جیمین در پشتی آشپزخونه رو آروم باز کرد و وارد شد. هوای گرم خونه به گونههای یخ زدهاش خورد و پوستش رو سوزوند.
نایلون پوشک و شیر خشک رو روی کانتر گذاشت و کت بزرگی رو که به تنش زار میزد درآورد. سکوت خونه بهش حس خوبی میداد و دلش میخواست همون پایین بمونه ولی صدای گریهی مینجون باعث شد چشمهاش رو محکم ببنده و نفسش رو بیرون بده.
جیمین دلش نمیخواست این طوری باشه. تصورش از بچهی دومش و این که قراره چطوری بزرگ بشه خیلی متفاوت بود.
وقتی بالاخره خودش رو راضی کرد به گریههایی که حالا شبیه جیغ اعتراضی بودن برسه و از پلهها بالا رفت، مادرش رو دید که زودتر از اون وارد اتاق جیمین شده و مینجون رو به سینهاش چسبونده بود.
چرخید و به جیمین لبخند کوچکی زد. «فکر کردم هنوز برنگشتی. میخوای بغلش کنی؟»
مینجون دیگه گریه نمیکرد، هر چند بدخلق به نظر میرسید. جیمین سرش رو تکون داد و به مینی که با لبهای جلو اومده و چشمهای خواب آلود از روی تخت به مینجون نگاه میکرد گفت: «بخواب مینی. فردا باید بری مهد.»
دخترک با شنیدن این، از قبل هم ناراحت تر شد. با غرغر زیر لب، پشتش رو به جیمین کرد و پتو رو روی سرش کشید.
«دیدم پوشکش تموم شده. براش گرفتی؟ بابات میتونه بره بگیره. فکر کنم خرابکاری کرده.» جیمین نگاهی به پسرک توی آغوش مادرش انداخت. چشمهای درشت و پرستارهاش هر بار قلب جیمین رو میفشرد...
تا جایی که دوست نداشت به صورتش نگاه کنه و صورتی رو ببینه که هیچ شباهتی به خودش نداشت.
«خودم خریدم. الان میارمش. باید حمامش هم بکنم.»
ساعت یازده بود ولی جیمین نمیتونست بخوابه. شبها مثل روح توی خونه سرگردون بود و روزها رو با قهوه زنده میموند.
مادرش، پارک دِسوم، به سمتش اومد. جیمین حالا مجبور بود به صورت خیس از اشک و ملتمس مینجون که مشتهای تپل و کوچیکش رو با خواهش به سمتش دراز میکرد تا در آغوشش بگیره نگاه کنه.
همیشه این طوری نبود. بعضی روزها سخت تر از بقیه بود. گاهی فقط بوی بدن کوچیکش میتونست آرومش کنه و گاهی هم دلش نمیخواست حتی صدای خنده و گریههاش رو بشنوه.
سوکجین بهش میگفت که باید با یه روانشناس مشورت کنه؛ در مورد افسردگی بعد از زایمان و خطرش بهش گفته بود.
با این حال جیمین نمیتونست با یه روانشناس صحبت کنه. فکر این که دهان باز کنه و در مورد کسی که هنوز نمیتونست به اسمش حتی فکر کنه حرف بزنه باعث میشد یه حملهی پانیک دیگه بهش دست بده.
از افکارش بیرون اومد و مینجون رو که توی سرهمی سفید و زردش بانمک شده بود از دست مادرش گرفت.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
✓Let the Flames Begin✓| Kookmin
Hayran Kurgu«کلاس مینی تموم شد؟» جیمین در حالی که مقابل پنجرهی قدی ایستاده بود، بدون این که بچرخه سرش رو تکون داد. رایحهی چوب صندل زیر بینیاش پیچید؛ سردردش شدیدتر شد. «بهش قول داده بودم بریم بیرون ولی انگار قراره بارون بیاد.» جیمین میتونست سینهی محکم آلفای...