موندیم. خیلی طول کشید تا بتونن ما رو دربیارن. نامجون حالش وخیم بود و تا یه ماه به هوش نیومد. منم چند جا از بدنم شکسته بود و نیاز به فیزیوتراپی داشتم. هنوزم پای راستم یکم اذیتم می‌کنه...»
نگاه جیمین به میز کشیده شد، انگار می‌تونست پای جونگوک رو از زیرش رو ببینه. «بعدش چی شد؟»
اخمش کمرنگ شده بود ولی هنوز دست‌هاش دور لیوان خالی روی میز می‌لرزید.
جونگوک موهاش رو عقب برد و با زبونش با رینگ گوشه‌ی لبش بازی کرد. «بعدش فرمانده‌ی تهیونگ، آن جه‌هو بهمون پیشنهاد کار داد. از شرایطش این بود که تا وقتی بهمون اجازه خلافشو بدن، برای کل دنیا رسما بمیریم و با هیچ کس در ارتباط نباشیم.»
چشم‌های امگا باریک شد. «می‌تونستی یواشکی بهم بگی و ازم بخوای به روی خودم نیارم.»
جونگوک به لحن بامزه‌اش لبخند زد. «گوشی‌های همراهمون مخصوص بود و کاملا شنود می‌شد. اجازه‌ی خرید چیز دیگه‌ای هم نداشتیم چون دسترسی به حساب‌هامون رو از دست داده بودیم و بیست و چهار ساعته هم تحت نظر بودیم.»
جیمین پلک زد. «چرا دسترسی نداشتین؟»
جونگوک لبخند کجی زد. «من و نامجون روی کاغذ رسما مردیم و وصیت‌هامون اجرا شده....بعدشم، توی این مدت ما با آدما و کارای خطرناکی سر و کار داشتیم و نمی‌خواستیم دوباره روی امنیت شما ریسک کنیم.»
جیمین به زخم روی ابروش نگاه کرد و لبش رو گزید. حالا نگاهش نگران شده بود. موهای بلوندش رو که مواج مقابل پیشونیش رو گرفته بود، کنار زد. «پیشنهادی که بهتون شد چه جور کاری بوده؟ نمی‌شد قبول نکنید؟»
جونگوک به گردن مارک نشده‌ی جیمین نگاه کرد. آلفاش دو سال گذشته رو توی ناآرومی و درد گذرونده بود چون جونگوک میت شون رو ازش دریغ کرده بود. «اگه قبول نمی‌کردیم، احتمالا تا ده سال بعد هم نمی‌تونستیم پیش تون برگردیم. درسته تهیونگ نذاشت چیزی به بیرون درز کنه ولی تمام شواهد کارایی که من و نامجون کردیم دست پلیس بود و ما مثل هر مجرم دیگه‌ای باید محاکمه می‌شدیم.»
جونگوک بلند شد و زیر گاز رو خاموش کرد. پشت به جیمین ایستاده و به سوپ نارنجی خیره شده بود. «قبول کردیم چون می‌خواستیم بدون این که دست قانون دنبال مون باشه، آزاد پیش تون برگردیم. فراری بودن زندگی‌ای نبود که برای شما و بچه‌ها بخوایم.»
سکوت برقرار شد ولی جونگوک جرئت نداشت بچرخه. می‌ترسید صورت جیمین رو ببینه و بفهمه به خاطر این مدت نمی‌تونه آلفا رو ببخشه.
دست‌هایی که دور کمرش حلقه شدن، باعث شدن که بالاخره بتونه دوباره نفس بکشه. گونه‌ی امگا به کمرش چسبیده بود. «الان تموم شده؟ دیگه لازم نیست بری؟»
صداش کوچک و ترسیده بود و جونگوک می‌دونست امگا دیگه نمی‌تونه یه بار دیگه رفتنش رو تحمل کنه.
چرخید و محکم بغلش کرد. رایحه‌ی بارونی امگا مثل همیشه قلبش رو به تپش انداخت. «هیچ وقت، حتی اگه بیرونم کنی.»
***
جیمین با صاف کردن صداش، سکوت سنگینی رو که بین شون بود شکست. ده دقیقه‌ای می‌شد که توی خونه پدر و مادرش دور هم روی مبل‌ها نشسته بودن ولی کسی حرف نمی‌زد. فقط مادرش به همه چای و قهوه تعارف کرده و بعد کنار پدرش نشسته بود.
البته بعد از این که به مینی و جونگوک شیرموز داد.
جونگوک که مینی روی پاهاش نشسته بود و با گوشی جیمین بازی می‌کرد، سرش رو پایین انداخته بود. دخترک بعد از این که جونگوک رو دیده بود، تا چند ساعت از هیجان با لکنت شدید حرف می‌زد و حاضر نبود حتی برای دستشویی رفتن هم آلفا رو رها کنه.
جیمین شونه‌های افتاده‌اش رو دوست نداشت و نمی‌خواست جلوی پدر و مادرش شرمنده باشه. «مامان، جونگوک گفت که با هم آشنا شدین. بابا...جونگوک آلفاییه که در موردش بهتون گفته بودم.»
جه‌جون چشم‌هاش رو باریک و سر تا پای جونگوک رو ورانداز کرد. «به نظر من خیلی زنده‌تر از اونیه که مرده باشه.»
دسوم به بازوش زد و هیسی گفت که باعث لبخند جونگوک شد.
جیمین لب‌هاش رو بهم فشار داد. «جونگوک توی یه سال و نیم گذشته کارای زیادی داشته که باید قبل از برگشتن پیش ما انجام می‌داده ولی دیگه از این به بعد قرار نیست-»
پدرش حرفش رو قطع کرد و رو به جونگوک با صدای محکمی گفت:‌ «جیمین به آلفایی نیاز داره که همیشه کنارش باشه. می‌تونی از پسش بربیای؟»
جیمین اخم کرد و لب‌هاش رو جلو آورد. دوست نداشت که کسی وسط حرفش بپره.
جونگوک سرش رو بالا آورد ولی انگار نمی‌تونست توی چشم‌های پدر جیمین نگاه کنه. با این حال لحنش جدی و مطمئن بود. «دیگه هیچ وقت قرار نیست جایی برم. اگه شما اجازه بدین، می‌خوام میت جیمین باشم.»
پدرش با چشم‌های باریک شده نگاهی به بالا، یعنی اتاقی که مینجون توش خوابیده بود کرد. «مطمئن نیستم الان دیگه اجازه‌ی من معنی داشته باشه وقتی بچتون دیگه داره حرف زدنو شروع می‌کنه.»
گونه‌های جونگوک کمی صورتی شد. جیمین که حرف‌ها و نگاه تیز پدرش دیگه اون قدر روش اثری نداشت، نیخشند زد؛ بار اولی بود که جونگوک بی شرم رو این طور خجالت زده می‌دید.
دسوم لبخند کمرنگی زد و دستش رو روی پای هیون‌جو گذاشت. «سر به سرشون نذار.»
رو به جونگوک کرد و کمی جدی شد. «جیمین این مدت تنهایی خیلی اذیت شد ولی می‌دونم که برای پسرم، تو اولین و آخرین آلفایی. پس فقط ازتون می خوام کنار هم خوشحال و سلامت باشین.»
جیمین لبخند زد و دست جونگوک رو گرفت. آلفا کمی جا خورد، انگار انتظار چنینی حرکتی از جیمین رو جلوی والدینش نداشت. امگا چشم‌هاش رو چرخوند و به پدرش زل شد که با لجبازی به تلویزیون خاموش خیره شده بود. «بابا؟ تا هیت بعدیم وقت داری مثل مامان برامون آرزوی خوشبختی کنی.»
دسوم دستپاچه به جه‌جون نگاهی انداخت. «جه‌جون، برو برای مینی بیسکوییت بیار.»
امگای نوجوون که هنوز چند سالی تا نشون دادن رسمی رنکش فاصله داشت، چشم‌هاش رو چرخوند و فنجون خالی چایش رو روی میز گذاشت. «چرا؟ حتی کلمه‌ی هیتم نباید بشنوم؟»
جیمین ریز خندید. درسته پدر و مادرش خیلی عوض شده بودن ولی برادرش هم مثل اون نبود و هر محدودیتی رو قبول نمی‌کرد.
هیون‌جو بالاخره آهی کشید و سرش رو چرخوند. نگاهش شکست‌خورده بود، انگار نتونسته بود اون قدری که می‌خواست اون‌ها رو معلق بذاره؛ احتمالا فهمیده بود که جیمین و جونگوک فقط داشتن سعی می‌کردن مودب باشن و واقعا اجازه‌ی پدر و مادرش تاثیری نداشت.
«من به قضاوت جیمین اعتماد دارم. تا الان هم خودش گلیم خودشو از آب بیرون کشیده و من نتونستم اون طوری که باید هواشو داشته باشم. امیدوارم تو کارت بهتر از من باشه.»

✓Let the Flames Begin✓| KookminOnde histórias criam vida. Descubra agora