10

999 185 2
                                    

مینی بعد از این که طبق معمول با کمک جونگوک حمام و حسابی بازی کرده بود، زیر پتوی سرمه‌ای نرم خوابیده بود و نفس‌های آروم و عمیقش از بین لب‌های صورتی ظریفش خارج می‌شدن.
جونگوک نمی‌تونست باور کنه که توی مدت کم چقدر به اون بچه وابسته شده؛ زمان زیادی از شب‌ها رو با اون می‌گذروند و گاهی به خودش می‌اومد و می‌دید داره کارش رو زودتر تموم می‌کنه تا به خونه برگرده و قبل از این که وقت خواب مینی برسه، باهاش بازی کنه.
به نظر می‌رسید مینی هم از اون خوشش میاد؛ وقت‌هایی که جونگوک خسته بود و مستقیم به اتاقش می‌رفت، صدای پاهای بی‌قرارش رو که می‌دوید و منتظر پشت در اتاقش می‌ایستاد می‌شنید. شنیدن نفس‌های هیجان زده‌اش و دست‌های کوچکش که آهسته در می‌زدن، انگار نمی‌خواستن مزاحمش بشن و مردد بودن، باعث می‌شد بیخیال تختش بشه و در رو باز کنه تا مینی همراه دیگو داخل اتاق بپره.
در تمام این لحظات، جیمین همیشه با نگاه تیزش پشت سر جونگوک رو نشونه گرفته بود؛ حتی یک لحظه هم واقعا اون و مینی رو تنها نمی‌ذاشت، همیشه با فاصله از دخترش ایستاده بود و چشم ازش بر نمی‌داشت.
مینی دوست داشت پدرش رو هم توی بازی هاشون شریک کنه ولی جیمین پرتنش تر از اونی بود که در حضور جونگوک بتونه طبق میل دخترش رفتار کنه.
جونگوک ترس و بی‌اعتمادیش رو درک می‌کرد و این به جای این که براش آزاردهنده باشه، خوشحال کننده بود.
مینی پدر خوبی داشت و همین یعنی خوش شانس تر از خیلی از بچه‌های دیگه بود.
جونگوک بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش، طبق عادت همیشه پایین اومد تا با جیمین شام بخوره.
علاوه بر مینی، جیمین هم به یه جزو ثابت از روزهای جونگوک تبدیل شده بود؛ هر چند حال و هوای وقتی که با هم می‌گذروندن خیلی متفاوت بود.
بعضی صبح‌ها قبل از بیرون زدن از خونه، یه سری عکس از افراد یا جاهایی که هنوز با نامجون در موررش تردید داشتن به جیمین نشون می‌داد تا اگه اطلاعاتی ازشون داره بگه. جیمین توی اون جلسات مضطرب بود و گاهی اوقات حرف زدن براش سخت می‌شد؛ بعد از دیدن وضعیتش، جونگوک سعی می‌کرد کمتر و کمتر جیمین رو به اتاق کارش ببره و عوضش شب ها موقع شام با امگا وقت بگذرونه.
با دیدن جیمین که ساکت کنار میز ایستاده و سرش رو پایین انداخته بود، انقباض شونه‌هاش کمتر شد.
رایحه‌ی امگا که حالا هیچ ساپرسنتی مصرف نمی‌کرد، روز به روز قوی‌تر می‌شد و این هم براش دلنشین بود و هم ترسناک. باورش نمی‌شد که بین تمام رایحه‌های شیرینی که هر روز دور و برش بودن، رایحه‌ی بارون نم نم روی زمین خاکی براش از همه جذاب‌تر بود.
جیمین با شنیدن صدای پا سرش رو بالا آورد. گونه‌هاش کمی پرتر شده بودن ولی هنوز هم رنگ‌پریده و خیلی لاغر بود. جونگوک از یونسو خواسته بود وعده‌های غذایی حجیم درست کنه ولی فایده نداشت چون جیمین کم اشتها بود.
صندلی رو عقب کشید و خواست بشینه که با دیدن غذای مقابلش، نیم خیز متوقف شد.
جیمین اون شب برای دخترش ساندویچ‌های کوچکی با نون تست و ژامبون درست کرده بود که جونگوک توی وان وسط بازی به مینی داده بود.
گاهی اوقات مینی بازیگوش می‌شد و درست غذا نمی‌خورد؛ بازی روش خوبی برای باز کردن اشتهاش بود.
اون موقع فکر نمی‌کرد شام خودش هم تکه‌های برش خورده‌ی تست با شکلک‌های خندان سس کچاپ باشه.
مهم تر از اون این که فکرش رو نمی‌کرد این غذا این قدر براش اشتهابرانگیز و جذاب باشه.
«یونسو گفت امشب نمی‌تونه شام درست کنه ... من اشتباهی همه رو مدلی که مینی دوست داره درست کردم.» مکثی کرد. «می‌تونم یه چیز دیگه درس‍-»
جونگوک بالاخره نگاهش رو از بشقاب مقابلش به جیمین معذب که گونه‌هاش شاید از خجالت کمی صورتی شده بودن و به جونگوک نگاه نمی‌کرد انداخت. «بابت غذا ممنونم. خیلی خوشمزه به نظر می‌رسه.»
با دیدن دست‌هایی که داخل آستین‌های بلوز گشادش قایم شده بودن، بی اختیار لبخندی زد که امیدوار بود جیمین رو که زیرچشمی نگاهش می‌کرد آروم کنه. حس می‌کرد صورتش داره کش میاد ولی این لبخند بر خلاف لبخندهایی که گاهی مجبور بود در طول روز بزنه، زوری نبود.
«بیا شروع کنیم، هوم؟» معمولا تا وقتی به جیمین نمی‌گفت که می‌تونه شروع به خوردن کنه، همین طور می‌ایستاد.
جیمین سرش رو تکون داد و گلوش رو صاف کرد. با برداشتن اولین تکه توسط جونگوک، اون هم بعد از مکثی نسبتا طولانی بالاخره نشست و شروع کرد.
این عادت برای جونگوک عجیب و کمی آزاردهنده بود ولی نمی‌خواست جیمین رو حساس کنه؛ می‌خواست ازش بپرسه چرا تا وقتی جونگوک شروع به خوردن نکرده بود، نمی‌نشست و دست به غذاش نمی‌زد.
سعی کرد لحنش نرم و آروم باشه. «می دونی که اگه گرسنه‌ای لازم نیست منتظر من بمونی نه؟ می‌تونی شروع کنی تا من بیام.» دست لرزان جیمین بالای بشقابش خشک شد و فکش از جویدن ایستاد.
جونگوک می‌دونست که احتمالا این گفتگوی دلنشینی برای جیمین نیست ولی حس خوبی از دیدن جیمین توی اون وضعیت نداشت.
جیمین برده‌اش نبود که این طور منتظر دستوراتش بمونه.
جیمین بعد از چند ثانیه‌ی طولانی به خودش اومد و دست‌هاش رو زیر میز روی پاهاش گذاشت. موهای نقره‌ایش که حالا ریشه‌ی مشکی شون کمی معلوم بود، مقابل چشم‌هاش رو که پایین رو نگاه می‌کردن پوشونده بود.
«این کاریه که توی خونه‌ی کانگ می‌کردی؟» شونه‌هاش بیشتر از قبل منقبض شدن و توی خودش جمع شد. انگار می‌خواست خودش رو از دید جونگوک مخفی کنه.
سکوتش یک جورهایی تایید بود. «می‌تونی هر قانون مسخره‌ای که اون جا بوده دور بریزی. این جا تو هیچ فرقی با من و نامجون و یونسو نداری. می‌تونی راحت باشی و برای این چیزها از کسی اجازه نگیری.» فکش منقبض بود و احتمالا تندتر از اونی که قصدش رو داشت صحبت می‌کرد چون انگار بارون تند شد و ریه‌هاش از بوی خاک مرطوب پر شدن.
جیمین سرش رو که هنوز پایین بود با تردید تکون داد. نگاه جونگوک روی دندونی که لب پایینش رو می‌گزید متوقف شد.
دلش می‌خواست مثل فیلم‌های کلیشه‌ای دستش رو دراز کنه و لب خون آلودش رو از زیر دندونش بیرون بکشه ولی برای یک شب همین قدر ترسوندن جیمین کافی بود.
هر چند عمق ترسش هنوز برای جونگوک ناشناخته و حتی دلیلش وحشتناک بود.
***
شب بعد وقتی به آشپزخونه رفت و دید که جیمین نشسته و داره به تخم مرغ همزده‌ی داخل بشقابش ناخنک می‌زنه، لبخند کمرنگی صورت خسته‌اش رو کش داد.
«دوست داری بعد از شام یکم توی حیاط قدم بزنیم؟» جیمین درست مثل دیشب سر جاش خشک شد. جونگوک دیگه به این واکنش‌های جیمین وقتی سر جاش خشک می‌شد و انگار سیم هاش برای چند ثانیه اتصالی می‌کردن عادت کرده بود.
جیمین یاد گرفته بود به همه چیز شک و صد برابر بیشتر از بقیه فکر کنه.
با بی میلی آشکاری زیر لب بله گفت ولی دیگه چیزی نخورد و فقط با غذاش بازی کرد.
جونگوک دوست داشت بتونه سر کوچکش رو باز کنه  و بفهمه داره به چی فکر می‌کنه ولی خودش رو مجبور کرد که ساکت بمونه و بذاره آرامش جیمین بیشتر از این بهم نخوره.
با دیدن این، کمی از پیشنهادش پشیمون شد ولی دوست داشت بدون مینی وقت بیشتری با جیمین بگذرونه و در موردش خودش و زندگی قبلیش بدونه. می‌خواست فکر کنه دلیلش اینه که شناخت بهتر جیمین باعث می‌شه که اگه خواست بهشون دروغ بگه یا ریگی به کفشش باشه زودتر بفهمه.
دوست داشت فکر کنه دلیلش اینه که نمی‌تونه بهش اعتماد کنه.
ولی واقعیت این بود که فقط دوست داشت بدونه پارک جیمین کیه.
پارک جیمین بیست و یک ساله بدون تمام ترس‌ها و تردیدهاش چطوری بود؟
جیمین قبل از این که وارد دنیای تاریک کانگ بشه هم این قدر ساکت و مضطرب بود؟
یا اون هم مثل جونگوک یه زندگی معمولی و شاید حتی شاد داشت؟
بعد از شام جونگوک به اتاقش برگشت و بعد از پوشیدن ژاکتش، هودی مشکی بزرگ و پشمی‌اش رو برداشت. چند ساعتی اون رو پوشیده بود و رایحه‌ی چوب صندل تار و پودش رو پر کرده بود.
آلفای درونش از فکر این که جیمین اون رو بپوشه و رایحه‌ی بارونش با چوب خیس خورده قاطی بشه، حس رضایتی داشت که جونگوک دوست نداشت بهش فکر کنه.
اون فقط دلش نمی‌خواست جیمین سرما بخوره و مینی کوچولو هم مریض بشه.
جیمین توی همون بلوز مشکی و شلوار گرمکن همرنگش توی حیاط کنار در ایستاده بود. دست‌هاش رو مقابلش حلقه کرده و سرش رو طبق معمول پایین انداخته بود.
انگار دوباره منتظر دستور بود تا آزاد باشه.
جونگوک آهی کشید و مقابلش ایستاد. صداش رو صاف کرد. «هوا سرده.» جیمین کمی سرش رو بالا آورد و به هودی‌ای که جونگوک به سمتش گرفته بود نگاه کرد. چشم‌های فندقی‌اش توی نور چراغ‌های حیاط مثل همیشه کم نور و خسته به نظر می‌رسیدن.
تنها وقتی که چشم‌های جیمین نور داشتن، وقتی بود که به مینی نگاه می‌کردن.
جیمین مردد به نظر می‌رسید و لب‎هاش رو بهم فشار می‌داد. دست‌هاش زیر بلوزش با اضطراب در هم حلقه می‌شدن و مردمک‌هاش می‌لرزیدن.
«داری به چی فکر می‌کنی؟» جونگوک نتونست جلوی خودش رو بگیره. جیمین سرش رو با تعجب بالا آورد. لب‌هاش از هم فاصله داشتن و به جایی نزدیک گلوی جونگوک نگاه می‌کرد.
«به...به این که چرا این قدر با من خوب رفتار می‌کنید.» جونگوک هودی رو مقابلش تکون داد. نوک بینی جیمین از سرما قرمز شده بود. «این رو بپوش تا در موردش صحبت کنیم. نمی‌خوام سرما بخوری.»
جیمین با بی‌میلی آشکاری هودی رو پوشید. معذب به نظر می‌رسید و انگار داشت جلوی خودش رو می‌گرفت تا نفس‌های عمیق نکشه.
آلفای جونگوک بیشتر از اونی که فکرش رو می‌کرد از این ناامید شده بود. دلش می‌خواست جیمین با ولع رایحه‌اش رو داخل ریه‌هاش بکشه، نه این که دلش بخواد بینی‌اش رو بپوشونه.
جیمین با دیدن جونگوک که روی مسیر سنگفرش شده شروع به قدم زدن کرد، با فاصله‌ی دو متری دنبالش راه افتاد.
مادر جونگوک هنوز هم یه باغبون تمام وقت رو بین خونه‌ی خودش و جونگوک تقسیم کرده بود و نمی‌ذاشت کم محلی جونگوک درخت‌ها و بوته‌های گل عمارت کودکی‌اش رو نابود کنه.
وقت هایی شبیه این بود که از مادرش ممنون بود؛ وقتی که جیمین زیرچشمی و با علاقه به گل‌های رز صورتی نگاه می‌کرد.
قدم‌هاش رو آهسته کرد تا جیمین بهش نزدیک تر بشه و کنارش راه بره. زیر نورهای مهتابی و زرد، صورت جیمین جوان‌تر و معصوم‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.
«ازم پرسیدی که چرا باهات مهربونم.» مکثی کرد تا ذهنش رو مرتب کنه. «این مدلیه که من با بقیه رفتار می‌کنم، تا وقتی که بهم دلیل دیگه‌ای بدن.» جیمین پلک زد و سرش رو بالا آورد. از معدود وقت‌هایی بود که با جونگوک ارتباط چشمی برقرار می‌کرد، هر چند کوتاه.
«دلیل؟» صداش آهسته بود و هیچ شباهتی به توله ببری که چند هفته‌ی پیش بهش می‌گفت که بچه‌اش رو بازی نده نداشت.
جیمین واقعی کدوم بود؟
«آره، دلیل. چیزی که باعث بشه اون آدم دیگه لیاقت رفتار عادی من رو نداشته.» نفس عمیقی کشید و در حالی که به جلو زل زده بود، خودش رو مجبور کرد تا حرفش رو بزنه، هر چند ممکن بود این فضا رو پرتنش تر از اونی که هدفش رو داشت بکنه. «اگه یه نفر بهم خیانت کنه، سعی کنه فریبم بده و بهم دروغ بگه.»
جنگ اول از صلح آخر بهتر بود نه؟ حتی اگه آلفاش علاقه‌ی عجیبی به امگای ریزنقش پشت سرش داشت، نمی‌تونست قواعدی رو که باهاش زندگی می‌کرد نادیده بگیره.
سنش بیشتر از اونی بود که به خاطر یه امگا طوری دلش بلرزه که عقلش رو دفن کنه.
نفس عمیق و دم لرزان جیمین رو شنید ولی سرش رو نچرخوند. نمی‌خواست به چشم‌های فندقی نگاه کنه و چیزی جز حقیقت ببینه.
«می‌دونم که حرف زدن در موردش احتمالا برات سخته ولی...» مکثی کرد و از زیر شاخه‌های بید مجنون بزرگی که وقتی بچه بود، یه تاب چوبی بزرگ به شاخه‌اش وصل بود، رد شد. «زندگی با کانگ چطوری بود؟»
قدم‌های جیمین مردد و آهسته بودن. مدت طولانی در سکوت راه رفتن و جونگوک تقریبا به این نتیجه رسیده بود که قرار نیست جوابی بگیره.
«هر روزش مثل مرگه.» صداش اون قدر ضعیف بود که جونگوک برای ثانیه‌ای به گوش‌هاش شک کرد و سر جاش ایستاد. می‌تونست حس کنه جیمین هم پشت سرش متوقف شده.
هوا طوفانی بود و انگار بارون داشت اون رو با خودش می‌برد. می‎‌ترسید که بیشتر بپرسه و بدونه.
ولی انگار منطقی بودن با جیمین براش روز به روز سخت‌تر می‌شد. این روزها حتی گاهی این که به خاطر جیمین تقریبا تیر خورده و دستگیر شده بود کاملا از ذهنش پاک شده بود.
«دوست دارید چی بدونید؟ این که حق نداشتم تا وقتی بهم اجازه می‌داد غذا بخورم؟ تا وقتی اجازه نداده بشینم؟ دستشویی نرم و دخترم رو نبینم؟» صداش می‌لرزید ولی دوباره همون توله ببری شده بود که جونگوک فقط دو بار دیده بود.
جونگوک چرخید و مقابلش ایستاد. جیمین از زیر تارهای نقره‌ای مجعد بهش نگاه می‌کرد. چشم‌هاش سخت و پر از درد بودن و انگار داشتن متهمش می‌کردن...چرا مجبورم می‌کنی به یاد بیارم؟
«جیمین...» دستش رو با کلافگی بین موهاش کشید. «این جا خونه‌ی کانگ نیست و من هم کانگ نیستم. هیچ کدوم این جا تکرار نمی‌شه.» حس می‌کرد برای بار هزارم داره این حرف رو تکرار می‌کنه.
دو طرف لب‌های جیمین بالا رفتن ولی این به هر چیزی جز لبخند شباهت داشت. چشم‌هاش از خشم برق می‌زدن.
علاوه بر عشق به دخترش، خشم و نفرت چیزی بود که جیمین رو زنده نگه داشته بود.
یک شباهت دیگه با جونگوک.
«عادت‌های قدیمی سخت ترک می‌شن.» صداش بین آواز جیرجیرک ها نرم و آهنگین بود. «بعضی موقع‌ها ترک کردن شون یعنی اعتماد بی جا.» نفس جونگوک توی سینه حبس شد.
اعتماد بی جا...
جیمین نگاهش رو از جونگوک به چمن کنار پاهاشون دوخت. «ممنونم که سعی می‌کنید باهام درست رفتار کنید...دلیلش هر چی که هست.» دم عمیقی گرفت. شونه‌هاش بالا اومدن و سینه‌اش رو طوری جلو داد انگار سعی می‌کرد بزرگ تر به نظر برسه. اگه بحث این قدر جدی نبود، شاید جونگوک کاری می‌کرد که بعدا پشیمون بشه.
«ولی من فقط به زمان و رفتار بقیه اعتماد می‌کنم، نه حرف‌هاشون.» از این حرف لبخندی روی لب‌های جونگوک نشست. «این یه شباهت دیگه بین ماست، پارک جیمین.»
جیمین سرش رو بالا آورد و جونگوک مجبور شد نگاهش رو از هودی که به طرز بامزه‌ای بدن ظریفش رو توی خودش غرق کرده بود بگیره و به چشم‌هاش بدوزه.
حالا از خشم چند ثانیه پیش خبری نبود و همه چیز ساکن بود؛ بار اولی بود که چنین آرامشی در نگاه جیمین می‌دید؛ حتی بیشتر از همیشه، بزرگ‌تر از سنش به نظر می‌رسید.
«شباهت اول مون اینه که از کانگ طلبکاریم؟» جونگوک سرش رو آهسته تکون داد و با حیرت به چشم‌های مطمئن امگا زل زد.
انگار داشت بین فندق‌های ذوب شده غرق می‌شد.
«نقشه اینه که طلب مون رو ازش بگیریم، جیمین.» امگا لبخند کمرنگی زد؛ انگار به حرفی که می‌زد باور نداشت ولی امید کورکورانه چرا.
«از بچه‌ها خوشتون میاد؟» سوال ناگهانی و غیرمنتظره‌ی جیمین در نهایت معصومیت ولی با لحن تیزی جونگوک رو نشونه گرفت که باعث شد بلافاصله از خلسه‌ای که با چشم‌های جیمین داخلش فرو رفته بود دربیاد.
آلفاش ناامیدانه عقب نشینی کرد. این امگا طعمه‌ی آسونی نبود، حتی اگه راتش هر لحظه ممکن بود شروع بشه.
«دروغ چرا...نه از هر بچه‌ای.» قدمی کوتاه به جیمین نزدیک شد و ناخودآگاه سعی کرد فرومون‌های آرامش بخشش رو رها کنه. شونه‌های جیمین از انقباض خارج شدن ولی آگاه از رفتارش، با اخم کمرنگی بهش نگاه کرد.
«مینی دوست داشتنی و بامزه‌اس. فکر نکنم کسی باشه که شیفته‌اش نشه.» چشم‌های جیمین نرم شدن و لبخند کوچکی که اون شب برای اولین بار واقعی بود روی لب‌هاش نشست.
«اون هم از شما خوشش میاد.» نفسش رو بیرون داد و این پا و اون پا کرد. «شاید بهش نیاد ولی سخت به غریبه‌ها اعتماد می‌کنه.» سرش رو بالا آورد و به چشم‌های جونگوک زل زد. «این تنها خواهشیه که ازتون دارم. لطفا توی رفتار باهاش صادق باشین.»
جونگوک برای بار صدم از این تغییر رفتار جیمین متعجب بود. چطور همیشه ساکت، مضطرب و ترسیده بود و وقتی نوبت به مینی می‌رسید، این طور شجاع و پرحرف می‌شد؟
سرش رو تکون داد. «گفتی به حرف‌ها اعتماد نمی‌کنی ولی می‌تونم این قول رو بهت بدم که استفاده ابزاری از بچه‌ها رو بلد نیستم.»
جیمین شونه‌هاش رو بالا انداخت. گونه‌هاش زیر نور زرد کمی صورتی به نظر می‌رسیدن. «می‌تونیم برگردیم؟ ممکنه مینی بیدار بشه و بترسه.»
آلفای جونگوک زیر لب از فکر جدایی از امگا غرید ولی جونگوک به سمت در رفت تا هورمون‌هاش رو نادیده بگیره. «به هر حال داره دیروقت می‌شه.» در رو برای جیمین باز نگه داشت و به سمتش چرخید.
آلفاش با ناامیدی به دست‌های کوچک امگا زیر آستین‌های بلند هودی که در هم می‌پیچیدن نگاه کرد.
شاید وقتش شده بود که راتش رو با یه امگا، هر امگایی به جز جیمین بگذرونه و این عطش بی معنی رو خاموش کنه.
«و برای بار چندم...لازم نیست برای این چیزها اجازه بگیری.»

✓Let the Flames Begin✓| KookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora