39

658 129 13
                                    

اسمات کینکی 🔞😅 اگه چیزی هست که ممکنه روش حساس باشین و می‌خواین قبلش بدونین، اخر پارت می‌نویسم تا اسپویل نشه. قبلش چک کنید 💜




تهیونگ در حالی که توی ماشین نشسته بود، به سوکجین که از خونه بیرون اومد تا سوار تاکسی بشه خیره شد. به نظر می‌رسید امگا بر خلاف قبل که عاشق رانندگی بود، دیگه تمایلی بهش نداره.
حالش خوب نبود؟
پشت سر ماشین شروع به حرکت کرد. وقتی جونگوک که سرش شلوغ بود ازش درخواست کرد به جاش بره، همراه جیمین برای خرید بچه به فروشگاه رفته و بدون فکر تصمیم گرفته بود سرهمی زرد و کلاه و جوراب‌های زنبوری ستش رو بخره.
این که از دید جیمین مخفیش کنه، خیلی سخت بود.
حالا به خاطر این کار به خودش لعنت می‌فرستاد. اگه اون سرهمی رو پیش خودش نگه می‌داشت، فقط هر روز بیشتر از قبل با دیدنش عذاب می‌کشید.
اگه اون رو به هر روشی به خونه می‌برد یا برای امگاش می‌فرستاد، روی امنیت سوکجین ریسک می‌کرد.
اگه تصمیم می‌گرفت ببیندش...
اون از همه بدتر بود چون فکر نمی‌کرد بعدش دوباره بتونه رهاش کنه.
حدس می‌زد که امگا فهمیده ماموریتش کجاست. باید بیشتر مراقب می‌بود و از ساپرسنت‌های مخصوص رایحه استفاده می‌کرد ولی دیگه دیر بود.
نمی‌خواست سوکجین خودش رو برای دیدنش این طور به خطر بندازه. چند روزی بود که به هر بهونه‌ای می‌خواست به خونه‌ی جونگوک بیاد و این براش امن نبود.
این باید تموم می‌شد. باید به امگاش می‌گفت که تا دو هفته‌ی دیگه پیشش برمی‌گرده و اون فقط باید مراقب خودش و بچه شون باشه.
وقتی سوکجین پیاده شد تا وارد برج شرکت صنایع دفاعی جئون بشه، تهیونگ با شماره‌ی غیر قابل ردیابی که فقط برای این کار گرفته بود، بهش زنگ زد. «برو توی ساختمون و از در پشتی پارکینگ بیا بیرون.»
صدای حبس شدن نفس سوکجین رو توی سینه‌اش شنید ولی منتظر جواب نموند و قطع کرد.
امگا تقریبا به سمت ماشین دوید و بعد از باز کردن در، خودش رو به داخل پرت کرد. داشت گریه می‌کرد و انگار به سختی نفس می‌کشید ولی تهیونگ هم وضعیت بهتری نداشت چون دست‌های سوکجین محکم دور گردنش حلقه شده بودن. طوری خودش رو بهش چسبونده بود انگار می‌ترسید هر لحظه از بین دست‌هاش لیز بخوره.
بعد از چند ثانیه‌ی طولانی، بالاخره دست‌هاش رو بالا آورد و دور امگا حلقه کرد. رایحه‌ی وانیلیش تلخ بود ولی رگه‌های شیرینش باعث شد تهیونگ پلک‌هاش رو محکم فشار بده تا مثل امگا گریه نکنه.
بچه داشتن همیشه برای سوکجین هیجان انگیزتر بود ولی حالا که امگای باردارش با شکم کوچکش توی دست‌هاش بود، می‌تونست جذابیتش رو ببینه.
«شیش...نفس بکش. مثل من. دم...بازدم.»
به زور سوکجین رو از خودش جدا کرد و عقب برد تا صورتش رو ببینه. امگا به طور واضحی لاغر شده بود و پای چشم‌هاش گود و سیاه بودن. مشخص بود که درست نمی‌خوابه.
لب‌هاش می لرزید و می‌خواست دوباره به تهیونگ چنگ بزنه و نگهش داره. «حق نداری د-دوباره بری!»
تهیونگ بهش لبخند تلخی زد. «فکر می‌کنی می‌تونم دوباره تنهات بذارم؟»
این بار آلفا دوباره بغلش کرد و گیجگاهش رو بوسید. توی گوشش زمزمه کرد: «دو هفته. فقط همین قدر صبر کن. همه چی تموم می‌شه و بر می‌گردم پیشت. می‌شه جمعه شب...می‌تونیم شام بریم هر رستورانی که دوست داری.»
سوکجین این بار به میل خودش عقب رفت. اشک‌هاش آروم تر پایین می‌اومدن و به نظر می‌رسید کمی به خودش مسلط شده. چشم‌هاش مشکوک بودن؛ قلب آلفا تیر کشید. امگاش حرفش رو باور نمی‌کرد؟
«دوست ندارم وقتی برگشتی خونه، تا یه هفته از توی نِستم تکون بخوریم. باید بوی هر دومونو بگیره.»
تهیونگ بی صدا و کوتاه خندید ولی از فکر ماه‌هایی که امگاش تنها توی یه نست سرد خوابیده بود، پشت پلک‌هاش سوخت.
سرش رو تکون داد و دهانش رو باز کرد تا حرف بزنه که سوکجین زودتر به حرف اومد. «چرا دو هفته؟ قراره چی کار کنی؟»
تهیونگ موهای خرمایی حالت دارش رو که بلند شده بودن از روی صورتش کنار زد. «تو فقط در مورد این فکر کن که اون یه هفته قراره چقدر بهمون خوش بگذره.»
با وجود تلاش تهیونگ، چین بین ابروهای سوکجین از بین نرفت. «ماموریتت به جونگوک مربوطه؟»
تهیونگ نفس عمیقی کشید و کمی عقب رفت.
هیچ وقت در مورد پرونده‌هاش با سوکجین حرف نمی‌زد، مخصوصا ماموریت‌های مخفی مثل این. این که سوکجین این قدر به یکی از افراد اصلی پرونده نزدیک بود هم یه چیز جدید بود.
«می‌دونی که نمی‌تونم در موردش حرف بزنم.»
سوکجین لب‌هاش رو بهم فشار داد. «جیمین بارداره. یونگی هم دیگه هر روزی ممکنه زایمان کنه.»
تهیونگ به رو به رو خیره شد. آروم بود ولی می‌دونست که قراره خیلی زود همه چیز بهم بریزه. سوکجین از اون نگاه‌هایی داشت که نشون می‌داد نمی‌خواد این رو رها کنه.
«قرار نیست اتفاقی براشون بیافته.»
انگشت‌های سرد سوکجین گونه‌اش رو گرفت و سرش رو به سمتش چرخوند تا توی چشم‌های هم نگاه کنن. با ناباوری پرسید:‌ «واقعا فکر می‌کنی اگه آلفاشون کنارشون نباشه، حالشون خوبه؟ جیمین با دو تا بچه نمی‌تونه تنها بمونه! مطمئنم جونگوک هر کاری کرده، می‌شه نادیده گر-»
تهیونگ مچ دست‌هاش رو گرفت و از صورتش جدا کرد. سوکجین از این حرکت ناراحت و شوکه به نظر می‌رسید.
«نمی‌شه هر مجرمی که میت و بچه داره رو ول کنیم. لطفا سعی کن بین احساساتت و کار درست تفکیک کنی.»
دوست نداشت این طوری سرد و جدی با سوکجین حرف بزنه ولی امگا خودش روی این بحث پافشاری می‌کرد.
سوکیجن عقب کشید و به در ماشین تکیه داد. طوری نگاهش می‌کرد انگار آلفای مقابلش رو نمی‌شناسه. «کار درست؟! این که خانواده‌ها رو از هم بپاشونی کار دستی نیست.»
تهیونگ چشم‌هاش رو چند ثانیه محکم بست و دوباره باز کرد. باید آروم می‌موند. نمی‌خواست با امگای باردارش بدرفتاری یا با حرفاش دلخورش کنه. «اگه می‌دونستی نامجون و جونگوک با کارهاشون چند تا خانواده رو مستقیم و غیر مستقیم از هم پاشوندن، دیگه این حرفو نمی‌زدی.»
سوکجین مات بهش خیره شد. دهانش باز بود ولی صدایی درنمی‌اومد. تهیونگ می‌دونست که احتمالا این اطلاعات براش شوکه کننده‌ست. تصویری که سوکجین از جونگوک داشت با چیزی که آلفاش براش به نمایش می‌ذاشت تفاوت زیادی داشت.
وقتی دید که امگاش با رنگ پریده فقط تماشاش می‌کنه، جلو رفت و دست‌هاش رو گرفت. «می‌دونم شنیدن و باور کردنش حتما برات خیلی سخته ولی بهم اعتماد کن. می‌دونی که همیشه تمام سعیم این بوده که کسی بیشتر از حقش سختی نکشه.»
سوکجین به سختی آب دهانش رو قورت داد. چشم‌هاش تر شده بودن ولی انگار دیگه نمی‌خواست مخالفتی کنه. «باید قول بدی کسی جیمین و یونگی و مینی رو اذیت نکنه. باید مراقب شون باشید، باشه؟»
می‌دونست که امگاش با دیدن دو تا امگای باردار دیگه حساس شده، پس بدون هیچ حرفی فقط سرش رو تکون داد. «قول می‌دم مراقب شون باشم. اونا هیچ نقشی توی این کارا نداشتن پس دلیلی برای دستگیری یا اذیت کردن شون نیست.»
سوکجین سرش رو تکون داد و دوباره خودش رو توی آغوش تهیونگ مخفی کرد. آلفا تصمیم گرفت لباس‌ها رو وقتی پیشش برگشت، به عنوان اولین هدیه برای بچه شون بهش بده.
***
جیمین به تاریخ روی گوشیش نگاه کرد و بغض توی گلوش رو قورت داد. امشب آخرین شبی بود که قرار بود کنار جونگوک بخوابه و بیدار بشه. فردا آخرین بار آلفا رو می‌دید و برای مدتی طولانی معلوم نبود که دوباره بتونن ملاقات کنن یا نه.
نمی‌دونست که جونگوک هرگز می‌تونه اون رو ببخشه یا نه.
بچه توی شکمش بی قرار بود و مثل ماهی بیرون افتاده از آب تکون می‌خورد. جیمین باید سعی می‌کرد تنفسش رو آروم کنه تا بچه هم آرامش بگیره.
وقتی مینی مثل بعضی شب‌های دیگه به خاطر تنها خوابیدن بی قراری کرد، بر خلاف همیشه سفت ایستاد و مجبورش کرد توی اتاق خودش بخوابه. خودخواهی بود ولی می‌خواست شب آخرشون هر چی داره به جونگوک بده.
آلفا نمی‌دونست ولی اون داشت جلو جلو به روش خودش معذرت خواهی و خداحافظی می‌کرد.
جونگوک که فقط لباس زیر مشکیش پاش بود، کنار امگا که روی تخت نشسته بود لم داد و حوله رو بین موهای نمدارش کشید. «امشب زیاد غذا نخوردی.»
جیمین گوشیش رو روی میز کنار تخت گذاشت و تمام توجهش رو به آلفا داد. «خیلی اشتها نداشتم ولی الان سیرم.»
جونگوک سرش رو تکون داد و حوله رو به سمت سبد گوشه‌ی اتاق پرت کرد. مثل همیشه مستقیم داخلش افتاد و باعث شد آلفا با غرور نیشخند بزنه.
جیمین بی صدا بهش خندید. «اون قدر که این بهت حس آلفای خفن بودن می‌ده، هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌تونه.»
جونگوک سریع با گرفتن ساق پای جیمین، اون رو روی تخت کشید تا مجبور بشه دراز بکشه. البته آلفا دست دیگه‌اش رو پشت کمر امگا که نفسش توی سینه حبس شده بود، گذاشت تا سقوطش نرم باشه.
در حالی که موهای بلند حالت دارش دور صورتش رو قاب گرفته بودن، روی جیمین خم شد و لبخند خبیثی زد. «چرا، یه سری چیزای دیگه هستن که حسابی آلفامو مغرور می‌کنن. می‌خوای در موردشون بدونی؟»
جیمین که هنوز هیچی نشده گونه‌هاش سرخ بودن، نگاه خیره‌ی آلفا رو جواب داد. «فکر کنم بدونم چی هستن.»
امگا بلافاصله تاپش رو درآورد و کنار تخت انداخت. حالا اون هم فقط لباس زیر ساده‌ی سفیدش تنش بود. «امروز خیلی درد می‌کردن. می‌تونی از امگات مراقبت کنی تا آلفات حسابی از خودش راضی بشه.»
جونگوک ریز خندید و بین پاهای امگا که سرش رو جابجا می‌کرد تا راحت تر روی بالش قرار بگیره،‌ زانو زد. «چشم سرورم. شما امر بفرمایید.»
جیمین چشم‌هاش رو چرخوند. «زود باش وگرنه با این حرفات مودمو خراب می‌کنی.»
آلفا بدون حرف دیگه‌ای خم شد و در حالی که لبخندشون این قدر بزرگ بود که به سختی می‌تونستن هم رو ببوسن، صورت امگا رو بین دست‌هاش گرفت.
آلفا طعم خمیر دندون نعنایی می‌داد و لب‌هاش مثل همیشه نرم بودن. با فکر این که شاید این آخرین باری باشه که اون رو می‌بوسه،‌ دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و انگشت‌هاش رو بین موهاش فرو برد.
می‌خواست نرمی موهاش و گرمی بدنش رو توی ذهنش حک کنه تا هیچ وقت یادش نره.
آلفا کم کم بوسه‌هاش رو از روی خط فک و گلوش پایین برد و به سینه‌هاش رسید. از وقتی وارد ماه ششمش شده بود،‌ کمی متورم و برجسته شده بودن و گاهی ازشون شیر می‌اومد. دکتر لی می‌گفت این نشونه‌ی این بود که خودش و بچه سالم و سر حالن.
جونگوک بار اولی که می‌خواست طعم شیرش رو بچشه،‌ محتاط بود؛ انگار نگران بود خوشمزه نباشه و با واکنش بدش امگا رو ناراحت کنه. با این حال آلفا اون قدر از طعمی که می‌گفت مثل عسل شیرینه خوشش اومده بود که تقریبا هر شب قبل از خواب سینه‌های امگا رو می‌مکید.
جیمین از این که یکی دو بار فقط با همین به اوج رسیده بود، متحیر و خجالت زده بود ولی جونگوک اون قدر خوشش اومده بود که هر بار تمام تلاشش رو برای تکرارش بکنه.
وقتی لب‌های آلفا به نرمی دور نوک سینه‌اش حلقه شدن، امگا نفسی از سر آسودگی کشید. حالا می‌تونست از فشاری که کل روز توی سینه‌اش حس می‌کرد آزاد بشه.
دست‌های آلفا بیکار نمونده بودن و ران‌های امگا رو ماساژ می‌دادن. جیمین سعی می‌کرد فشار لذتبخش انگشت‌های قوی آلفا که روی بدنش رد می‌ذاشتن به خاطر بسپره.
وقتی دست‌های آلفا به نرمی دور شکمش حلقه شدن، اولین قطره اشک راهش رو به موهاش پیدا کرد.
جونگوک همیشه با شکمش نرم رفتار می‌کرد. دوست داشت شب‌ها پشت امگا بخوابه، دست‌هاش رو روی شکمش حلقه و اون قدر نوازشش کنه که خوابش ببره. صبح هم که بیدار می‌شد، اولین کاری که می‌کرد بوسیدن شکمش بود.
جیمین هنوز وقت داشت تا همه چیز رو بگه و از آلفا بخواد فرار کنه. حتی اگه آلفا می‌خواست، حاضر بود همراه مینی تا ته دنیا باهاش بره.
با این حال لب‌هاش بسته موندن. سالم موندن آلفا براش از همه چیز مهم تر بود.
وقتی آخرین لباس باقیمونده از تن شون جدا شد، جیمین پاهاش رو برای آلفا باز کرد و دست‌هاش رو جلو برد تا دوباره آلفا رو در آغوش بگیره.
جونگوک با لبخند بزرگی دوباره بین پاهاش جا خوش کرد و خم شد تا بوسه‌ی نرمی روی لب‌هاش بنشونه. «امشب خیلی نرمی.»
جیمین فقط لبخند زد. «شبای دیگه سفتم؟»
جونگوک در حالی که یه انگشت رو با احتیاط وارد ورودی خیسش می‌کرد، خندید. «می‌دونی منظورم این نیست.»
وقتی آلفا بالافاصله جایی رو که جیمین بهش نیاز داشت، پیدا و با دو انگشت بهش فشار وارد کرد، امگا دست‌هاش رو روی شونه‌های آلفا محکم کرد. «امشت انگشتاتو نمی‌خوام.»
آلفا نیشخند زد و انگشت سوم رو واردش کرد. «پس چی می‌خوای؟»
عضو آلفا متورم و قرمز بود و جیمین می‌دونست کنترلش باید براش خیلی سخت باشه ولی جونگوک همیشه دوست داشت قبل از هر کاری سر به سر جیمین بذاره و خجالت زده‌اش کنه.
امگا مدت‌ها بود که دیگه از سکس خجالت نمی‌کشید و سعی می‌کرد خواسته‌هاش رو بگه ولی هنوز هم صراحت براش کمی سخت بود.
با صورت قرمز و لب‌های جلو اومده، عضو آلفا رو توی دست کوچکش که به سختی دورش حلقه می‌شد گرفت. «اینو.»
جونگوک بی صدا خندید و در جواب فقط انگشت کوچکش رو کنار بقیه با احتیاط وارد کرد ولی جیمین انقباض عضلات شکمش رو دید.
جیمین با بی صبری پاهاش رو بیشتر باز و سرعت دستش رو روی عضو آلفا بیشتر کرد. «اگه کاری کنی فقط با انگشتات کام بشم، دیگه از هیچی خبری نیست. پشتمو بهت می‌کنم و می‌خوابم.»
جونگوک که با نیشخندی که صورتش رو نصف می‌کرد از خودش خیلی راضی به نظر می‌رسید، چهار تا انگشتش رو داخل جیمین باز کرد تا امگا رو بیشتر اذیت کنه. «حرفمو پس می‌گیرم. تو امگای نرم من نیستی. باهاش چی کار کردی؟»
جیمین چشم‌هاش رو چرخوند ولی نادیده گرفتن لذتی که لحظه به لحظه بیشتر نفسش رو به شماره می‌انداخت سخت شده بود.
لحن آلفا با وجود نرمی، جدی هم بود. «می‌تونی کل مشتمو تحمل کنی؟»
جیمین ناله‌ی آرومی کرد و چشم‌هاش رو محکم بست.
جونگوک قبلا گذرا اشاره کرده بود که دوست داره این رو با جیمین امتحان کنه ولی هیچ وقت انجامش نداده بودن چون...جیمین یاد وقت‌هایی می‌افتاد که کانگ اجازه می‌داد باهاش هر کاری بکنن.
ولی امشب همه چیز در مورد آلفاش بود و می‌خواست هر چیزی رو که دوست داره بهش بده.
چشم‌هاش رو باز کرد. مطمئن بود صورتش از حرارت قرمز شده. عرق روی بدنش نشسته بود و پاهاش می‌لرزید. «لوب داریم؟ چون اسلیک خودم کافی نیست.»
صورت جونگوک مثل بچه‌ای که بهش اسباب بازی مورد علاقه‌اش رو دادن شاد شد.
جیمین به پهلو خوابید و با گرفتن پشت زانوش، یه پاش رو بالا آورد. تازگی‌ها نمی‌تونست طولانی مدت به پشت بخوابه چون کمرش درد می‌گرفت.
جونگوک که لوب توت فرنگی شون رو از کشوی کنار تخت آورده بود، ‌کنارش نشست و خم شد تا جیمین رو ببوسه. هیجانش باعث لبخند جیمین شد.
اگه می‌دونست آلفا این قدر خوشحال می‌شه، زودتر بهش این اجازه رو می‌داد.
جیمین روی بالش زیر سرش لم داد و یکی هم جلوش گذاشت تا بتونه بالاتنه‌اش رو بهش تکیه بده. وقتی سرش رو بالا آورد و با آلفا چشم تو چشم شد، از دیدن برق نگاهش دوباره خنده‌اش گرفت.
جونگوک در حالی که صحنه‌ی مقابلش رو تماشا می‌کرد، به سختی آب دهانش رو قورت داد. «حس می‌کنم دارم خواب می‌بینم.»
جیمین چشم‌هاش رو چرخوند و ابرو بالا انداخت. «به هر حال قراره یه چیزی خیلی بزرگ تر از مشتت از اون جا دربیاد. می‌تونم از الان براش آماده شم.»
جونگوک در حالی که تا مچ دستش رو با لوب پوشونده بود، مکث کرد و خنده از صورتش پاک شد. «اوه.»
امگا به بزرگ شدن چشم‌هاش ریز خندید.
نمی‌خواست الان به این فکر کنه که قراره دوباره تنها زایمان کنه. جیمین خوب بلد بود همه‌ی احساسات بد رو توی یه جعبه بذاره و بعدا باهاشون کنار بیاد.
جونگوک بهش نزدیک تر نشست. «مطمئنی می‌خوای انجامش بدیم؟ می‌دونم که خواسته‌ی عجیبیه و خودمم تازگی‌ها فهمیدم چقدر ازش خوشم میاد و-»
جیمین دست تمیز آلفا رو گرفت و نوک انگشت‌هاش رو بوسید. «مطمئنم. دوست دارم یه بار امتحانش کنم و تو بدترین حالت می‌دونم هر جا خواستم، می‌تونم همه چی رو تموم کنم.»
جونگوک سریع سرش رو تکون داد. «نمی‌خوام دردت بیاد.»
جیمین رانش رو بیشتر به پهلوش چسبوند. «یکم درد همیشه بد نیست، نه؟»
آلفا چشم‌هاش رو بست و نفسش رو محکم بیرون داد. «یه وقتایی حس می‌کنم خودتم نمی‌فهمی با حرفات باهام چی کار می‌کنی.»
جیمین به تکون خوردن عضو آلفا لبخند زد. «صداقتمو دوست نداری؟»
آلفا دوباره چهار تا انگشت رو با احتیاط واردش کرد. «زیادی دوستش دارم.»
جیمین روی بالش‌ها لم داد و سعی کرد ریلکس باشه. «فقط اگه بعدش اون قدر آم... شل شد که هیچی حس نکردی،‌ مسئولیتش با خودته.»
جونگوک از دیدن صورت قرمز جیمین و شنیدن کلمه‌ای که انتخاب کرد، از خنده خرناس کشید. «فکر کنم فقط از دیدن مشتم توی سوراخ قرمز کوچولوت کام بشم و کار به اون جا نرسه.»
جیمین از خجالت نالید و صورتش رو توی بالش مخفی کرد ولی با یه چشم، به انقباض عضلات بازوی آلفا و تتوهاش خیره شد. «اگرم این طوری شد، نمی‌شه بعدش یه راند دیگه با خ‍-خودت و انگشتات با هم بریم؟»
امگا هنوز نمی‌تونست مثل آلفا کثیف حرف بزنه و هر کلمه‌ای رو به زبون بیاره، با این حال واکنش آلفا که تکون خوردن عضوش و ریختن قطره‌ی پریکام از نوکش بود نشون می‌داد موفق شده منظورش رو برسونه.
جونگوک خم شد و گونه‌ی جیمین رو بوسید. «می‌دونی چقدر دوستت دارم؟»
جیمین لبخند زد ولی انگار یه نفر قلبش رو توی مشتش گرفته بود و فشار می‌داد. «اندازه‌ی انگشتایی که می‌تونی امشب توم جا بدی؟»
آلفا کوتاه خندید ولی سریع دوباره جدی شد و پیشونیش رو به پیشونی امگا چسبوند. «وقتی با معصوم ترین قیافه این حرفا رو می‌زنی، اون قدر شیرینی که می‌خوام درسته قورتت بدم»
بعد از مکث کوتاهی که با وارد کردن بند اول انگشت شستش همراه بود، آلفا ادامه داد: «اون قدر دوستت دارم که می‌خوام کل دنیا رو توی مشتای کوچیکت جا بدم.»
جیمین که با حس فشاری که با وارد شدن پهن ترین قسمت دست آلفا بهش وارد می‌شد نفس کشیدن براش سخت شده بود، نالید. «می‌دونی من چقدر دوستت دارم؟»
آلفا نرم لب‌هاش رو بوسید و با انگشت‌هایی که داخل امگا بود، ماساژش داد تا دردش رو کمتر کنه. «هوم...خودت بهم بگو.»
اشک‌های جیمین روی بالش ‌ریختن. «اون قدر که بدون تو دنیا رو هم بهم بدن، نمی‌خوام.»
آلفا چشم‌هاش رو محکم بست و با شور و هیجانی که یک دفعه وجودش رو گرفته بود، شروع به بوسیدن امگا کرد.
جیمین نمی‌تونست جلوی گریه کردنش رو بگیره. فکر این که این آخرین باری باشه که می‌تونه به آلفا بگه دوستش داره و لذت دیوانه‌کننده‌ای که حس می‌کرد لایقش نیست، باعث می‌شد تحمل کردن احساسات شدیدش هر لحظه سخت تر بشه.
امگا دلش می‌خواست فرار کنه تا هرگز ناامیدی نگاه آلفا رو نبینه.
وقتی ورودی امگا بالاخره دور مچ آلفا محکم شد و کل دستش رو وارد کرد، لب‌هاشون از هم جدا شد. هر دو نفس نفس می‌زدن ولی بدون این که بدونن، هر کدوم توی حال و هوای خاص خودشون بودن.
جیمین با احتیاط و در حالی که صورتش از درد در هم رفته بود، چرخید تا روی دست‌ها و زانوهاش قرار بگیره. «ف‍-فکر کنم این طوری راحت تر باشه.»
جونگوک بدون این که دستش رو تکون بده، بالش کنار دستش رو زیر شکم امگا گذاشت. «می‌خوای درش بیارم؟ درد داری؟»
جیمین نفس عمیقی کشید و سینه‌اش رو به تخت چسبوند. «یکم ولی می‌خوام ادامه بدیم.»
جونگوک مردد بود و مکثش این رو نشون می‌داد، پس جیمین تصمیم گرفت خودش دست به کار بشه. صورتش رو توی بالش مخفی کرد و با احتیاط باسنش رو روی دست آلفا حرکت داد.
حس عجیبی داشت. مشت آلفا بزرگ تر از ناتش بود که تحمل اندازه‌اش برای جیمین دیگه راحت شده بود ولی این چیزی نبود که نفسش رو بریده بود؛ مشکل انگشت‌های آلفا بود که مدام داخلش باز و بسته می‌شدن و به جاهایی که حتی نمی‌دونست وجود دارن، ضربه می‌زدن.
عضو امگا اون قدر دردناک بود که جیمین باورش نمی‌شد؛ کافی بود آلفا یکم دستش رو تکون بده تا فقط از مشتش و بعد از دو دقیقه به اوج برسه.
درسته بارداری باعث شده بود بدنش حساس بشه ولی این خجالت‌آور بود.
جیمین قوس کمرش رو بیشتر کرد و متوقف شد. «آلفا...لطفا.»
صداش توی بالش خفه شده بود ولی جونگوک خوب شنید چون رایحه‌ی چوبیش تند شد. «لطفا چی؟ درش بیارم؟»
وقتی دست آلفا به عقب حرکت کرد، ‌جیمین سرش رو بالا آورد و با لب‌های جلو اومده نالید. «کوک!»
داشت عصبانی می‌شد. پریکام از نوک عضوش روی بالش زیر شکمش می‌ریخت و فشار زیر شکمش این قدر زیاد بود که هر لحظه ممکن بود منفجر بشه.
دلش نمی‌خواست مجبور بشه به زبون بیاره ولی آلفا بیخیالش نمی‌شد؛ صدای جونگوک پر از غرور بود. «تا وقتی بهم نگی از هیچی خبری نیست.»
وقتی دست آلفا به خاطر لوب زیاد به راحتی ازش خارج شد، جیمین چشم‌هاش رو محکم بست تا جلوی اشک‌هاش رو بگیره.
نمی‌خواست به خاطر چنین چیزی بچه بازی دربیاره و گریه بکنه؛ جونگوک معمولا دوست داشت این طوری باهاش بازی کنه و امگا هم همیشه باهاش همراهی می‌کرد ولی امشب...
امشب نمی‌خواست حتی یه ثانیه رو هم از دست بده. فقط می‌خواست آلفاش رو با تک تک سلول‌هاش حس کنه.
«جیمین؟ داری گریه می‌کنی؟» صدای جونگوک حالا کمی وحشت زده بود و داشت سعی می‌کرد صورت جیمین رو به سمت خودش بچرخونه.
«فقط...فقط ادامه بده، باشه؟ امشب...دلم نمی‌خواد این طوری بازی کنیم.»
آلفا بعد از مکث کوچکی، با دست تمیزش کمر امگا رو نوازش کرد. «باشه، هر چی تو بخوای.»
وقتی دست آلفا دوباره واردش شد، جیمین لبش رو گزید و این بار از روی لذت اشک ریخت.
نمی‌دونست چقدر گذشت و کی سرعت حرکت مشت آلفا این قدر زیاد شد ولی عضوش با هر ضربه می‌لرزید و بالش زیرش رو خیس تر می‌کرد.
«دارم- آه! آلفا!»
پشت پلک‌های جیمین سفید و برای چند ثانیه از واقعیت جدا شد. اون قدر بالا رفته بود که سقوطش انگار چند دقیقه طول کشید. تمام مدت صدای هق هق کسی آزارش می‌داد ولی نمی‌تونست چشم‌هاش رو باز کنه یا تکون بخوره.
وقتی به خودش اومد، آلفا کنارش دراز کشیده و اون رو به خودش چسبونده بود. صدای هق هق از بین لب‌های خودش درمی‌اومد و مقابل سینه‌ی آلفا خفه می‌شد.
دست‌های آلفا بدن و موهاش رو نوازش می‌کردن و صدای نرمش جیمین رو کم کم تسکین می‌داد. «شیش...خیلی خوب بودی. خوشگل ترین امگای دنیا...»
جیمین که کم کم آروم می‌شد، لبخند کمرنگی زد؛ بین دست‌های عضلانی آلفا احساس امنیت می‌کرد و نمی‌خواست هرگز ترک شون کنه.
سرش رو بالا برد و به چشم‌های آلفا خیره شد. «پس قولت چی می‌شه؟»
چند ثانیه طول کشید تا متوجه منظورش بشه؛ نیشخند زد و با یکی از دست‌هاش، ضربه‌ی محکمی روی باسن جیمین نشوند. «تقریبا پنج دقیقه از حال رفته بودی. فکر می‌کردم برای امشب دیگه کافیت باشه.»
امگا چشم‌هاش رو چرخوند و چرخید تا روی شکم بخوابه. بعد از گذاشتن بالش زیر شکمش، باسنش رو کمی بالا برد و قوس بیشتری به کمرش داد. «این پوزیشن مورد علاقته، نه؟»
بعد از اون بار که جیمین بهش گفته بود دوست داره همیشه بتونه صورتش رو ببینه، جونگوک هیچ وقت ازش نمی‌خواست روی شکم بخوابه یا روی دست‌ها و زانوهاش باشه.
با این حال جیمین دیگه اون قدر به نزدیکی با جونگوک عادت کرده بود که فکر می‌کرد بتونه از چنین حالتی لذت ببره.
این می‌تونست آخرین هدیه‌اش به آلفا باشه، اعتماد بی قید و شرط.
صورت آلفا پر از تناقض بود؛ انگار واقعا دلش می‌خواست به جیمین اعتماد کنه و کاری که دوست داره انجام بده ولی می‌ترسید جیمین باردار رو بترسونه.
امگا بهش لبخند زد و باسنش رو به چپ و راست تکون داد. «این جوری احتمالا یکم حسِ...آم، تنگ تری بهت می‌ده.»
حالا اون قدر قرمز شده بود که حرارت از صورتش بیرون می‌زد و خنده‌ی جونگوک کمکی بهش نمی‌کرد.
چشم‌های آلفا پر از ناباوری بود. «تو کی هستی و با امگای من چی کار کردی؟»
با این حال بدون حرف دیگه‌ای پاهاش رو دو طرف ران‌های جیمین گذاشت و خم شد. نفسش گوش جیمین رو قلقلک داد و انتظار دلنشین برای این که بالاخره آلفا رو حس کنه، با وجود این که تازه به اوج رسیده بود، گره‌ی لذتبخش توی شکمش رو محکم کرد. «هر جا لازم بود بهم می‌گی، نه؟»
جیمین سرش رو تکون و دوباره به کمرش قوس داد تا عضو متورم آلفا رو حس کنه. «اوهوم.»
وقتی آلفا بالاخره واردش شد، دلش می‌خواست گریه کنه. از طرفی اون قدر عضلاتش ریلکس شده بودن که مثل همیشه فشار بزرگی آلفا رو حس نمی‌کرد و از طرف دیگه، نرم و حساس شده بود و هر حرکت کوچک جونگوک باعث می‌شد چشم‌هاش از شدت لذت محکم بسته شن.
«خیلی حس خوبی داری بیبی.»
جونگوک تقریبا سینه‌اش رو به کتف امگا چسبونده بود و آروم داخلش حرکت می‌کرد. حواسش بود که با هر ضربه، نقطه‌ی حساس جیمین رو هدف قرار بده.
جیمین به بالش کنار سرش چنگ زد. اشک‌هاش روی ملحفه می‌ریختن و لب‌هاش می‌لرزیدن.
توی عمرش چنین لذتی رو تجربه نکرده بود. حس می‌کرد همین الان هم به اوج رسیده ولی تمومی نداشت.
با حرف‌های شیرینی که آلفا توی گوشش زمزمه می‌کرد، فقط آتش جیمین بیشتر شعله‌ور می‌شد.
«کوچولوی سکسی من. نزدیکی؟»
جیمین فقط سرش رو تکون داد چون نمی‌تونست حرف بزنه. حس می‌کرد روحش داره از بدنش جدا می‌شه و برای همیشه به جونگوک می‌چسبه.
عجیب بود که با وجود چنین لذتی، هنوز می‌تونست غم عمیقی رو که باعث می‌شد قلبش تیر بکشه حس کنه.
نفس‌های صدادار جیمین با هر ضربه‌ی ملایم آلفا از بین لب‌های قرمز از گاز گرفتن‌های مداوم بیرون می‌اومد. وقتی تیزی روی گردنش رو، جایی نزدیک به شونه‌اش که برای مارک شدن بود، حس کرد، بدنش جوری لرزید که ریتم آلفا رو بهم زد و با هق هق دوباره به اوج رسید.
جونگوک سرعتش و فشار دندون‌هاش رو بدون این که پوست رو بشکافه، کمی بیشتر کرد تا این که بالاخره نات کاملا متورمش داخل امگا قفل شد.
جیمین هنوز می‌لرزید و در حالی که صورتش رو روی دست‌هاش گذاشته بود، گریه می‌کرد.
کاش آلفا این طوری سر به سرش نمی‌ذاشت. کاش جیمین طعم چیزی رو که آلفا ازش دریغ می‌کرد، این طور نمی‌چشید.
جیمین می‌دونست بیشتر از هر چیزی، قراره توی شب‌ها طولانی و تنهای بعد از این، کابوس دندون‌های روی گردنش رو ببینه و هر بار خالی و بدون ردی از آلفا از خواب بپره.


کینک این پارت: فیستینگ 🔥 باورم نمی‌شه من دارم اینا رو می‌نویسم 🚶‍♀️

✓Let the Flames Begin✓| KookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora