جونگوک و نامجون هفت سال پیش این مسیر رو با هم شروع کرده بودن و جز خودشون، کسی رو وارد حلقهی اعتمادشون نکردن.
تنها کسی که به این حلقه نزدیک شده بود، هاجون بود که اوایل نامجون به سختی بهش اعتماد میکرد؛ با این حال، هاجون خواهرش رو به خاطر کانگ از دست داده و انگیزهاش به اندازهی اونها قوی بود.
تهیونگ دومین نفری بود که توی این سالها، نامجون برای ملاقات با جونگوک میآورد.
«چک کردم. تمام چیزایی که گفته درسته...ده ساله توی نیروی پلیسه. هشت سال پیش میتش رو پیدا کرده و همون سال میت شدن. میتش پارسال وقتی باردار بوده، گم شده.» نامجون در حالی که یه نفس ویسکی توی لیوانش رو سر میکشید، انگار خودش رو برای ادامهی حرفش آماده میکرد.
جونگوک نمیتونست فکرش رو از جیمین منحرف کنه. میت بارداری که گم شده...
تهیونگ حق داشت عقلش رو از دست بده.
«جسدش رو سه ماه بعد پیدا کرده. بچه هنوز توی شکمش بوده...مشخص بوده که تحت شکنجه و تجاوز بوده و آخرش هم گلوش رو بریدن و تو یه کوچه رهاش کردن.»
«از کجا فهمیده کار کانگه؟»
«مثل این که روی شونهی کسایی که وارد کلابهای خاصش میکنه، یه تتوی خاص میزنه تا بتونن از بقیهی...کارمنداشون بشناسنشون. اونا کسایین که مشتریها اجازه دارن باهاشون شدید رفتار کنن و تقریبا هر چیزی جز کشتن شون مجازه...هر چند معمولا شیش ماه هم دووم نمیارن و اکثرا میمیرن.»
«کشته میشن.»
نامجون سرش رو تکون داد و به باغ خالی که جز صدای گنجشکها چیزی توش به گوش نمیرسید خیره شد.
«از هاجون خواستم زیر و بمشو دربیاره و خودمم هر چی تونستم ازش گیر آوردم. حرفاش با هم میخونه. الان مدتیه دنبال اینه که کانگو توی نیروی پلیس گیر بندازه ولی بهش اجازه ندادن و آخرش وقتی سعی کردن بکشنش، از خونه و کارش بیرون زده.»
جونگوک با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد. «و مستقیم اومده سراغ ما؟ به نظرت عجیب نیست؟»
نامجون لبخند کجی زد. «اگه بهت بگم از کجا میدونسته سراغ کی بیاد، واست جالب میشه...حملهی پلیس به رد هون پنج ماه پیشو یادته؟ اون جزو پلیسایی بوده که اومده اون جا. توی صحبتا انگار فهمیده که رد کلاب به ببر قرمز میرسه و چون از قبل دنبال کانگ بوده، در مورد این که رقیب اصلیش هستی میدونسته.»
جونگوک مکث کرد. اون شب یه پلیس بهش شلیک کرد...
«الان یه ماهه که داره برات کار میکنه؟ یکم زود نیست که بهش اعتماد کنیم؟»
نامجون سرش رو تکون داد و بقیهی لیوانش رو سر کشید. «در حالت عادی آره ولی باید عکسای پروندهی میتشو میدیدی...خودشم حال و روز خوبی نداره. تو این یه ماه بیشتر توی رد هون ازش استفاده کردم. مراقب دخترا و پسرا هست و نمیذاره کسی اذیت شون کنه...فقط میخواد کانگ رو بگیره و کابوسشو تموم کنه. مثل ما.»
جونگوک میدونست نامجون حتی شاید از اون هم بیشتر به پدرش وابسته بود. هنوز روزی رو که پدرش با پسری که دو سال از خودش بزرگ تر بود به خونه اومد یادش بود.
مادرش با این که از قبل خبر داشت، سردرگم و کنجکاو بود؛ البته خیلی زود با دیدن وضعیت جسمانی نامجون، غریزهی امگاییش به همه چیز غلبه کرد و چند ماه، تمام تلاشش روی سلامتی نامجون بود.
جونگوک که به تک بچه بودن عادت داشت، خیلی از وضعیت جدید راضی نبود. الان که به عقب نگاه میکرد، نامجون واقعا تحملش کرده بود!
تا ماهها باهاش حرف نمیزد و نادیدهاش میگرفت. پدرش از دستش ناراحت بود و مادرش سعی میکرد متقاعدش کنه که نامجون مثل برادرشه و باید بهش احترام بذاره.
نامجون ولی هیچ تلاشی نمیکرد و اجازه میداد جونگوک هر جور دوست داره رفتار کنه...
جونگوک الان میدونست که دلیل تلخ پشت این تحمل چی بود؛ چون بچهی واقعی پدر و مادرش نبود، همیشه احساس اضافی بودن میکرد. فکر میکرد چون جونگوک بچهی خودشونه، نسبت به اون حق بیشتری داره.
چیزی که تغییرش داد، روزی بود که نامجون بر خلاف همیشه که راننده شون دنبالش میاومد، به مدرسه اومد تا به خونه برش گردونه.
جونگوک از این که همیشه باید کسی همراهیش میکرد عصبانی بود. پونزده سالش شده بود، وقتش نبود که مستقل باشه؟ چرا پدر و مادرش بهش اعتماد نمیکردن؟
برای همین با این که از قبل میدونست نامجون قراره دنبالش بیاد، زود از کلاس بیرون زد تا تنها به خونه برگرده. شب قبلش برنامهی اتوبوس رو دیده بود و میدونست چطوری باید به خونه برگرده.
مشکل این جا بود که دو نفر از دم مدرسه بدون این که متوجه بشه، دنبالش کرده بودن؛ جونگوک با این که هیچ وقت به خاطر ثروت خانوادهاش سعی نمیکرد خودش رو توی مدرسه از بقیه جدا کنه، ظاهرش نشون میداد که از چه خانوادهای هست و احتمالا همین اون رو به یه هدف تبدیل کرده بود.
جونگوک اون روز واقعا خوش شانس بود؛ اگه نامجون نبود و باهاشون درگیر نمیشد، احتمالا اتفاقات وحشتناکی برای پسر ریزجثهای که هنوز از نامجون کوتاه تر بود میافتاد.
نامجون اون روز دو ضربهی چاقو خورد و تا پای مرگ رفت.
جونگوک توی عمرش اون قدر گریه نکرده بود.
وقتی نامجون توی بیمارستان چشمهاش رو باز کرد، جونگوک رو دید که با چشمهای قرمز و صورت پف کرده، دستش رو گرفته و با االتماس نگاهش میکنه.
جونگوک اون روز، بالاخره برادرش رو پذیرفت.
جونگوک میدونست که نامجون درد تهیونگ رو میفهمید؛ خانوادهای که پیدا کرده بود، بعد از چند سال کوتاه ازش گرفته شد. مردی که تمام زندگیش رو بهش مدیون بود و برای اولین بار بهش محبت بی قید و شرط نشون داده بود، به غم انگیز ترین شکل ممکن از دنیا رفته بود.
جونگوک هم حتی با تصور این که چنین اتفاقی برای جیمین و مینی بیافته...
نمیخواست حتی بهش فک کنه.
«گفتی الان میاد این جا؟ به نظرت درسته توی خونه راهش بدیم؟»
نامجون شونههاش رو بالا انداخت. «هر دو مون این جاییم پس فکر نکنم اتفاقی بیافته.»
***
جیمین توی آشپزخونه داشت طبق دستور دخترش، برای مینی کوکی درست میکرد که متوجه رایحهی جدیدی توی خونه شد. شونههاش منقبض شدن و سرش رو بالا آورد.
رایحهی کاج به نظرش تهدیدآمیز نبود ولی جیمین میدونست کوک و نامجون اجازه نمیدن هیچ کس جز خودشون وارد خونه بشه. عادی نبود که رایحهی جدیدی توی خونه باشه، اون هم بدون این که کوک در موردش بهش گفته باشه.
مینی داشت تلویزیون میدید. اگه زودتر از جیمین بهش میرسید چی؟
سریع دستهاش رو شست و از آشپزخونه بیرون رفت. قلبش تند میزد؛ مدتها بود چنین استرسی رو تجربه نکرده بود.
با دیدن مرد قدبلندی که توی شلوار جین مشکی و پیراهن همرنگش پشت به اون ایستاده بود و با مینی حرف میزد، قلبش توی سینه از حرکت افتاد. چاقویی که از آشپزخونه برداشته بود توی دستش میلرزید.
«ن-نامی گفت بیای؟» مینی محتاط به نظر میرسید و فاصلهاش رو حفظ کرده بود ولی هنوز نترسیده بود، هر چند ببری رو محکم بغل کرده بود.
مرد انگار رایحهی قوی و ترسیدهی جیمین رو حس کرد که چرخید و بهش نگاه کرد.
جیمین نفس لرزانش رو بیرون داد. «برو بیرون.» صداش بیشتر از اونی که دوست داشت میلرزید.
مرد پلک زد و نگاهی به سر تا پای جیمین انداخت. صورت و نگاهش بی حس بود و این جیمین رو بیشتر ترسوند چون نمیتونست بفهمه چی توی فکرش میگذره.
دستهاش رو بالا برد و سرش رو کج کرد. «نمیتونم برم چون با نامجون ساعتِ-» به ساعت مچیش نگاه کرد و ادامه داد: «همین الان قرار دارم.»
جیمین با دو دست چاقو رو گرفت و صاف تر ایستاد. مینی مردد و نگران قدمی به جلو برداشت تا به جیمین نزدیک بشه ولی امگا نگاه تندی بهش انداخت. «مینی همون جا بمون.»
دخترک که حالا بالاخره ترسیده بود، بغض کرده و آمادهی گریه بود.
وسط این بلبشو، چیزی که جیمین کم داشت رایحهی نارنگی بود که داشت از پلهها نزدیک میشد. «جیمین؟»
یونگی هم به نظر ترسیده بود چون رایحهی نارنگیش به طرز عجیبی تلخ شده بود. جیمین بهش نگاه کرد و بیشتر از قبل ترسید.
اگه بلایی سر یونگی و بچهاش میاومد چی؟
باید فریاد میزد تا نامجون و جونگوک بفهمن ولی اونا خیلی دور بودن. این آلفا میتونست قبل از این که کسی برسه حداقل کار دو تا شون رو تموم کنه.
یونگی که روی آخرین پله بود و تنها چند قدم با مینی فاصله داشت، با قدمهای آروم به سمتش رفت و کنارش زانو زد. دخترک توی بغلش رفت و صورتش رو روی شونهی امگا مخفی کرد.
جیمین یه قدم به سمت آلفا برداشت و دندونهاش رو بهم فشار داد. «اگه دستت بهمون بخوره، آلفام راحتت نمیذاره.»
لبخند کوچکی روی لبهای مرد نشست و چشمهاش برق عجیبی زد. «آلفات باید آدم ترسناکی باشه...ولی به نظرم تو از پس خودت برمیای.»
جیمین زیر لب غرید؛ خودش هم باورش نمیشد این طور جلو یه آلفای غریبه که یه کله ازش بلندتر بود ایستاده بود و آماده بود که بهش حمله کنه.
زندگی با جونگوک بهش شجاعتی داده بود که مطمئن نبود به تواناییهاش بخوره...
«جیمین؟!»
صدای سراسیمهی جونگوک قبل از رایحهاش به جیمین رسید ولی چشم از آلفای مقابلش برنداشت.
وقتی آلفا کنارش قرار گرفت و دستش رو روی مشت لرزان جیمین روی چاقو گذاشت، دوباره مرد مقابلش به حرف اومد و سرش رو تکون داد. «کیم تهیونگ هستم. جلوی در گفتن هماهنگ شده و میتونم وارد شم.»
***
جونگوک از دیدین جیمین که به سمت یه آلفا میغرید، به طرز عجیبی پر از غرور شده بود و ... شاید یکم دلش میخواست همون لحظه امگا رو به اتاقش ببره و لباسهاش رو دربیاره.
کیم تهیونگ از چیزی که تصور میکرد و نامجون گفته بود، جوان تر به نظر میرسید ولی سایههای چشمهاش پیرتر از خودش بودن.
جونگوک میتونست با دیدن شون داستانی که نامجون گفته باور کنه.
«بهت اجازه دادن وارد بشی ولی بهتر بود دم در میایستادی و زنگ میزدی، این طور فکر نمیکنی؟» جونگوک با دیدن مینی که بین دستهای یونگی میلرزید، با فکی منقبض به سمت شون رفت.
تهیونگ که حالا مثل قبل خیلی از خودش مطمئن به نظر نمیرسید، دستی پشت گردنش کشید. «درسته. متاسفم که ترسوندمتون.» جملهی آخرش رو خطاب به جیمین و یونگی گفت، هر چند هیچ کدوم از امگاها بهش نگاه نمیکردن.
مینی سریع به آغوش جونگوک رفت و از بالای شونهاش به تهیونگ نگاه کرد. زمزمهاش رو همه شنیدن، حتی نامجونی که تازه از راه رسیده بود. «ک-کوکی...م-مینی ت-ترسیده.»
جونگوک پشت کمر کوچکش رو ماساژ داد و گونهاش رو بوسید. «کوکی این جاست، هیچ کس نمیتونه اذیتت کنه.»
مینی در جواب گونهی جونگوک رو بوسید؛ اگه جونگوک نگران وجههاش جلوی این تازه وارد نبود، وارد یه جنگ غلغلک با مینی میشد.
***
مینی امشب به خاطر این که توی حیاط همراه یونگی قدم زده و بازی کرده بود، راحت تر خوابش برده بود. اینجور شبها نعمت بودن چون معمولا مینی قبل از این که جیمین رو دیوونه کنه، وارد تخت نمیشد.
جیمین و جونگوک تصمیم گرفته بودن از فرصت استفاده و توی وان بزرگ اتاق جونگوک، یکم ریلکس کنن.
البته بعد از این که به اصرار جیمین در اتاق رو قفل کرده بودن.
جیمین پشتش رو به سینهی آلفا تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود. احساس آرامش میکرد. دستهای آلفا که شونههای منقبضش رو ماساژ میدادن، همه چیز رو بهتر میکرد.
جونگوک دستهای ماهری داشت، توی ماساژ و چیزهای دیگه...
جونگوک توی گوشش آروم خندید. «میدونی که دیگه از رایحهات میفهمم داری به چی فکر میکنی، نه؟»
جیمین سرخ شده بود ولی خودش رو از تک و تا نینداخت. «داشتم فکر میکردم اگه امروز از راه نرسیده بودی، احتمالا قتلم به پروندهام اضافه میشد.»
جونگوک متعجب خندید. «قتل؟ هووم...نمیدونستم امگام این قدر خشنه.»
جیمین با دست خیس روی ران آلفا که کنار پای خودش قوی و بلند به نظر میرسید زد. «داری مسخرهام میکنی؟ واقعا ترسناک بود...»
جونگوک دستهاش رو دورش حلقه کرد و زیر گوشش رو بوسید. «میدونم. ببخشید که دیر رسیدم. فکر نمیکردم این طوری بیاد تو. قبل از این که برسم، رفتارش چطوری بود؟ چیزی نگفت؟»
جیمین سرش رو تکون داد. «نه. عادی بود...ولی من خیلی عصبی بودم. اگه تکون میخورد...نمیدونم. امروز عجیب شده بودم.»
وقتی آلفا گیجگاهش رو بوسید، لبخندش مشخص بود. «امروز خیلی جذاب بودی. بدم نمیاد یه بار با اون چاقوی مخصوص سبزی خرد کردن توی تخت برام رییس بازی دربیاری.»
جیمین از خنده خرناس کشید و دوباره محکم روی ران آلفا زد. «بی مزه!»
جونگوک با نیشخند، فقط محکم تر بغلش کرد و دوباره گونهاش رو بوسید. «ولی جدا از همهی اینا...وقتی دیدم اون طوری وایسادی و میخوای از خودت و مینی دفاع کنی...نمیدونم چطوری توصیفش کنم. هر چند دوست دارم اون قدر همیشه جاتون امن باشه که هیچ وقت احساس نکنی نیازه این کارا رو بکنی ولی این که حاضری برای دفاع از خودت تا این حد پیش بری، خیالمو راحت میکنه که...» نفس عمیقی کشید و مکث کرد.
جیمین سرش رو چرخوند و با کنجکاوی نگاهش کرد. موهای حالت دار آلفا که مدتها بود کوتاهش نکرده بود، حالا بلند شده بود و تا زیر گوشش میرسید. این روزها خیلی وقتها موهاش رو با کش بالای سرش میبست؛ جیمین هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد چنین تصویری بتونه دیوونهاش کنه.
جونگوک موهای خیس مشکی جیمین رو از روی پیشونیش کنار زد. «خیالم راحته که اگه یه روز من نباشم، از پس خودت و مینی برمیای.»
جیمین اخم کرد. دستش رو پشت گردن جونگوک برد تا سرش رو خم کنه و پیشونی شون رو بهم بچسبونه. «دوست ندارم این حرفا رو بزنی. ما بهم قول دادیم، مگه نه؟ قراره کار کانگو تموم کنیم و بعد...» نفسش گرفت، پس ساکت شد و ملتمسانه به جونگوک نگاه کرد.
آلفا فقط لبخند زد و نوک بینیش رو بوسید. «زندگی همیشه اون جوری که دوست داریم پیش نمیره. یاد گرفتم برای هر چیزی آمادگی داشته باشم.»
جیمین با لبهای جلو اومده و چشمهایی که پر از اشک بودن، صورتش رو چرخوند و به جلو خیره شد. «میدونم حق با توئه ولی نمیخوام بهش فکر کنم...فکر این که یه روز کنارت بیدار نشم و شب کنارت نخوابم، بیشتر از اونی که تحملشو داشته باشم منو بهم میریزه. بهم قول بده تمام سعیتو میکنی، هوم؟»
چرخید و به جونگوک که مثل اون چشمهاش تر بود خیره شد.
«میدونی چقدر دوستت دارم، نه؟ پنج ماه بیشتر از اون روزی که اومدی توی دفترم نمیگذره ولی حس میکنم پنج ساله میشناسمت...هر روز که بیدار میشم، برنامهام اینه کاری کنم که بتونم تا وقتی زندهام، دوستت داشته باشم و زندگی تو و مینی رو بهتر کنم.»
لبهای جیمین لرزید و کامل چرخید تا آلفا رو بغل و سرش رو توی گردنش مخفی کنه. اشکهای داغش شونهی آلفا رو خیس کردن. «منم خیلی دوستت دارم. تو الانم برای ما زندگی رو طوری قشنگ کردی که فکرش رو هم نمیکردم ممکن باشه. امیدوارم بودن من و مینی هم زندگیت رو همون طوری رنگی کرده باشه.»
دستهای آلفا دورش اون قدر محکم شد که امگا به سختی نفس میکشید. شونههای جونگوک هم منقبض بود و صداش گرفته بود. «قبلا در مورد این بهت نگفته بودم ولی...تا قبل از این که تو و مینی رو پیدا کنم، زندگی...همه چی واقعا سخت شده بود. خیلی شبا توی تاریکی می نشستم و فکر میکردم که اگه فردا نباشم چی میشه؟ اصلا چیزی عوض میشه؟ یا همه چی مثل قبل ادامه پیدا میکنه؟ انتقام هفت سال بهم انگیزه داده بود ولی انگار دیگه کافی نبود چون زندگیم...جز فکر نابودی چویی کانگ، زندگیم خالیِ خالی بود.»
جیمین واقعا آشفته شده بود و طوری به آلفا چسبیده بود انگار نمیخواست حتی یک ثانیه هم رهاش کنه، مبادا فکرهایی که میگفت عملی کنه.
«نمیخوام نگرانت کنم چون ماههاست دیگه به این چیزها فکر نکردم. از همون وقتی که شبا موجود کوچولویی منتظرم بود تا حمامش کنم و براش قبل از خواب قصه بگم...از همون وقتی که تو هر لحظه کنارم بودی.»
جیمین گردنش رو بوسید و سعی کرد جلو اشکهای بیشتر رو بگیره. «متاسفم که این فکرا رو داشتی. میدونم چه حسی داره که ادامه دادن هر روز یه شکنجه باشه...مینی من رو هم نجات داد. بهت گفته بودم که ... که یه وقتایی آرزو میکردم که کاش به دنیا نیومده بود. گاهی شبا بالا سرش مینشستم و فکر میکردم اگه نبود، بدون هیچ احساس گناهی همه چیز رو تموم میکردم. خیالم راحت بود که هیچ کس دلش برام تنگ نمیشه و دنبالم نمیگرده ولی مینی...اون همه چیزو عوض کرد. موجود کوچولویی که گفتی، برای همه چیزش به من نیاز داشت. من کل دنیاش بودم و بدون هیچ قید و شرطی عاشقم بود. این خیلی وقتا برام کافی بود و نجاتم میداد.»
جیمین سرش رو بالا آورد و لبخند لرزانی زد. «ولی منم مثل تو ماههاست که دیگه توی تاریکی به جای این فکرا، به این فکر میکنم که آینده مون چه شکلیه...و باید بهت بگم هیچ وقت آینده این قدر توی ذهنم قشنگ نبوده.»
جونگوک در جواب با دو دست کمر و کف سر جیمین رو ماساژ داد و بوسههای عمیقی روی لبهاش نشوند.
بعد از مکثی طولانی به حرف اومد: «یه چیزی هست که در موردش هیچ وقت حرف نزدیم هر چند من خیلی وقتا بهش فکر میکنم...اونم فاصله سنیمونه. من نه سال ازت بزرگ ترم. هر چند اون قدر چیزای مختلف دیدی و زندگی پرماجرایی داشتی که گاهی وقتا یادم میره این قدر سالهای کمتری از من زندگی کردی...ولی باید ازت بپرسم. این اذیتت نمیکنه؟»
جیمین پلک زد و در حالی که توی فکر بود، با دستهاش روی سینهی آلفا و تتوهاش کشید. ببری که روی شونه و سینهی راستش بود همیشه چشم جیمین رو با زیباییش میگرفت. «بهش فکر کردم ولی اینکه اذیتم کنه...نه. راستش اون اوایل چند باری پیش خودم فکر کردم که شاید تایپم همینه. مردای خیلی بزرگ تری که درگیر کارای غیر قانونی بودن...»
جونگوک از خنده خرناس کشید و جیمین با کف دست خیس ضربهی پرصدایی به سینهی آلفا زد. «نخند! جدی میگم...ولی الان میدونم که تو با همه فرق داری. فاصلهی سنی مهم نیست وقتی حرف همو میفهمیم. این طور فکر نمیکنی؟»
اون شب وقتی کنار هم توی نِستی که جیمین برای احساس امنیت بیشتر درست کرده بود دراز کشیدن، امگا فکر کرد که این مدت کوتاه با جونگوک بهش چیزهای زیادی یاد داده بود.
مثلا بهش جرئت داده بود که که باور کنه لایق زندگی بهتریه و میتونه براش بجنگه.
VOCÊ ESTÁ LENDO
✓Let the Flames Begin✓| Kookmin
Fanfic«کلاس مینی تموم شد؟» جیمین در حالی که مقابل پنجرهی قدی ایستاده بود، بدون این که بچرخه سرش رو تکون داد. رایحهی چوب صندل زیر بینیاش پیچید؛ سردردش شدیدتر شد. «بهش قول داده بودم بریم بیرون ولی انگار قراره بارون بیاد.» جیمین میتونست سینهی محکم آلفای...