25

927 129 1
                                    

هشدار: مرگ کاراکتر فرعی (سقط جنین)، تصادف و جراحت، رابطه‌ی ناسالم


«تو فکرش بودم شام بریم همون رستورانه که دوست داری...همون ایتالیاییه، اسمش یادم نمیاد.» نامجون در حالی که با یه دست فرمون رو نگه داشته بود، با دست دیگه‌اش شکم برآمده‌ی یونگی رو نوازش می‌کرد.
امگا بر خلاف جثه‌ی ظریفش، شکم بزرگی داشت و نامجون عاشق این بود که باهاش بازی کنه و سرش رو بهش بچسبونه تا حرکات جیسو رو بهتر حس کنه.
یونگی لبخند زد و به نیمرخ آلفایی که هنوز هم گاهی باورش نمی‌شد مال اونه خیره شد. «فکرتو دوست دارم ولی قبلش باید بریم و تخت جیسو رو بگیریم. دکتر گفت دیگه هر روزی باید آماده‌ی اومدنش باشیم. به اندازه‌ی کافی عقب انداختیمش.»
نامجون از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد. «ببخش که این قدر کارامون دیر شد. قول می‌دم یکی دو روزه بقیه‌ی کارای اتاق جیسو رو تموم کنم.»
یونگی دستی رو که روی شکمش بود، گرفت و فشار داد. «دیر نشده. حتی یه روز قبل اومدنشم آماده بشه خوبه...جونگوک گفت می‌تونی یکی دو ماه خونه بمونی، نه؟»
این چیزی بود که یونگی بیشتر از اتاق جیسو نگرانش بود.
یونگی همراه پدر امگاش بزرگ شده بود چون پدر آلفاش که میتش نبود، بعد از فهمیدن بارداریش اون رو رها کرده بود. یونگی همراه پدرش شاد بود؛ مرد مهربونی بود و یونگی رو با تمام وجود دوست داشت. یونگی هر چند گاهی از شنیدن متلک بچه‌های دیگه توی مدرسه ناراحت می‌شد، ولی اون و زندگی شون رو با کل دنیا عوض نمی‌کرد.
همه چیز وقتی سیزده سالش شد عوض شد. پدرش مریض شد و مدام سرفه می‌کرد. اول هر دو فکر می‌کردن که یه سرماخوردگی ساده ولی شدیده که دیر خوب می‌شه ولی وقتی یه ماه شد و پدرش از شدت سرفه قرمز شد، بالاخره برادرش، پدر جونگوک، به زور اون رو پیش یه دکتر برد.
سرطان ریه جزو کشنده ترین سرطان‌ها بود، مخصوصا اگه این قدر دیر تشخیص داده می‌شد.
مدت زیادی طول نکشید. یونگی حالا خیلی از خاطرات روزهای آخر رو محو یادش بود؛ انگار مغزش برای محافظت ازش این کار رو کرده بود.
فقط یادش بود که پدرش بعد از شنیدن خبر، فقط دلش می‌خواست یونگی رو تسلی بده و برای رفتنش آماده کنه و این از همه چیز برای یونگی سخت تر بود.
این باعث شده بود یونگی که از بعد مرگش با خانواده‌ی عموش زندگی کرده بود، مادر یا پدر امگایی نداشته باشه که با بچه کمکش کنه. هر چند رابطه‌اش با مادر جونگوک خوب بود ولی اون هم خانواده و درگیری‌های خودش رو داشت و نمی‌خواست مزاحمش باشه.
نامجون هم خانواده‌ای نداشت که بتونه کمک شون کنه.
وقتی به چکاپ یا خرید می‌رفت و مادر و پدر امگاهایی رو می‌دید که با غرور کنارشون راه می‌رفتن، دلش می‌گرفت و خلا وجود نامجون رو که اکثر اوقات همراه جونگوک سر کار بود، بیشتر حس می‌کرد.
هیچ وقت بهش نمی‌گفت ولی از این که این قدر کار می‌کرد و دنبال انتقام بود، خسته بود. دلش می‌خواست نامجون گذشته رو رها کنه و به آینده شون فکر کنه. به جیسو و بچه‌های دیگه‌ای که قرار بود بعدا داشته باشن.
دلش می‌خواست یونگی و خانواده شون براش کافی باشه تا دیگه قلبش آروم بگیره و دنبال انتقام نباشه.
کاش جرئت داشت که بهش این رو بگه.
«هنوز باهاش حرف نزدم ولی کوک رو که می‌شناسی، نباید مشکلی باشه. اگرم کاری نیاز باشه، می‌تونم از خونه کار کنم.» چرخید و به یونگی لبخند زد. چال گونه‌هاش حال امگا رو بلافاصله بهتر کرد. «نگران نباش. بخوای هم از خونه بیرون نمی‌رم.»
یونگی لبخند بزرگی زد و بیرون رو نگاه کرد تا دیدن میت جذابش باعث نشه با اسلیک بی موقعی که توی بارداریش کلافه‌اش کرده بود، شلوارش و صندلی ماشین رو نابود کنه.
دهانش رو باز کرد تا جواب بده که دیدن صحنه‌ی مقابلش باعث شد سر جاش خشک بشه. مغزش سریع فهمید که باید به نامجون هشدار بده ولی اون قدر ترسیده بود که نتونست حرفی بزنه.
حتی اگر چیزی می‌گفت، اون قدر دیر بود که کاری از دست هیچ کس برنیاد.
وقتی تریلی به طرفی که یونگی نشسته بود برخورد کرد، دست‌هاش که روی شکمش قرار گرفته بودن، بیشترین درد رو داشتن.
***
یونگی عنوان بغلی ترین امگای دنیا رو برای نامجون داشت. همیشه از این که این قدر کوچولو بود و راحت بین دست‌هاش جا می شد خوشش می‌اومد.
ولی حالا دیدن بدن زخمی امگاش که انگار کوچک تر از همیشه روی تخت بیمارستان به نظر می‌رسید، فقط خشم و غمش رو بیشتر می‌کرد.
شکمی که حالا جز یه برآمدگی کوچک، نشونه‌ای از دخترشون نداشت...
نامجون هر ثانیه توی مغزش فریاد می‌زد و آلفاش زوزه می‌کشید ولی در ظاهر ساکت و بی حرکت نشسته و به یونگی زل زده بود.
آرزو می‌کرد اون کسی بود که دست و پاش می‌شکست و گیج‌گاهش بخیه می‌خورد.
دلش می‌خواست دردی بیشتر از درد کبودی روی پیشونیش و شونه‌ی دررفته ای که چند ساعت پیش براش جا انداخته بودن حس کنه. شاید بالاخره از شوک در می‌اومد و می‌فهمید واقعا چه بلایی سرش اومده.
دست سرد و رنگ پریده‌ی یونگی رو، اونی که نشکسته بود، بین دست‌هاش گرفت و فشار داد. دیگه هیچ وقت اجازه نمی‌داد یونگی از جلوی چشم‌هاش کنار بره و اتفاقی براش بیافته.
***
امروز روز اولی بود که یونگی بالاخره کاملا هشیار بود.
روزهای اول مثل کابوس بود. مخصوصا روز اولی که تازه بیدار شده بود و وقتی نگاهش به شکمش افتاده بود، اون قدر گریه کرده و دست و پا زده بود که مجبور شده بودن بیهوشش کنن تا به خودش آسیب نزنه.
چند روزی همین طور گذشته بود. خودش و امگاش حتی به نامجون که هر بار سعی می‌کرد آرومش کنه واکنش نشون نمی‌دادن؛ فهمیدن مرگ دخترشون، حفره‌ی عمیقی توی سینه‌اش به جا گذاشته بود که باعث می‌شد دیگه درد دست و پا و دنده‌های شکسته‌اش رو حس نکنه.
دلش می‌خواست از بیمارستان بره. دلش می‌خواست کسایی که این کارو با دخترش کرده بودن پیدا کنه و با دست‌های خالی بکشه.
نامجون سعی می‌کرد به زور بهش غذا بده ولی اون هیچی دلش نمی‌خواست. دلش نمی‌خواست با کسی حرف بزنه و حتی گریه کردن هم حالش رو بهتر نمی‌کرد.
مدام دست سالمش رو روی شکمش می‌چرخوند و منتظر یه نبض، یه لگد بود ولی وقتی بالاخره قبول کرد که دیگه هیچ وقت نمی‌تونه جیسو رو حس کنه، دوباره پرستار شیفت اون رو به بیهوشی بی کابوس فرستاد.
***
یونگی بعد از ده روز از بیمارستان مرخص شده بود. دست و پاش هنوز توی گچ بود و برش زیر شکمش بخیه داشت ولی می‌تونست به خونه بره.
هنوز با نامجون حرف نمی‌زد و از این موضوع احساس گناه می‌کرد. امگاش غم و خشم آلفاش رو حس می‌کرد و می‌خواست دلداریش بده ولی یونگی اون قدر خالی بود که حس می‌کرد هیچی نداره تا به میتی که به اندازه‌ی خودش داشت درد می‌کشید بگه.
هنوز قرص خواب مصرف می‌کرد تا راحت بخوابه و آروم باشه ولی اغلب فقط چشم‌هاش رو می‌بست و نمی‌تونست فکر بچه‌ای که حتی نتونست بین دست‌هاش بگیره از سرش بیرون کنه.
جیسو شبیه کدوم شون می‌شد؟
نامجون جیسو رو ندیده بود و به یونگی هم اجازه نداده بود این کار رو بکنه. وقتی یونگی بعد از گاز گرفتن دستی که سعی می‌کرد جلوی دهانش رو بگیره تا فریاد نزنه و خودش رو خسته نکنه فهمید دلیلش چیه، بدون داروهای بیهوشی اون قدر گریه کرد و به صورتش چنگ انداخت که از حال رفت.
جیسو توی شکمش آسیب دیده بود و دیگه شبیه یه جنین عادی نبود.
***
نامجون به بدن مچاله شده‌ی یونگی روی تخت نگاه کرد. تازه گچ دست و پاش رو باز کرده بودن و بالاخره بعد از چند هفته تونسته بود راحت بخوابه...
اگه راحتی دوباره برای یونگی و نامجون ممکن می‌شد.
روز و شب شون یکی شده بود و هیچ کدوم شون نتونسته بودن اتفاقی که افتاد هضم کنن و باهاش کنار بیان. هنوز هم واقعی به نظر نمی‌رسید.
نامجون از جونگوک خواسته بود که مدتی پیش اون بمونن چون فکر نمی‌کرد دیدن اتاق جیسو توی خونه شون برای هیچ کدوم شون خوب باشه. از طرفی نگران امنیت یونگی هم بود و می‌دونست این جا از خونه‌ی خودشون خیلی امن تره.
این روزها آلفاش بیشتر از خودش توی کنترل بود. فقط می‌خواست از یونگی محافظت کنه و حتی نذاره تنها دستشویی و حمام بره.
بیرون رفتن، حتی توی باغ، برای نامجون یه نه بزرگ بود؛ به جاش یونگی روزها کنار پنجره با شیشه‌ی ضدگلوله مچاله می‌شد و بیرون رو تماشا می‌کرد. شب ها هم یک گوشه‌ی تخت توی خودش جمع می‌شد و شکمی که روز به روز صاف تر می‌شد بغل می‌کرد.
امگا خیلی غذا نمی‌خورد و اصلا حرف نمی‌زد. نامجون سعی می‌کرد امگاش رو دلداری بده ولی غمش اون قدر زیاد بود که حتی آلفاش هم جز زوزه کشیدن در جواب به درد میتش ایده‌ای نداشت.
«هاجون پیداشون کرده. می‌خوای خودت بری سراغ شون؟» جونگوک که توی اتاق نیمه روشن دم غروب ایستاده بود، با همدردی نگاهش می‌کرد.
ولی واقعا می‌دونست نامجون چه حسی داره؟
می‌دونست از دست دادن بچه و میتش چه حسی داره؟ این روزها حس می‌کرد یونگی رو هم توی اون تصادف از دست داده و فقط هنوز نتونسته قبولش کنه.
ولی حتی اگه این طوری بود، هرگز قبولش نمی‌کرد. یونگی میتش بود. یونگی همه چیزش بود. زندگیش بدون یونگی معنی نداشت و هر کاری می‌کرد که اون رو پیش خودش نگه داره، حتی اگه مجبور می‌شد این جا حبسش ک‍-
نامجون میون افکار هذیانی آلفاش به خودش اومد و سرش رو بالا آورد تا به جونگوک نگاه کنه که بعد از مکث چند دقیقه‌ایش، حالا با نگرانی نگاهش می‌کرد تا به سوالش جواب بده.
«بهش بگو یکی دو روز نگهشون داره. حال یونگی بهتر شد می‌رم سراغ شون.» صداش گرفته بود و حرف زدن براش سخت بود وقتی میتش روزها و شب هاش رو در سکوت می‌گذروند.
جونگوک به پسرعموش نگاه کرد. «هر وقت خواستی تنهاش بذاری، من می‌تونم پیشش باشم.»
نامجون سرش رو تکون داد. «باید خودم مراقبش باشم.» آلفاش فکر می‌کرد اگه میتش رو تنها بذاره، حتما اتفاق وحشتناکی می‌افته.
جونگوک با این که کمی متعجب شده بود، به روی خودش نیاورد و بحث رو عوض کرد. «اون‌ها گفتن که باهات توی یه پرورشگاه بودن و از قبل می‌شناختنت.»
نامجون در حالی که لباس‌هایی شسته‌ای که روی تخت بود تا می‌کرد، مکث کرد و سرش رو بالا آورد. پرورشگاه؟
این همه چیز رو عوض می‌کرد.
نامجون تا الان فکر می‌کرد این کار آدم‌های کانگ بوده؛ این فقط باعث شده بود بیشتر دلش بخواد به برنامه‌های عادی شون برای نابود کردن اون کثافت برگرده.
ولی حالا می‌دید که گند بزرگی که فکر کرده بود توی گذشته رها کرده، بهش رسیده و زندگی شون رو نابود کرده.
«جزو همون دار و دسته این که قبلا باهاشون بودی؟» جونگوک انگار متوجه آشوب درونی نامجون نبود.
نامجون از سیزده سالگی همراه بچه‌های پرورشگاهی توی دِگو که تازه بهش منتقل شده بود، به دله دزدی و فروش مواد مشغول شده بود. مرکزی که توش بود، با پول کثیف باند مواد مخدری که دگو رو کنترل می‌کرد سر پا مونده بود. برای همین افراد اون باند به راحتی از اون‌ها برای کارهایی استفاده می‌کردن که اگه یه بچه انجامش می‌داد، کسی مشکوک نمی‌شد.
نامجون تا شونزده سالگی کارش همین بود. موادی رو که بهش می‌دادن جابجا می‌کرد و بین راه با کیف قاپی پول بیشتری به جیب می‌زد. با وجود سن کمش، به الکل و کوک وابستگی پیدا کرده بود و از اون پول برای بطری‌ها و پودر سفیدی که هر شب قبل از خواب تموم می‌شد، استفاده می‌کرد.
این تا وقتی ادامه داشت که به پدر جونگوک برخورد. جئون جونگسو برای یه سفر کاری به دگو اومده بود و به خاطر خوب بودن هوا، تصمیم گرفته بود راننده‌اش رو مرخص کنه و تا هتلش قدم بزنه. همون جا بود که به پسر نوجوانی برخورد که دیدن لاغری و زیر چشم‌های سیاه و گودافتاده‌اش نگرانش کرد.
به نظر نمی‌رسید خیلی از جونگوک بزرگ تر باشه ولی چشم‌هاش...
چشم‌هاش مال یه بچه نبود.
همین باعث شد اون قدر حواسش پرت بشه که تا چند ثانیه نفهمه پسرکی که بهش تنه زده، داره با کیف پولش فرار می‌کنه.
با این حال شانس این بار با نامجون یار نبود. جونگسو هنوز چهل سالش هم نبود و اون قدر آمادگی بدنی داشت که بتونه به بچه‌ای که درست غذا نمی‌خورد و بدن سالمی نداشت برسه.
*
وقتی توی کوچه‌ی باریک به هم رسیدن و جونگسو نامجون رو با گرفتن مچ دستش متوقف کرد، نامجون سعی کرد پسش بزنه و هم زمان جلوی صورتش رو با دست دیگه‌اش گرفت تا از ضربه‌ای که ممکن بود بخوره از خودش محافظت کنه.
بار اولی نبود که گیر می‌افتاد و حسابی کتک می‌خورد. هر چند بلند شدن بعد از خوردن لگد آخر هر بار راحت تر می‌شد، ولی دردش هیچ وقت کمتر نمی‌شد.
ولی مرد دستش رو رها کرد و یک قدم به عقب برداشت. با بالا آوردن دست‌هاش و لبخند کمرنگی گفت: «کاریت ندارم...فقط اگه قراره کیف پولمو ببری، لطفا کارت شناسایی و گواهینامه‌ام رو بهم بده. گرفتن دوباره شون سخته.»
نامجون مشکوک براندازش کرد. دلیلی که به مرد نزدیک شده بود، لباس‌ها و صورتی بود که پولدار بودن رو فریاد می‌زد. در طول سال‌ها، نامجون دیگه خوب می‌تونست این رو تشخیص بده.
توی تجربه‌اش آدم‌های پولدار معمولا خسیس تر بودن و باهاش بی رحمانه تر رفتار می‌کردن.
این مرد قرار بود استثنا باشه؟
از اون جایی که نمی‌دونست این رفتارش واقعیه یا نه، تصمیم گرفت ریسک نکنه و کیف پولش رو پس بده. گاهی اوقات مردهایی شبیه اون بادیگاردهای گنده‌ای داشتن که ممکن بود تا حد مرگ کتکش بزنن.
ممکن بود توی راه باشن...
پس کیف رو به سمتش گرفت و با اخم به زمین نگاه کرد. مرد بی صدا خندید. «اسمت چیه؟»
کیف رو ازش نگرفت. نامجون با تردید بهش نگاه کرد. «چرا می‌پرسی‍...د؟»
نامجون بی تربیت نبود. به عنوان یه مجرم زندگی حقیرانه‌ای داشت ولی بی دلیل بی احترامی کردن هیچ وقت براش راحت نبود.
مرد روی جعبه‌ی چوبی که به دیوار چسبیده بود نشست. «عجب نفسی داری. مدت‌ها بود این طوری ندویده بودم.»
سرش رو بالا آورد و بالاخره جوابش رو داد: «همین طوری. منو یاد پسرم انداختی.»
با نگاهی به کفش‌های پاره و لباس‌هایی که اوضاع بهتری نداشتن، نگاهش نرم شد. «نگران نباش. قرار نیست برات دردسر درست کنم.»
نامجون هنوز هم مشکوک بود ولی حتی فکر ترحمی که ممکن بود توی نگاه مرد ببینه، بیشتر از ترسی که تا چند دقیقه‌ی پیش داشت عصبیش می‌کرد.
با این حال نگاه مرد خالی از قضاوت یا ترحم بود. شبیه پولدارهای دیگه‌ای که گاهی مجبور بود باهاشون همنشین بشه تا بیشتر برای پرورشگاه و بچه‌های کوچک تر پول دربیاره، بهش از بالا به پایین نگاه نمی‌کرد.
«می‌خوای بریم با هم یه چیزی بخوریم؟ امروز از صبح چیزی نخوردم. مهمون من.»
نامجون نگاهی به دو طرف کوچه که بن بست نبود کرد. هر لحظه می‌تونست فرار کنه؛ کوچه‌های این شهر رو مثل کف دستش می‌شناخت.
ولی فکر یه غذای مجانی بعد از بیست و چهار ساعت جذاب تر از اونی بود که بتونه بیخیالش بشه.
اگه تله بود چی؟ شاید می‌خواست اون رو تحویل پلیس بده یا بدتر، چند نفر رو بفرسته تا حسابش رو برسن.
انگار اضطراب توی نگاه نامجون رو دید که بهش لبخند زد. «هیچ کلکی در کار نیست...؟»
نگاه پرسشگرانه‌اش روی نامجون متوقف شد.
نامجون زیر لب زمزمه کرد: «جون.» گفتن اسم کاملش به نظرش عاقلانه نبود.
لبخند مرد پررنگ تر شد. «هیچ کلکی در کار نیست جون. فقط قراره با هم غذا بخوریم و بعدش می‌تونی با کیف پولم هر جا خواستی بری. البته جز کارت شناسایی و گواهینامه‌ام.» و دوباره خندید...
انگار هر روز یه نفر با سر و وضع نامجون رو می‌دید و کیف پولش دزدیده می‌شد.
*
اون روز نامجون برای اولین بار مردی رو که دو سال قبل از رسیدنش به سن قانونی اون رو به فرزندی قبول کرد دید.
زندگی نامجون بعد از اون توی چند ماه از این رو به اون رو شد. ترک اعتیاد، شروع درس‌هایی که سال‌ها ازشون عقب افتاده بود...
ولی مهم ترین تغییر، داشتن سقف امنی برای خوابیدن، سه وعده غذای گرم و خوشمزه و آدم‌هایی بود که بی قید و شرط بهش محبت می‌کردن.
نامجون به سختی اون باند رو رها کرده بود. حتی تا آخرین روز قبل از این که همراه جونگسو از دگو به سئول بیاد، مجبور شده بود از دست شون فرار کنه تا به خاطر مقدار زیاد کوکی که توی روشویی خالی کرده بود، سر به نیستش نکنن.
حالا نامجون باورش نمی‌شد که بعد از دوازده سال، ردش رو زدن و این طوری انتقام گرفتن.
همه چیز خیلی مضحک به نظر می‌رسید؛ این قدر بیکار بودن که بعد از این همه وقت فراموشش نکردن؟
«اگه راست گفته باشن، آره. کسایی بودن که وقتی پدرت منو از اون جا برد، چندین میلیون وون بهشون خسارت زدم.» بالاخره جواب جونگوک رو که با صبوری مثال زدنی منتظرش بود داد.
با وجود بی خبری دو آلفا، یونگی که همه‌ی حرف هاشون رو شنیده بود، در حالی که به دیوار سفید مقابلش خیره شده بود، جای دندون‌های آلفا روی گردنش تیر کشید.
از وقتی برای اولین بار نامجون رو توی سیزده سالگی دیده بود و اولین و آخرین عشقش رو تجربه کرده بود، این بار اولی بود که هیچ حسی به آلفا نداشت و حتی شاید از دیدن رنجش اون قدر هم ناراحت نمی‌شد.
***
حدود دو ماه از اون حادثه می‌گذشت و بدن یونگی تقریبا به حالت عادی برگشته بود. گچ دست و پاش باز شده بود و کبودی‌های بدنش محو شده بودن. دنده‌هاش دیگه با هر نفس تیر نمی‌کشید و بخیه‌های زیر شکمش فقط یه خط قرمز بودن که روز به روز کمرنگ تر می‌شد.
ولی هم چنان هر روز که از خواب بیدار می‌شد، بعد از چند ثانیه‌ی دلنشین که به خاطر قرص‌های خواب قوی که مصرف می‌کرد هنوز یادش نبود کجاست و چی شده، انگار دوباره تریلی بهش می‌خورد و بدنش رو خرد می‌کرد.
هنوز با نامجون حرف نمی‌زد و دلش هم نمی‌خواست این رو تغییر بده. اوایل دلیلش شوک، غم و احساس گناه بی دلیلی بود که نسبت به میتش داشت؛ نتونسته بود از بچشون محافظت کنه و امگاش با این فکر آروم نمی‌گرفت.
ولی بعد از شنیدن مکالمه شون، دلیلش خشم عمیقی بود که نسبت به نامجون حس می‌کرد. حتی نگاه کردن به صورتش باعث می‌شد امگاش بخواد بهش حمله کنه و ازش بخواد که تقاص مرگ بچه شون رو پس بده.
دردناک بود ولی یونگی هم باهاش هم عقیده بود.
بدتر از همه چیز، رفتار نامجون بود که به امگا فضا نمی‌داد و نمی‌خواست یونگی حتی یک ثانیه از جلوی چشم‌هاش دور بشه. حتی بهش اجازه نمی‎داد توی باغ قدم بزنه یا از خونه بیرون بره، حتی با حضور خودش.
یونگی کم کم دچار افسردگی شدیدی می‌شد که کل بدن و ذهنش رو کرخت می‌کرد. می‌دونست که باید کاری کنه ولی چی کار؟
نمی‌دونست اصلا دیگه دلیلی برای زندگی و تلاش داره؟
سال‌ها بود که نامجون براش اون دلیل بود و بعدش جیسو. حالا حس می‌کرد هر دوشون رو از دست داده.
نه. حس نمی‎کرد. می‌دونست.
می‌دونست که دیگه هیچ چیز مثل قبل نمی‌شه. دیگه نمی‌تونه بدون یادآوری جیسو به چشم‌هاش نامجون نگاه کنه.
چشم‌هایی که روزی عاشق شون بود و حالا می‌خواست با ناخن‌هاش از جا درشون بیاره.
دوست داشت ازش دور بشه و مدتی تنها باشه. حتی دیدن جونگوک، پسرعمویی که از بچگی بهترین دوستش بود، هم عصبانیش می‌کرد.
ولی نامجون هر لحظه توی حریمش بود و نمی‌ذاشت نفس بکشه. شاید یه روزی این براش دلنشین بود ولی توی این شرایط فقط باعث می‌شد فکر کنه اگه موهای نامجون رو بکشه، چقدر طول می‌کشه تا از ریشه دربیان.
می‌خواست کم کم به سر کار برگرده تا ذهنش مشغول باشه و کل روزش رو در سکوت و شب‌هاش رو با گریه نگذرونه ولی نامجون که این روزها مثل اون کم حرف شده بود، حتی نمی‌ذاشت راحت و تنها حمام و دستشویی بره.
یونگی گاهی اوقات با خودش فکر می‌کرد اگه دست‌هاش رو دور گردن بلند و محکمش حلقه کنه، چقدر طول می‌کشه تا مثل جیسو دیگه نفس نکشه.
***
«فقط می‌خوام توی باغ قدم بزنم! تو سگ نگهبانشی؟!» یونگی هیچ وقت امگای ساکت و تو سری خوری نبود ولی قبلا معمولا نمی‌تونست جلوی آلفاها خیلی محکم بایسته و حتی خشونت نشون بده.
ولی انگار از اون روز، با وجود مرگ نوزادش، یونگی جدیدی متولد شده بود.
جونگوک که معذب به نظر می‌رسید و انگار خودش هم نمی‌خواست اون جا باشه و جلوی یونگی رو بگیره، کمی این پا و اون پا کرد. چشم‎هاش گرد بودن و انگار از شنیدن لحن و حرف‌های یونگی ناراحت بود ولی اعتراضی نمی‌کرد.
هیچ وقت توهین‌ها و عصبانیت یونگی رو که انگار این روزها از جونگوک بیچاره هدف بهتری پیدا نمی‌کردن، به روش نمی‌آورد.
«می‌شه صبر کنی خودش برگرده و باهاش حرف بزنی؟ به من گفت نذار-»
یونگی با کف دست‌هاش محکم به سینه‌ی جونگوک کوبید. سرش رو بالا برد و جلوی صورتش غرید: «حالم از دیدن صورت شما دو تا بهم می‌خوره. حتی اگه اومده باشن کار نیمه تموم شونو تموم کنن، اینو به موندن تو این خونه ترجیح می‌دم!»
جونگوک حالا واقعا غمگین به نظر می‌رسید و چشم‌هاش کمی تر شده بودن. یونگی می‌خواست احساس بدی داشته باشه ولی قلبش اون قدر پر از غم بود که دیگه ظرفیت بیشتری نداشت.
«فقط چند دقیقه، باشه؟ منم باهات میام.» یونگی دستی رو که به سمتش دراز شد پس زد و از کنار جونگوک در رو باز کرد.
با هوای تازه‌ای که به صورتش خورد، تازه فهمید سه ماه حبس شدن تو خونه چقدر طولانی بوده.
حس چمن زیر پاهای برهنه‌اش حس خوبی داشت و هوای بهاری و آفتاب ملایم روی صورتش بیشتر از حد تصورش داشت حالش رو بهتر می‌کرد.
جونگوک در سکوت و با فاصله‌ی کمی پشت سرش می‌اومد ولی نادیده گرفتنش راحت نبود.
«خواهش می‌کنم...التماس می‌کنم تنهام بذار. دست از سرم بردارید!» جمله‌ی آخر رو با تمام وجود جیغ زد. جونگوک قدمی به عقب برداشت و شوکه و نگران به یونگی زل زد.
«یونگی...» به نظر می‌رسید کلمات یادش رفته.
یونگی از دیدن ترحم توی چشم‌هاش تنفر بود. از حس اشک‌های تکراری که صورتش رو می‌سوزوندن حتی بیشتر.
جونگوک با دیدن لرزیدن شونه‌هاش که کم کم به کل بدنش می‌رسید، دوباره قدم مرددی به جلو برداشت. یونگی دیگه به حمله‌های عصبی و نفس تنگی همیشگی این روزها عادت کرده بود ولی جونگوک به نظر ترسیده بود.
دست‌هاش رو بالا آورد و نزدیک یونگی ایستاد ولی بهش دست نزد؛ انگار امگا یه حیوون زخمی بود که لمس کردنش درست نبود. «حالت خوبه؟ چی کار کنم؟»
جونگوک درمانده به نظر می‌رسید و یونگی که حالا حس می‌کرد دستی دور گلوش رو محکم فشار می‌ده، دلش براش سوخت.
تقصیر جونگوک نبود. تقصیر یونگی هم نبود. ته دلش می‌دونست تقصیر نامجون هم نیست ولی اگه کسی نبود تا سرزنشش کنه و ازش متنفر باشه، دیگه دلیلی برای ادامه دادن و بیدار شدن نداشت.
اون وقت شاید بالاخره تیغی رو که ماه‌ها بود گوشه‌ی حمام بهش چشمک می‌زد، استفاده می‌کرد.
***
یونگی تصمیمش رو گرفته بود. کمی طول کشیده بود ولی دیگه می‌دونست که موندن با نامجون براش ممکن نیست.
امیدوار بود با گذر زمان، دیگه دیدن صورت آلفا و لمسش باعث حالت تهوعش نشه ولی همه چیز داشت بدتر هم می‌شد. محدودیت‌هایی که نامجون بهش تحمیل می‌کرد، کم کم باعث می‌شد عقلش رو از دست بده و این برای هیچ کدوم شون خوب نبود.
این طوری نه اون بهتر می‌شد و نه نامجون می‌تونست سوگواری کنه. کاری که ماه‌ها عقب انداخته بود تا روی انتقام، مثل همیشه انتقام، تمرکز کنه.
با وجود عصبانیتش از میتش، یونگی هنوز هم براش بهترین‌ها رو می‌خواست و می‌دونست این با وجود یونگی کنارش ممکن نیست.
نزدیک غروب بود که نامجون به اتاق شون اومد و در حالی که خستگی از سر و روش می‌بارید، در رو باز کرد. داشت دکمه‌های پیراهنش رو باز می‌کرد که سرش رو بالا آورد و چمدون مقابلش رو دید.
دست‌هاش از حرکت ایستاد و چشم‌هاش روی یونگی که مرتب و آماده لبه‌ی تخت نشسته بود متوقف شد.
چند ثانیه طول کشید تا با فک منقبض به حرف بیاد. «قرار بوده جایی بریم؟» لحن سردش باعث شد یونگی به خودش بلرزه و ته مونده‌ی تردیدی که در مورد درستی تصمیمش داشت، از بین بره.
اون و نامجون داشتن هم دیگه رو، ته مونده‌ی احترام و عشقی رو که بین شون بود، نابود می‌کردن.
«تو نه، ولی من چرا. دارم بر می‌گردم خونه. ازت خواهش می‌کنم به تصمیمم احترام بذاری.»
نمی‌دونست این تصمیم دایمیه یا نه و همین بیشتر قلبش رو می‌شکست. حالا که دیگه مطمئن بود داره از میتش جدا می‌شه، غم جای عصبانیتش رو گرفته بود و می‌خواست توی بغل آلفا یه دل سیر گریه کنه.
ولی نباید این کار رو می‌کرد. حق نداشت ازش استفاده و بعد ترکش کنه.
نامجون قدمی به جلو برداشت. چشم‌هاش برقی داشت که یونگی فقط می‌تونست اسم جنون روش بذاره. «اگه می‌خوای بریم خونه، باید صبر کنی تا امنیتش رو تضمین کنم. فردا یه تیم می‌فرستم تا دوربین و-»
یونگی از جاش بلند شد. آرامش عجیبی حس می‌کرد. مثل کسی که اون قدر زیر آب مونده که دیگه دست و پا نمی‌زنه. « ما قرار نیست برگردیم خونه، جون. فقط من. تو می‌تونی این جا بمونی. فکر کنم برات راحت تره که نزدیک کوک باشی.»
چشم‌های نامجون قرمز بودن و این در کنار گودی سیاه زیرشون، قلب یونگی رو می‌فشرد.
حال هیچ کدوم شون خوب نبود و یونگی نمی‌خواست بیشتر از این به هم آسیب بزنن و از هم متنفر بشن. شاید اگه الان می‌‌رفت، ته تونل چیز خوبی منتظرشون بود.
«جای تو پیش منه.» صداش گرفته بود ولی مصمم به نظر می‌رسید.
یونگی براش آماده بود، هر چند آرزو می‌کرد کار به این جا نرسه.
تیغی رو که توی دستش بود بالا آورد و به گلوش فشار داد. نامجون جا خورد و خواست قدمی به سمتش برداره که یونگی با فشار دستش، رد خون و سوزش زخم رو حس کرد. «جلوتر نیا.»
گلوش گرفته بود و بغض داشت خفه‌اش می‌کرد ولی لازم بود این طناب بین شون رو پاره کنه. «اگه ولم نکنی، اگه نذاری برم، هر روز کنارت می‌میرم.»
صورت نامجون طوری که انگار نزدیک بود گریه کنه در هم رفت. «یون...» صداش شکست. اشک‌های یونگی جاری و با خون روی گلوش قاطی شدن.
«من حالم خوب نیست جون...می‌دونم که تو هم خوب نیستی. خواهش می‌کنم...التماست می‌کنم بذار تمومش کنیم.»
نامجون زانو زد؛ انگار پاهاش دیگه نمی‌تونستن وزن باری رو که روی دوشش بود تحمل کنن. شونه‌هاش افتاده بودن و دیگه هیچ شباهتی به آلفای قوی‌ای که کل دنیا رو حریف بود نداشت.
این تصویر یه مرد شکست خورده بود که نمی‌دونست چطور باید دوباره بلند شه.
«کی بر می‌گردی؟» جز وقتی که نامجون از خوشحالی دیدن جیسو روی مانیتور گریه کرده بود، این بار اولی بود که یونگی اشک ریختنش رو می‌دید.
یونگی دسته‌ی چمدونش رو توی مشتش فشرد. «نمی‌دونم. نمی‌دونم که اصلا...اصلا آینده‌ای برای ما هست یا نه.»
نمی‌دونست این صداقت برنده از کجا می‌اومد ولی هق هق بی صدای نامجون هم نتونست نرمش کنه.
قبل از این که در رو پشت سرش ببنده، لبش رو گاز گرفت؛ تمام توانش رو جمع کرده بود تا دوباره بین دست‌های آلفا برنگرده. «سعی می‌کنم هر دومون رو ببخشم. امیدوارم تو هم بتونی این لطفو در حق خودت بکنی.»

✓Let the Flames Begin✓| KookminOnde histórias criam vida. Descubra agora