41

612 122 21
                                    

هشدار: خشونت ⚠️🚨




وقتی ساعت هشت و نیم توی هیچ کدوم از سایت‌های خبری که تهیونگ بهشون ایمیل زده بود خبری منتشر نشد و همکارهای سابقش بهش پیامی ندادن، می‌دونست که یه جای کار اشتباه پیش رفته.

مشکل این جا بود که جانگ هم با این که بیشتر از یک ساعت پیش بهش زنگ زده و تهیونگ به خاطر نشنیدن صدای زنگ جواب نداده بود، حالا گوشی رو برنمی‌داشت.

تهیونگ ته دلش حس بدی داشت. بعد از این که خبری ازشون نشد، با یونیتش هماهنگ کرد تا سر ساعت نه خونه‌ها رو محاصره و شروع به تفتیش کنن ولی حس می‌کرد همه چیز قرار نیست اون طوری که برنامه‌ریزی کرده پیش بره.

چند لحظه با کنسل کردن کل عملیات فاصله داشت که گوشیش زنگ زد. شماره خصوصی بود و نشون داده نمی‌شد؛ تهیونگ می‌دونست این هیچ وقت نشونه‌ی خوبی نیست.

دکمه برقراری تماس رو زد ولی منتظر موند. بعد از چند ثانیه‌ی کشدار، صدای خنده‌ی بمی به گوشش رسید. «کیم تهیونگ. بالاخره دارم با برگ برنده‌ای که برادرمو این قدر شجاع کرده حرف می‌زنم.»

قلب تهیونگ سریع تر زد. این صدا رو نمی‌شناخت. کی بود؟

«نگران نباش. نیازی نیست چیزی بگی. من هر چی لازمه به جات به میتت می‌گم، هوم؟»

تهیونگ حس می‌کرد زمین زیر پاش خالی شده و پنبه‌های توی گوشش نمی‌ذاره چیزی بشنوه. «تو کی هستی؟»

«هوم...حدس بزن. یه فرصت داری. اگه اشتباه کنی، از پنجره‌ی اتاقی که قراره همو ملاقات کنیم پرتش می‌کنم پایین.»

صداش جوری بود انگار داشت با یه دوست قدیمی شوخی می‌کرد ولی حس ششم تهیونگ معمولا اشتباه نمی‌کرد؛ این مرد خطرناک تر از اونی بود که جدیش نگیره.

«چی می‌خوای؟» تصمیم گرفت زودتر سر اصل مطلب بره. نمی‌خواست حتی یک ثانیه روی سوکجین ریسک کنه.

نچی گفت و آه کشید. لحنش مثل معلمی بود که شاگردش ناامیدش کرده. «حدس تهیونگ، این قدر حافظه‌ات ضعیفه؟ تا ده می‌شمرم. هیجانش بیشتره‌، نه؟ یک، دو،....»

تهیونگ سعی کرد سریع فکر کنه. تنها کسی جز جونگوک و نامجون که امروز پا روی دمش گذاشته بود، چویی کانگ بود.

این حدس منطقی بود ولی منظورش از برادر کی بود؟

«پنج، شیش...سوکجین واقعا یه امگای همه فن حریفه، نه؟ اگه بخوام حدس بزنم، توی تخت تو زیر می‌خوابی و اون تو رو به فاک می‌ده!»

بی خیال خندید و ادامه داد: «وقتت تمومه،‌ تهی‍-»

«چویی کانگ. بهم حق بده نشناسمت، صدای خاصی داری که مطمئن بودم تا حالا نشنیدم.» سعی کرد وحشت عمیقی که حس می‌کرد توی صداش منعکس نشه ولی فکر نمی‌کرد خیلی موفق باشه.

✓Let the Flames Begin✓| KookminHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin