32

681 142 10
                                    

جونگوک بی صدا و بی حال به سوجین که با اخم و غرغرهای زیر لب، روی میز جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت با اکراه مشق‌هاش رو می‌نوشت خندید.
مادرش در حالی که چای بهارنارنج مورد علاقه‌اش رو می‌نوشید، پشت چشم‌هاش رو نازک کرد. «نمی‌دونم چطوری شما دو تا بدون داشتن حتی یه قطره خون مشترک این قدر شبیهید. یه روزایی حس می‌کنم دارم دوباره ورژن دختر تو رو بزرگ می‌کنم.»
جونگوک با کوکی گردویی توی پیش دستی مقابلش بازی کرد. این روزها خیلی اشتها نداشت. «این خوشحالت می‌کنه یا ناراحت؟»
مادرش دیگه نتونست جلوی لبخندی رو که پشت فنجونش مخفی کرد بگیره. «معلومه که خوشحالم می‌کنه. تو مردی شدی که همیشه آرزوش رو داشتم، هر چند توی این راه صافی پیشونی و دور چشمامو دادم.»
جونگوک مطمئن نبود الان با بتونه احساساتی که این حرف مادرش توی وجودش ایجاد می‌کرد کنار بیاد، پس به جاش نیشخند زوری زد. «مطمئنم شوهرت پول بوتاکستو می‌ده.»
مادرش با چشم‌های جدی که انگار همه چیز رو از نگاه پسرش می‌خوند بهش زل زد؛ می‌دونست جونگوک کی داره سعی می‌کنه ناراحتیش رو با شوخی بپوشونه.
بالاخره فنجون خالیش رو روی جزیره‌ی بین شون گذاشت. «به اندازه‌ی کافی از احساساتت طفره رفتی. الان وقتشه بگی چرا ساعت نه صبح شنبه اومدی این جا و حتی کوکی‌هایی که همیشه دوست داشتی نمی‌خوری.»
جونگوک دست مادرش رو گرفت تا کمی وقت بکشه. با وجود این همه آشپزی و ظرف شستن، پوست نرم انگشت‌های کشیده و ناخن‌های قرمز بلندش رو چطوری نگه می‌داشت؟
سویون زن زیبایی بود که حتی میانسالی و از دست دادن پدرش نتونسته بود جادوی ظاهرش رو ازش بگیره. جونگوک با دیدنش خیلی وقت‌ها فکر می‌کرد پسرش نیست و برادرشه.
با این حال، اون تنها کسی بود که برای سخت ترین مشکلات زندگیش، برای مشورت بهش اعتماد داشت.
«جیمین دیروز باهام بهم زد.» مطمن نبود این دقیقا کاری بود که امگا کرده بود ولی جیمین دیشب همراه مینی که حسابی غر زده بود، توی اتاق خودشون خوابیده بود.
سویون با ابروی بالا رفته با موهای بافته‌ی بلند روی شونه‌اش بازی کرد. «این قبل از این بود که بفهمه بارداره با بعدش؟»
جونگوک چشم‌هاش رو چرخوند. «دکتر لی باید دوباره اخلاق حرفه‌ای پاس کنه. نمی‌شه یه بار من اولین کسی باشم که خبرا رو بهت می‌دم؟»
سویون خندید. «نه ممنون. دیدن صورتت وقتی می‌فهمی من از قبل همه چیو می‌دونم خیلی خوبه.»
جونگوک که دوباره یاد شرایطش افتاده بود، خنده از لبش پاک شد. «مامان. همین الان بهت گفتم که با اولین دوست پسر جدیم بهم زدم. لطفا یه چیزی بهم بگو که...» حرفش رو قطع کرد چون خودش هم نمی‌دونست چه انتظاری از مادرش داره.
احتمالا فقط به خاطر مخفی شدن پشت دامن مادرش امروز به این جا اومده بود، نه چیز دیگه‌ای.
سویون به جلو خم شد. «مین سو بهم گفت که جیمین خیلی از شنیدن خبرش خوشحال نبوده. قبلا در موردش حرف نزده بودید؟»
جونگوک لبش رو گاز گرفت. «چرا. هیچ کدوم الان بچه نمی‌خواستیم.»
سویون دستش رو به کمرش زد و صاف نشست. «خوب؟ می‌خوای بهم بگی تو سی سالگی اتفاقی یه امگا رو باردار کردی؟»
جونگوک مطمئن بود قرمز شده. «نه! ما فقط...قبل از هیتش یه سری چیز پیش اومد و جیمین باهام قهر بود و ...»
اون قدر این روزها این جملات رو تکرار کرده بود که دیگه خودش هم باورشون نداشت، پس دست‌هاش رو به نشونه‌ی تسلیم بالا برد. «آره، اتفاقی بود! لطفا حالا بهم بگو باید چی کار کنم!»
مادرش رو به سوجین که داشت مات به دیوار نگاه می‌کرد و مدادش بالای دفترش متوقف شده بود، به نرمی تشر زد. «اگه می‌خوای برنامه‌ی ساعت ده رو از اولش ببینی، باید اون دو صفحه رو به موقع تموم کنی، هان سوجین!»
سوجین با گونه‌هایی سرخ از عصبانیت لب‌هاش رو بهم فشرد. جونگوک یه لحظه فکر کرد که ممکنه روی زمین دراز بکشه و پاهاش رو به فرش بکوبه ولی در کمال تعجبش، دخترک بدون اعتراض و با چهره‌ای اخمو به نوشتن ادامه داد.
سویون با رضایت نگاهش رو به جونگوک برگردوند. «کجا بودیم؟ جایی که توی سی سالگی باید یادت بدم چطوری اتفاقی یه امگا رو باردار نکنی؟»
جونگوک دیگه حتی توان و حوصله‌ی اعتراض هم نداشت.
سویون ناراحتیش رو حس کرد و بالاخره رگه‌هایی از همدردی توی نگاهش خودش رو نشون داد. «من خیلی خوب جیمین رو نمی‌شناسم و در مورد رابطه تون هم چیزای زیادی نمی‌دونم ولی اینو می‌دونم که پنج ماه زمان کافی برای این که بفهمی می‌خوای با یه نفر بچه داشته باشی یا نه نیست.»
مادرش از قوری بین شون کمی بیشتر برای خودش چای ریخت و ادامه داد: «چیزایی هم که سربسته در مورد گذشته‌ی جیمین بهم گفتی، به نظر تجربیات خوبی از رابطه و بارداری نبودن.»
جرعه‌ای از چایش نوشید و ابروی تمیزش رو طبق عادت بالا انداخت. طوری آهسته حرف می‌زد انگار جونگوک از نظر ذهنی توانایی پردازش کلماتش رو نداشت. «می‌فهمی دارم همه‌ی اینا رو می‌گم که به کجا برسم؟»
جونگوک چشم‌هاش رو چند ثانیه بست تا آرامشش رو حفظ کنه. «ممنونم ولی همه‌ی اینا رو خودم می‌دونم. الان باید چی کار کنم؟»
سویون در جواب به فنجون پر و کوکی‌های مقابلش اشاره کرد. جونگوک برای این که راضیش کنه، سریع یه کوکی درسته توی دهانش گذاشت و پلک زد. مطمئن بود مضحک به نظر می‌رسه ولی اگه مادرش توی پنج دقیقه‌ی آینده راهی پیش پاش نمی‌ذاشت، واقعا می‌ترکید.
سویون با چشم‌های نافذ مشکیش که با سایه‌ی قرمز زیباتر هم شده بود، بهش خیره شد. «برای این که بفهمی باید چی کار کنی، باید اول دنیا رو از دید امگای بیست و یک ساله‌ای ببینی که برای بار دوم بدون برنامه ریزی قبلی باردار شده، در حالی که هنوز توی رابطه تون احساس امنیت نمی‌کنه چون پدر بچه میتش نیست.»
بار سوم.
صورت جونگوک در هم رفت و...لب‌هاش از بغض لرزید. «اون گفت قرار نیست میت هم بشیم ولی من هفته‌ی بعد برنامه‌ی یه دیت درست و حسابی رو چیده بودم. قرار بود بریم شهربازی و همه‌ی اون کارای مسخره‌ی توی فیلما رو انجام بدیم. بعدشم برای شام توی یه رستوران اتاق رزرو کرده بودم تا اون جا رسما ازش بخوام میتم بشه.»
سویون پلک زد و کمی عقب کشید. «آم...چرا قبلش در مورد این که کدوم رستوران برای این کار خوبه با من مشورت نکردی؟ و این که ... داری گریه می‌کنی؟»
رایحه‌ی رز مادرش به طور ناگهانی اون رو توی ابری آرامش بخش در آغوش گرفت. با پشت دستش صورتش رو پاک کرد. «من فکر می‌کردم همه چی داره بین مون خوب پیش می‌ره. چرا یهو این طوری شد؟ می‌دونم که بارداری از قبل برنامه ریزی نشده بود و من...من حتی داشتم تمام سعیمو می‌کردم به تصمیمش احترام بذارم و بچه رو...سقط کنیم.» بغضش دوباره شکست و کف دست‌هاش رو به چشم‌هاش فشار داد تا جلوی اشک‌هاش رو بگیره.
سویون نچی گفت و آستین پیراهن قرمزش رو مرتب کرد. «متاسفم ولی من این جا جیمین رو بهتر درک می‌کنم، می‌دونی چرا؟ چون اون نمی‌دونه که تو چنین برنامه‌ای داشتی! توی دید اون، تو آلفایی هستی که هیچ وقت حتی این که می‌خوای میتش بشی رو به زبون نیاوردی چون می‌خواستی سورپرایزش کنی که البته اون چیزی در موردش نمی‌دونه. بعد یهو باردار شده و تو هم مثل یه آلفای نوجوون سینه سپر کردی و از تصمیمش برای سقط ناراحت شدی. می‌بینی چه شکلیه؟»
بعد از تموم شدن سخنرانیش، جعبه‌ی دستمال کاغذی رو به سمت جونگوک گرفت.
صدای آلفا می‌لرزید و بینی و چشم‌هاش قرمز شده بودن. «می‌دونم. می‌دونم که خیلی بده ولی چرا فرصت نداد بیشتر در موردش حرف بزنیم؟ انگار منتظر بود تا یه چیزی بشه و همه چی رو تموم کنه!»
سویون توی فکر به نظر می‌رسید. «احتمالا همین طور بوده.»
جونگوک پلک زد. «چی؟»
مادرش غرق در فکر، طوری که انگار می‌خواست یه راز خاص رو بگه، به جلو خم شد. «بهش فکر کن. برای جیمین هم تو اولین رابطه‌ی جدیش هستی چون من اون مردک بچه باز رو حساب نمی‌کنم. احتمالا این براش یه الگوئه که همه چی خوب شروع بشه ولی خیلی زود یه آلفای احمق بزنه و همه چیز رو خراب کنه و چون اون امگای رابطه‌اس، مجبور بشه همه چیو تحمل کنه. حتما این دفعه دیگه نمی‌خواد توی رابطه‌ای که به نظرش امن نیست حبس بشه.»
جونگوک بینیش رو بالا کشید. مادرش نمی‌دونست اون مردک بچه باز کانگه وگرنه احتمالا این مکالمه خیلی متفاوت پیش می‌رفت.
به مادرش زل زد. «اون آلفای احمق این دفعه منم، نه؟» سوالش واقعا سوال نبود چون خودش هم می‌دونست جوابش مثبته.
سویون با همدردی سرش رو تکون داد. «آره. پس به نظرت الان باید چی کار کنی؟»
جونگوک که حالا کمی آروم شده بود و دیگه اشک نمی‌ریخت، صورتش رو با دستمال توی دستش تمیز کرد. «باهاش حرف بزنم؟ ولی اون اصلا اجازه نمی‌ده تنها بشیم!»
سویون دستش رو زیر چونه‌اش زد. توجه جونگوک به مژه‌های پرپشت پوشیده از ریملش جلب شد. مادرش صبح کی از خواب بیدار می‌شد تا به همه این کارها برسه؟
«یکی دو روز بهش وقت بده. سعی کن با کارات بهش توجه نشون بدی. حتی اگه ناراضی باشه، اون یه امگای بارداره که نیاز به توجه و محبت داره. براش غذاهای مورد علاقه شو بگیر. بهش لباسای قشنگ و گرون هدیه بده. براش وقت ماساژ بگیر تا ریلکس کنه. همه‌ی کارای مسخره‌ای که تو فیلما می‌کنن.»
جونگوک سعی کرد این که مادرش اداش رو درآورده بود، نادیده بگیره. «اوکی. این کارو می‌تونم بکنم.»
سویون بی صدا خندید؛ جونگوک حس می‌کرد دوباره در برابر چشم‌های تیز زن مقابلش، یه بچه‌ی دبستانی شده. «اگه این کار هم از دستت برنیاد، تنها چیزی که می‌تونی بهش افتخار کنی نات موثرته.»
صورت آلفا از خجالت سرخ شد و با چشم‌های گرد شده نگاهی به سوجین انداخت که خوشبختانه چیزی نشنیده بود. «م‍-مامان!»
سویون بهش چشمک زد. «فکر نمی‌کردم اولین نوه‌ام با چنین سناریویی به دنیا بیاد ولی از همین الان کلی چیز هست که باید براش برنامه ریزی کنیم.»
جونگوک روی صندلیش کمی جابجا شد. نوه؟
«آم...یکم زود نیست؟ هنوز معلوم نیست تصمیم نهایی جیمین چی باشه.»
سویون شونه‌هاش رو بالا انداخت. «یه حسی بهم می‌گه اگه زرنگ باشی، پنج ماه دیگه بچه‌ات توی بغلته و میتت هم کنارت.»
جونگوک از فکرش لبخند کمرنگی زد. «امیدوارم.»
سکوت بین شون با صدای بلندی که سریع بهشون نزدیک می‌شد شکست. «تموم شد! حالا می‌تونم کوکی بخورم و تلویزیونو روشن کنم؟»
جونگوک به سوجین که با دست‌های کوچک و تپلش دو تا کوکی برداشت و فرار کرد، خندید.
سویون به ناخن‌هاش نگاه کرد و سرش رو تکون داد. «تنها چیزیش که شبیه تو نیست، اشتهاشه. باید دنبالت می‌دویدم تا درست غذاتو بخوری ولی باید دنبال سوجین بدوم تا زیاد نخوره.»
***
یونگی و جیمین کنار هم توی آشپزخونه نشسته بودن و توی سکوت بعد از ظهر بهاری، کاپ‌کیک‌هایی که یونسو قبل از رفتنش براشون درست کرده بود با خامه تزیین می‌کردن.
«دیشب نامجون روی مبل نخوابیده بود.»
یونگی لبخند آرومی زد و نگاهش رو روی کاپ‌کیک مقابلش که بیشتر از ظرفیتش بهش خامه زده بود، نگه داشت. «به نظرم یه ماه براش کافی بود.»
جیمین با محبتی که نسبت به امگای بزرگ تر حس می‌کرد بهش لبخند زد. «این طوری حال خودت هم بهتر می‌شه. نامجون می‌تونه بهتر مراقبت باشه.»
یونگی زیر چشمی نگاهش کرد. «تو چطور؟ تو هم نیاز به مراقبت داری.»
شونه‌های جیمین منقبض شد و قیف توی دستش رو بیشتر از حدی که باید فشار داد. «فرقی نمی‌کنه چون قرار نیست ادامه‌اش بدم.»
یونگی متوجه منظورش شد و با غم نگاهش کرد. «می‌دونم گفتم هر چی بشه پشتتم ولی مطمئنی این برای خودت هم بهترین تصمیمه؟ هنوزم داری یه بچه‌ی دیگه رو از دست می‌دی.»
جیمین لرزید ولی اهمیتی نداد. قیف رو روی سینی گذاشت و بالاخره سرش رو بالا آورد. «می‌گی چی کار کنم؟ شرایط من اصلا خوب نیست. از خودم هیچی ندارم و اگه جونگوک تصمیم بگیره دیگه منو نمی‌خواد، باید با مینی توی خیابونا آواره بشم. واقعا نمی‌خوام یه بچه‌ی بیچاره‌ی دیگه رو وارد زندگی مسخره‌ام کنم.»
یونگی اخم کرد. «جیمین. حتی اگه جونگوک و تو به هر دلیلی دیگه نخواین با هم باشین، مطمئنم همین طوری رهات نمی‌کنه.»
جیمین پوزخند تلخی زد. «چرا نکنه؟ من یه امگای بی ارزش و پر از دردسرم که می‌تونه خیلی راحت با یکی دیگه عوضش کنه.»
یونگی حالا کمی عصبانی به نظر می‌رسید. «می‌شه حداقل در مورد خودت این طوری حرف نزنی؟»
جیمین لبه‌ی کانتر رو با دست‌هاش فشار داد تا خودش رو کنترل کنه. این روزها احساساتش مثل سونامی یک دفعه می‌اومدن و می‌رفتن. «چرا نزنم؟! این حقیقته. پسرعموت حتی یه بارم نگفته علاقه داره من میتش باشم. فکر کنم این کافیه که نشون بده من کجای زندگیش ایستادم. فقط یه امگای دم دستی که حالا مثل گاو شیرده داره زحمتایی که براش کشیده رو با زاییدن پس می‌ده»
جیمین دیر رایحه‌ی چوبی رو حس کرد. امکان نداشت جونگوک صدای بلندش رو که با عصبانیت این‌ها رو می‌گفت، نشنیده باشه.
نچرخید تا پشت سرش رو نگاه کنه ولی یونگی با تاسف سرش رو تکون داد. «به نظرم تا بدتر از این نشده، با هم حرف بزنید.»
بلافاصله دست‌هاش رو دور شکم برآمده‌اش گرفت و از آشپزخونه خارج شد.
جیمین دلش نمی‌خواست به خاطر غم و عصبانیت توی رایحه‌ی آلفا احساس گناه کنه.
«این که به عمق علاقه‌ی من به خودت شک کنی یه چیزه ولی این که کل شخصیت خودت و منو با کثافتی که قبلا بهش عادت داشتی یکی کنی، یه چیز دیگه‌اس.»
لحن آلفا سرد بود و موهای پشت گردنش رو بلند کرد. آب دهانش رو به سختی قورت داد و تمام شجاعتش رو جمع کرد تا بچرخه.
به چشم‌های تیره‌ی آلفا زل زد. حتی توی روز روشن، اون چشم‌ها همیشه پر از ستاره بودن ولی الان...
جیمین نمی‌دونست چطوری بین این ابرهای سیاه راهش رو پیدا کنه.
نگاه جونگوک هر چقدر سکوت بین شون ادامه پیدا کرد، نرم تر شد. «می‌ذاری بغلت کنم؟ دلم برات تنگ شده.»
جیمین سوزش پشت پلک‌هاش رو نادیده گرفت و دندون‌هاش رو بهم فشار داد. این فقط بچه‌ی توی شکمش بود که می‌خواست آلفا نزدیک شون باشه، نه اون.
سرش رو تکون داد. می‌تونست وقتی حالش بهتر شد، آلفا رو پس بزنه و به اتاقش برگرده.
جونگوک بدون تلف کردن حتی یه ثانیه، دست‌هاش رو دور امگا حلقه کرد و لب‌هاش رو به گیجگاهش چسبوند.
بدن منقبض هر دو تاشون کم کم ریلکس شد و انگار بهتر می‌تونستن نفس بکشن.
«مامانم گفت بهت چند روز فرصت بدم ولی اگه نظرت در مورد من اینه، فکر نکنم بتونم دور بمونم.»
جیمین چشم‌هاش رو محکم بست. «اهمیتی نداره نظر من در موردت چیه.»
آلفا فقط محکم تر بغلش کرد؛ انگار می‌خواست دست‌های امگا رو که لخت دو طرفش بودن و برای بغل کردن آلفا تلاشی نمی‌کردن جبران کنه.
«جیمین. می‌دونم همه چیز خیلی پیچیده تر از اونی شده که آمادگیشو داشتیم ولی بیا بازم تلاش کنیم. من خیلی حرفا دارم که بهت بگم و نمی‌خوام این چند ماه رو همین طوری کنار بذاریم...امیدوارم تو هم همین حسو داشته باشی.»
جیمین می‌تونست درد و غم آلفا رو توی رایحه‌اش حس کنه ولی صدا و رفتارش آروم بود، با این که مشخص بود امگا با حرف‌هاش تونسته آسیب عمیقی بزنه.
جیمین کمی احساس گناه می‌کرد. حتی اگه می‌خواست همه چیز رو با جونگوک تموم کنه، نباید این قدر باهاش بی رحم می‌بود؛ جونگوک هیچ وقت باهاش بی رحمانه رفتار نکرده بود و جیمین به خاطر یه اشتباه، هر چند بزرگ، داشت تمام ناراحتی‌هاش رو سرش خالی می‌کرد.
«چه حرفایی؟»
چند دقیقه‌ی بعد، جونگوک و جیمین بیرون سر میز پاسیو نشسته بودن، جایی که بارها شاهد قرارهای خونگی کوتاهی بود که بین نگهداری از مینی و کارهای جونگوک فرصتش رو داشتن.
جونگوک لبخند محوی زد. «اول از همه، بابت این که در مورد میت شدن مون زودتر باهات حرف نزدم، معذرت می‌خوام. فکر کنم یکم زیادی فکر کردم که باید چطوری مطرحش کنم و نذاشتم زودتر بحثش پیش بیاد.»
جیمین نگاهش رو دزدید. رایحه‌اش غمگین بود و چشم‌هاش تر بودن. «می‌فهمم اگه نمی‌خوای میتت باشم. من بهترین امگایی نیستم که می‌تونی پیدا کنی. چیزی که ناراحتم می‌کنه، اینه که ما رو با یه بچه بهم وصل کردی وقتی حتی نمی‌خوای میتم باشی.»
جونگوک سریع سرش رو تکون داد و بی اراده دستش رو بالا آورد تا امگا رو لمس کنه ولی با عقب کشیدن جیمین، لبش رو گاز گرفت و دستش رو انداخت. قلبش با دیدن ناراحتی امگا توی سینه‌اش فشرده شده بود. «تو بهترین امگایی و من همین الانم پیدات کردم. سه شب دیگه قرار بود ببرمت شهربازی و بعدشم یه رستوران تا اون جا بالاخره ازت بخوام میتم بشی.»
جیمین سرش رو بالا آورد و پلک زد. یه قطره اشک روی گونه‌اش ریخت ولی حالا جونگوک برای اولین بار می‌تونست بین سیلی که اطراف شون رو گرفته بود، نفس بکشه.
«دلم می‌خواست تو یه لحظه‌ی خاص بحثش رو پیش بکشم ولی اشتباه می‌کردم و بابت این معذرت می‌خوام. نباید احساساتت رو به خاطر چیزهایی که در نهایت واقعا مهم نبودن نادیده می‌گرفتم.»
جیمین آه کشید و سرش رو تکون داد. لبخند تلخی روی لب‌هاش نشسته بود. «موافقم و عذرخواهیتو قبول می‌کنم...ولی ممنونم.»
جونگوک با سردرگمی نگاهش کرد.
«ممنونم چون...هیچ وقت کسی برام این همه تلاش نکرده، حتی اگه به نظر همه این چیزا سطحی و لوس باشه. می‌دونم خیلی در مورد خانواده‌ام باهات حرف نزدم، جز این که بعد از فهمیدن بارداریم دیگه نخواستن توی خونه شون باشم ولی من یادم نمیاد که آخرین باری که برای کسی این قدر مهم بودم که برای خوشحالیم این همه برنامه ریزی کنه کی بوده.»
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:‌ «منم بابت حرفایی که زدم معذرت می‌خوام. واقعا فکر نمی‌کنم تو اون طوری باشی.»
جونگوک سوزش پشت پلک‌هاش رو حس کرد و به سختی تونست جلوی شکستن سد رو بگیره. «نیازی به عذرخواهی نیست. می‌دونم که چقدر تحت فشاری...تو برای من مهم ترینی جیمین و این هیچ وقت عوض نمی‌شه. تو و مینی...شما تمام زندگی منید. همه چی دور شما دو تا می‌چرخه و من هیچ وقت این قدر خوشحال نبودم. حتی قبل از این که کانگ همه چی رو خراب کنه.»
جیمین بینیش رو بالا کشید و با لبخند لرزانی به جونگوک خیره شد. «منم همین حسو بهت دارم و می‌خوام باورت کنم ولی...ولی یه چیزی هنوزم اذیتم می‌کنه و فکر نکنم هیچ وقت برام قابل قبول باشه.»
جونگوک به جلو خم شد و درمانده نگاهش کرد. هر چی بود، مطمئن بود می‌تونست حلش کنه.
امگا انگار به سختی کلمات رو پیدا می‌کرد. «این که اختیار بدنم رو نداشته باشم...این برای من یه نه بزرگه. می‌خواد کار توی خونه ی کانگ باشه، می‌خواد اجبار به تموم کردن یا ادامه دادن بارداری‌ای باشه که باهاش راحت نیستم. واسه‌ی من همه اینا یعنی یه آلفا منو کمتر از خودش می‌بینه و فکر می‌کنه حق تصمیم گیری در مورد بدن و زندگی و آینده مو ندارم.»
وقتی تمام کلمات رو پشت سر هم ردیف کرد، نفس عمیقی کشید و به جونگوک خیره شد تا واکنشش رو ببینه.
آلفا چشم‌هاش رو محکم بست تا خودش رو آروم کنه. فکرش رو هم نمی‌کرد با یه مخالفت ساده، چقدر به امگا احساس بدی داده؛ حالا توی ذهنش فرقی با کانگ نداشت. «متاسفم جیمین. من....»
سرش رو تکون داد و چند ثانیه مکث کرد تا ذهنش رو مرتب کنه. «من قصد نداشتم این حسو بهت بدم. درسته که واقعا موافق سقط نبودم ولی تهش تو کسی هستی که تصمیم می‌گیری. توی مطب...من فقط ناراحت بودم و فکر می‌کردم این که این قدر مخالف بارداریت هستی، یعنی رابطه مون برات جدی نیست. الان می‌فهمم اینا مساوی نیستن ولی توی اون لحظه، فقط ترس این رو داشتم که همه چیزو از دست بدم.»
جیمین آرنج‌هاش رو روی میز گذاشت و با دست‌هاش صورتش رو پوشوند. «چرا هر دو مون این قدر...»
«احمقیم؟»
امگا کوتاه و بی حال خندید ولی سرش رو تکون داد.
آلفا که بعد از دیدن اولین خنده‌ی واقعیش بعد از چند روز حس می‌کرد می‌تونه بهتر نفس بکشه، می‌ترسید امیدوار بشه. «نمی خوام بهت فشار بیارم ولی...این یعنی همه چیز مثل قبله؟»
جیمین صاف نشست و از بالای دست‌هاش بهش خیره شد. «جز تصمیمی که گفتی من باید بگیرم، همه چی می‌تونه مثل قبل باشه، اگه تو بخوای.»
جونگوک سریع سرش رو تکون داد ولی نتونست حس بدی که توی سینه‌اش از فکر تصمیم جیمین ایجاد شد نادیده بگیره.
با این حال سکوت کرد چون امگا براش مهم تر از بچه‌ای بود که وسط یه جنگ تمام عیار می‌خواست متولد بشه.

✓Let the Flames Begin✓| KookminWhere stories live. Discover now