33

762 139 3
                                    

«تهیونگ بیشتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتیم تونسته کمک مون کنه.» جونگوک عینک نیمه گرد با فریم مشکی‌ای رو که به تازگی مجبور شده بود بگیره، روی بینیش بالا برد. هنوز بهش عادت نداشت و فقط موقع کار ازش استفاده می‌کرد ولی به نظر می‌رسید جیمین زیادی دوستش داره.
نامجون سرش رو تکون داد و پرونده‌های قضایی مقابلش رو مرتب کرد. «قبل از این معمولا اون قدر مدرک نداشتیم که مستقیم بتونیم از سیستم قضایی استفاده کنیم. اکثر قاضی‌ها هم اگه چیزی رسانه‌ای نمی‌شد یا شواهدش زیاد نبود جرئت نمی‌کردن حتی برای یه جلسه به پرونده‌ها رسیدگی کنن.»
جونگوک لیوان آب پرتقالی رو که جیمین مجبورش می‌کرد برای سلامتی به جای ویسکی بنوشه سر کشید. «الان دو ماهی می‌شه که داره باهامون کار می‌کنه نه؟»
نامجون سرش رو تکون داد. «هنوز گفتم تعقیبش کنن ولی فکر نمی‌کنم چیزی پیدا کنیم.»
جونگوک عینکش رو برداشت و بین چشم‌هاش رو ماساژ داد. «خوبه. چون قبلا پلیس بوده، خوب می‌دونه دنبال چی بگرده و کیا با کانگ درگیرن که ما در موردشون نمی‌دونیم...امیدوارم تصمیم نگیره وقتی همه چی تموم شد، ما رو هم لو بده.»
نامجون روی مبل به جلو خم شد و دقیق نگاهش کرد. «سرت درد می‌کنه؟»
جونگوک هوم آرومی گفت.
«جیمین هنوز تصمیم نگرفته؟»
شونه‌های آلفا منقبض شد. «نه.»
نامجون ابروهاش رو بالا برد. «یه هفته‌ی دیگه چهار ماهش تموم می‌شه نه؟ یکم دیر نیست؟»
جونگوک چشم‌هاش رو بست تا حالت تهوعی رو که یک دفعه به سراغش اومده بود کنترل کنه. فکر از دست دادن بچه غمگینش می‌کرد ولی می‌دونست هر دو هنوز فرصت زیادی دارن و این بار آخر نیست.
چیزی که این روزها بیشتر نگرانش می‌کرد،‌‌ سلامتی جیمین بود. دکتر لی بعد از این که جیمین از اتاق رفته بود،‌ ‌بهش هشدار داده بود که سقط بعد از تموم شدن چهار ماهگی می‌تونه آسیب زیادی به بدن امگا بزنه.
جیمین دوست نداشت در موردش حرف بزنه و هر بار جونگوک سعی می‌کرد بحثش رو پیش بکشه،‌ بهش چشم غره می‌رفت یا وانمود می‌کرد صداش رو نمی‌شنوه.
این روزها سرش رو با درس خوندن و جلسات شنا و گفتاردرمانی مینی گرم کرده بود. با وجود مخالفت جونگوک، زمان زیادی هم برای تمیز کردن خونه و آشپزی می‌ذاشت.
یونگی تنبل تر از این حرف‌ها بود که کمک کنه ولی چون آشپزی رو دوست داشت، گاهی به جیمین کمک می‌کرد. البته شکمش بزرگ تر از اونی شده بود که بتونه توی کار دیگه‌ای کمک کنه؛ کم کم داشت وارد ماه هفتم می‌شد.
سورپرایز بزرگی که دکتر لی توی آخرین ویزیتش باهاش نامجون رو خوشحال و یونگی رو رنگ پریده کرده بود، توجیه بزرگی غیرمعمول شکمش بود.
نامجون و یونگی قرار بود دوقلو داشته باشن. احتمالا یه پسر و یه دختر.
وقتی به خونه برگشتن، یونگی از فکر زایمان دو تا بچه از ترس بی حال شده بود ولی نامجون مثل دیوانه‌ها به همه لبخند می‌زد و دونات‌هایی رو که توی راه برای یونگی گرفته بود، بین همه پخش می‌کرد.
جیمین با شکم یونگی ارتباط خیلی خوبی برقرار کرده بود. وقت‌هایی که مشغول آشپزی، تمیز کردن و درس خوندن نبود، ‌دوست داشت کنار یونگی بشینه و شکمش رو با شگفتی‌ای که انگار تمومی نداشت، نوازش کنه و حتی وقتی بچه‌ها تکون می‌خوردن، سرش رو بهش بچسبونه تا صداشون رو بشنوه.
مینی هم که متوجه شکم عجیب یونگی شده بود، تا مدتی با چشم‌های گرد نگاهش می‌کرد و حتی اولین باری که روی پاهای یونگی نشسته و لگد زدن بچه‌ها رو حس کرده بود، با ترس ازش فاصله گرفته و گریه کرده بود.
وقتی جونگوک یه روز براش توضیح داد که چرا یونی این طوری شده و بهش اطمینان داد که مریض نیست و قرار نیست بمیره، ترسش تبدیل به کنجکاوی و حتی هیجان شده بود.
فکر عروسک‌های واقعی خوشحالش کرده بود.
«حتی در موردش حرفم نزدین؟» جونگوک نامجون رو بهترین دوست و برادرش می‌دونست ولی الان فقط دلش می‌خواست دست از سرش برداره. خودش هم می‌دونست اوضاع اصلا خوب نیست ولی کاری از دستش بر نمی‌اومد.
از جاش بلند شد و در حالی که لپتاپش رو می‌بست، لیوانش رو برداشت تا به بهونه‌ی آب خوردن از اتاق کارشون بیرون بره. «نه.»
***
جیمین و جونگوک دوباره شب‌ها کنار هم می‌خوابیدن ولی داشتن سعی می‌کردن مینی رو عادت بدن تا توی اتاق بچگی‌های جونگوک که اتاق کناریشون بود بخوابه.
البته جیمین هنوز پنجره‌ها رو قبل از خواب قفل می‌کرد و حتی اگه مینی ممکن نبود بیدار بشه و بخواد از اتاق بیرون بیاد، شاید در اتاقش رو هم قفل می‌کرد.
امشب تونسته بودن مینی رو با موفقیت بخوابونن و حالا تنها توی اتاق جونگوک که رسما دیگه اتاق جیمین هم بود، ‌توی تاریکی دراز کشیده بودن.
چشم‌های هر دوشون گرم شده بود ولی جونگوک که امگا رو از پشت بغل کرده بود، نمی‌تونست دست از نوازش بدنش برداره.
البته امید چیز بیشتری نداشت ولی رایحه‌ی امگا که این روزها رگه‌هایی از شیر داشت، باعث می‌شد آلفاش بخواد مدام کنارش باشه و بهش محبت نشون بده.
جیمین اگر متوجهش شده بود، به نظر ناراحت نبود؛ جونگوک می‌دونست که امگا هم از این نزدیکی لذت می‌بره.
البته همه چیز تا وقتی خوب بود که دست‌های آلفا بی اراده شروع به نوازش برآمدگی کوچک شکم امگا کردن.
بدن جیمین که انگار قبل از این با نوازش‌های دست آلفا تقریبا به خواب رفته بود، منقبض و نفسش توی سینه حبس شد.
جونگوک هم که خواب از سرش پریده بود، سر جاش متوقف شد ولی دلش نمی‌خواست دست‌هاش رو برداره.
شاید می‌خواست واکنش جیمین رو ببینه؟
امگا بعد از سکوتی طولانی زمزمه کرد:‌ «اگه سقط کنم، از یک تا ده چقدر ممکنه نتونی باهاش کنار بیای؟»
جونگوک چشم‌هاش رو محکم بست و سعی کرد منظم نفس بکشه تا از فکر چیزی که بدن جیمین قرار بود پشت سر بگذرونه،‌ حالت تهوع دوباره به سراغش نیاد. «تا وقتی بهت آسیبی نرسه، می‌تونم با هر چیزی که تو بخوای کنار بیام.»
«پس لطفا فردا پیگیری کن کجا می‌تونیم انجامش بدیم.» قلب جونگوک توی سینه‌اش سقوط کرد ولی فقط تونست زیر لب باشه بگه و دهانش رو زیاد باز نکنه تا تمام ترس‌هاش رو بالا نیاره.
جیمین تا چند دقیقه ساکت و بی حرکت بود، اون قدر که جونگوک فکر کرد دوباره خوابش برده و یواشکی دوباره به نوازش شکمش مشغول شد.
آلفاش از چند هفته‌ی پیش می‌تونست بچه شون رو حس کنه و حالا حس کردنش زیر دست‌هاش به جونگوک هم حس خوبی می‌داد.
«مطمئنی شرایط الان ما برای بچه دار شدن خوبه؟»
جونگوک از سوال جیمین جا خورد، چون فکر می‌کرد خوابش برده و از طرفی همین الان گفته بود تصمیمش رو گرفته.
«راستشو بخوام بگم...خوب شاید ولی ایده آل؟ نه. تا وقتی کار کانگ تموم نشه، نمی‌تونیم بدون نگرانی بیرون بریم و من هنوز مجبورم کارایی کنم که توی هیچ دادگاهی قانونی نیستن...ولی تهیونگ اون قدر بهمون کمک کرده که برنامه‌های من و نامجون تا یه سال جلو افتاده. فکر می‌کنم می‌تونیم تا شیش ماه دیگه کل اطلاعاتی که جمع کردیم رو به رسانه‌ها بدیم و بالاخره بساط کانگ و تمام حامیاشو جمع کنیم.»
تا اون موقع بچه شون به دنیا اومده...
جیمین دوباره تا چند دقیقه ساکت بود و جونگوک کم کم داشت نگران می‌شد. «جیمین؟ می‌دونم فکرش بهت استرس زیادی می‌ده و تصمیم سختیه ولی قول می‌دم هر چی بخوای، پشتت با-»
«می‌تونم بهت اعتماد کنم؟» لحن امگا جدی بود و بلافاصله دهان آلفا رو بست.
جونگوک لب‌هاش رو تر و قبل از حرف زدن، ‌کمی مکث کرد. سوال جیمین اون قدر جدی بود که دلش نمی‌خواست سرسری جواب بده. «می‌دونی که می‌تونی.»
جیمن آه کشید و بین دست‌هاش چرخید. چشم‌هاش توی تاریکی برق می‌زد. «به نظرم برای رابطه مون بچه دار شدن زوده. مشکل کانگ هم هست. منم...می‌دونی که منم مشکلات خودمو دارم که بارداری رو برام...ناراحت کننده می‌کنه.»
نفس عمیقی کشید و با گرفتن دست‌های جونگوک بین دست‌های سرد و عرق کرده‌اش، ادامه داد:‌ «ولی می‌خوام بهت اعتماد کنم که کمکم می‌کنی. مثل هر چیز دیگه‌ای که این چند ماه با هم از پسش براومدیم. می‌خوام بهت اعتماد کنم و پشیمون نشم.»
جونگوک نفس لرزانی کشید. باورش نمی‌شد امگا داره چی می‌گه...
«قبل از این که ناامیدت کنم، می‌میرم.» نمی‌دونست خوشحالی باعث شده بود صداش بگیره یا اشک‌هایی که فرو خورده بود.
جیمین پوفی گفت و ضربه‌ی آرومی به سینه‌اش زد. «این حرفا رو نزن.»
***
جیمین هنوز از فکر پاکت نامه‌ای که زیر لباس‌هاش توی کشو مخفی کرده بود درنیومده بود ولی الان دو هفته‌ای می‌شد که منشی چیز جدیدی بهش نداده بود. شاید هدف فقط ترسوندنش بود؟
با این حال از جونگوک خواسته بود که یونجون به خونه بیاد؛ با وجود بارداری، دیگه احساس امنیت نمی‌کرد که بدون اون بیرون بره و جونگوک هم فرصت نداشت همیشه دنبال شون بیاد.
جونگوک اولش مخالف بود؛ به نظرش برای جیمین و مینی بهتر بود که گاهی از خونه بیرون برن ولی وقتی لب‌های جلو اومده‌ی جیمین رو دید، خیلی زود نظرش رو عوض کرد.
یونجون با این که به خونه شون بیاد،‌ مشکلی نداشت و مینی هم با هیجان هر بار اون رو به اتاقش، همون اتاق بچگی‌های جونگوک، می‌برد و اسباب بازی جدیدی که جونگوک براش گرفته بود نشونش می‌داد.
یونجون هم از فرصت استفاده می‌کرد و ازش می‌خواست که در مورد این که چرا اون اسباب بازی رو دوست داره، براش حرف بزنه.
این برای مینی هم بد نبود؛ چون توی خونه احساس امنیت می‌کرد، قبول می‌کرد که با یونجون تنها باشه. این طوری جیمین هم می‌تونست به کارهای خودش برسه.
امگا داشت به بارداری توی یه محیط امن عادت می‌کرد. یونگی هم از تصمیمش خوشحال بود و حالا جیمین رو تشویق می‌کرد که کنار خریدهای آنلاینش، براش خودش و بچه خرید کنه.
با این حال،‌ جیمین هر بار ردش می‌کرد چون دوست داشت یک بار هم که شده همراه پدر بچه‌اش و حضوری خرید کنه.
جونگوک بهش قول داده بود که کم کم اتاق قدیمی جیمین و مینی رو برای بچه آماده ‌کنن و جیمین از فکر این که آلفا این قدر برای بچه هیجان و برنامه داشت، مخفیانه ذوق می‌کرد.
مطمئن نبود تصمیمش درست بوده ولی می‌دونست که نمی‌تونه تصمیم دیگه‌ای بگیره. یونگی درست می‌گفت؛ جیمین نمی‌دونست اگه یه بچه‌ی دیگه رو از دست بده،‌ می‌تونه هم چنان سرش رو بالا بگیره یا نه.
امروز یونجون بعد از این که کارشون تموم شد، مثل همیشه به آشپزخونه اومد تا از جیمین خداحافظی کنه و بره. جیمین همیشه این موقع داشت برای شام آماده می‌شد و گاهی شیرینی می‌پخت.
یونجون هر بار نمی‌تونست اشتیاقش رو به کاپ کیک‌ها و کوکی‌هایی که جیمین قبل از رفتن بهش می‌داد مخفی کنه.
امروز ولی کمی مردد به نظر می‌رسید و جیمین رو که توی شلوار و تیشرت سفیدی که جونگوک برای امگا چند ساعت پوشیده بود تا رایحه‌اش رو داشته باشه، مشغول بیرون آوردن کیک از فر بود، نگران کرد.
«چیزی شده؟ مینی خوبه؟»
یونجون سریع دست‌هاش رو بالا آورد. «مینی عالیه. پیشرفتش خوبه و کم کم داره یاد می‌گیره چطوری به جای کلافه شدن، شمرده شمرده حرف بزنه...»
جیمین با لبخند قالب کیک رو روی کانتر گذاشت و دستکش‌هاش رو درآورد. قرار بود بعدا مینی کمکش کنه با خامه و اسمارتیز تزیینش کنن. «ممنونم. همه‌اش به خاطر زحمتای شماست.»
نگاهی به کیک مقابلش کرد. «الان یکم داغه ولی می‌تونم توی ظرف بذا-»
یونجون زیپ کیفی که روی شونه‌اش بود باز کرد. «نه، ممنونم...اینو منشی کلینیک داد تا بهتون بدم.»
کنجکاو بود ولی مشخص بود که این درخواست به نظرش عجیب بوده.
جیمین حس کرد سطل آب یخ رو روی سرش خالی کردن. نمی‌تونست اون چیزی باشه که فکرش رو می‌کرد، نه؟
آب دهانش رو به سختی قورت داد و به زور لبخند زد. «ا-احتمالا مدارکیه که دفعه‌ی پیش برای...بیمه خواسته بودم.»
یونجون پاکت نامه رو روی میز گذاشت و با ابروی بالا رفته سرش رو تکون داد. جیمین نمی‌دونست باور کرده یا نه ولی فرصت نشد چیز دیگه‌ای بگه چون همون لحظه، رایحه‌ی جونگوک به مشامش رسید.
سریع حرکت کرد و مقابل پاکت نامه ایستاد. آلفا به هر دوشون لبخند زد، هر چند همیشه اطراف یونجون چشم‌هاش جدی بود. «جلسه تون تموم شده؟»
یونجون نیم نگاهی به جیمین انداخت. امگا از چشم‌های تیزش اون لحظه اصلا خوشش نمی‌اومد. «بله. داشتم خداحافظی می‌کردم تا برم.»
جونگوک سرش رو تکون داد. «راننده بیرونه. گفتم که شما رو برسونه.»
یونجون دهانش رو باز کرد تا مخالفت کنه ولی جونگوک دستش رو بالا آورد. «خواهش می‌کنم...زحمت می‌کشید و به خاطر ما به خونه میاید. این حداقل کاریه که می‌تونم بکنم.»
جیمین بعد از این که آلفا برای بدرقه‌ی یونجون رفت، سریع پاکت زرد رو که سنگین به نظر می‌رسید توی کشو گذاشت.
وقتی آلفا برگشت و گوشه‌ی آشپزخونه جوری جیمین رو بوسید که نفسش بند اومد، هنوز تمام فکرش پیش اون پاکت بود.
***
بعد از این که مینی بالاخره قبول کرده بود بخوابه، جونگوک و جیمین بین ملحفه‌هایی که این روزها هر شب مجبور بودن عوض کنن، نمی‌تونستن از هم دیگه سیر بشن.
جیمین نمی‌دونست چند بار به اوج رسیده ولی هر لمس جونگوک اون قدر لذت داشت که دردش نفسش رو می‌برید.
نمی‌دونست این از عوارض بارداریه یا نه ولی یونگی وقتی مچش رو موقع شستن ملحفه‌های کثیف گرفته بود، نیشخند زده بود. «هورمونای بارداری شوخی نیستن، نه؟»
با این که هر ضربه‌ی جونگوک که خودش هم دو بار به اوج رسیده بود، اشک به چشم‌هاش می‌آورد، دلش نمی‌خواست آلفا یه لحظه هم رهاش کنه.
جونگوک بعد از این که جیمین رو توی هر پوزیشنی که ممکن بود به اوج رسونده بود، حالا بین پاهای جیمین که از خستگی به پشت دراز کشیده بود، سعی می‌کرد امگا رو برای آخری تشویق کنه.
آلفا خم شد و زانوهای جیمین رو که روی شونه‌هاش بود، همراهش کنار گوش‌هاش آورد. «یکی دیگه...بعد قول می‌دم بذارم بخوابی.»
جیمین اخم کرد و با لب‌های جلو اومده نالید. «خیل‍-  آه! خیلی خبیثی!»
جونگوک نیشخند زد و فقط سرعت حرکاتش رو بیشتر کرد.
وقتی آلفا بالاخره ناتش رو وارد جیمین کرد، امگا هم با تکون خوردن عضوش، بدون هیچ کامی به اوج رسید.
سرش گیج و چشم‌هاش سیاهی می‌رفت ولی اون قدر حس خوبی داشت و بدنش سبک بود که می‌تونست پرواز کنه.
جونگوک در حالی که هنوز بهش وصل بود، مجبورش کرد آب بخوره و یه تکه از شکلات‌های کاراملی که جیمین واقعا دوست داشت، بین لب‌هاش گذاشت.
جیمین در حالی که دست‌هاش رو مثل گربه بالا می‌کشید تا از خشکی بدنش کم کنه، به آلفا که موهای خیس از عرقش رو از صورتش کنار می‌زد لبخند زد. «تازگیا هر شب برنامه مون همینه. راتت نزدیکه؟»
برای چند لحظه بهم خیره شدن.
جونگوک پلک زد. «الان پنج ماه بیشتره که رات نداشتم...معمولا سه ماه یک باره ولی چون منظم نیست، به چشمم نیومده بود.»
آلفاها سیکل‌های متفاوتی داشتن؛ از اون جایی که رات مثل هیت برای بارداری ضروری نبود و صرفا برای تخلیه‌ی انرژی آلفای درون شون بود، معمولا فاصله‌های بیشتر از یک ماه داشت که توی هر آلفا متفاوت بود. هر چقدر ارتباط فرد با آلفای درونش بهتر بود، نیازش به رات کمتر می‌شد.
هر چی سن بالاتر می‌رفت، فاصله‌ی رات‌ها بیشتر می‌شد تا این که بیشتر آلفاها بعد از شصت سالگی معمولا دیگه هیچ وقت رات تجربه نمی‌کردن.
جیمین موهای بلند آلفا رو که از کش موهاش بیرون زده بود از روی پیشونیش کنار زد. «شاید لازمه برای چکاپ بری دکتر؟»
جونگوک بهش لبخند زد. «شاید ولی این طوری بهتره. الان تو توی شرایطی نیستی که بخوای بهم کمک کنی و منم دوست ندارم چند روز ازتون دور باشم.»
جیمین جواب لبخندش رو داد و کمی تکون خورد تا بدنش راحت تر باشه ولی جای حرکت زیادی نداشت. کمرش کمی درد می‌کرد؛ امروز مدت زیادی برای تمیز کردن خونه و آشپزی سر پا بود و بعدش هم تمام مدتی که مجبور نبود دنبال مینی بدوه، پشت میز نشسته بود تا کتاب‌های سال آخر دبیرستانش رو بخونه.
می‌خواست هر چه زودتر امتحان بده، قبل از این که بارداریش اون قدر پیش بره که تمرکز براش سخت باشه.
جونگوک با شرمندگی به صورت درهم رفته از دردش نگاه کرد. «خیلی بهت فشار آوردم؟»
جیمین سرش رو تکون داد و صورتش رو بین دست‌هاش گرفت. آلفا وقتی به خاطر اون و بچه شون نگران می‌شد، با چشم‌های درشتی که سنش رو کمتر نشون می‌داد واقعا بامزه بود. «شنیدی اعتراضی کنم؟»
آلفا بعد از صحبت اون شب شون، موقع سکس بیشتر حواسش بود و مدام حال جیمین رو چک می‌کرد. دیگه هیچ وقت تصویری جز آلفا جلوی چشم‌هاش نبود و باورش نمی‌شد این طور برای سکس هیجان زده‌ست و ازش لذت می‌بره.
بعد از این که جونگوک ازش جدا شد، با دستمال مرطوب‌ بین پاهای جیمین و روی شکمش رو تمیز کرد. وقتی هر دو لباس زیرشون رو پاشون کردن، دوباره کنارش دراز کشید. «فردا خودم ملحفه‌ها رو عوض می‌کنم. فعلا بیا بخوابیم.»
جیمین به آلفا اجازه داد اون رو به سینه‌اش بچسبونه. خسته بود ولی حالا که ذهنش از حرارت چند دقیقه‌ی قبل دور شده بود، فکر اون پاکت توی کشو نمی‌ذاشت بخوابه.
برای همین بعد از این که نفس‌های آلفا منظم شد، از جاش بلند شد و بعد از پوشیدن تیشرت آلفا که تا وسط ران هاش می‌رسید، از اتاق بیرون رفت.
نیمه شب بود و همه خوابیده بودن. خونه تاریک و ساکت بود و جیمین روی نوک پا راه می‌رفت تا صدایی درست نکنه.
نمی‌تونست بدون دیدن محتویات اون پاکت بخوابه.
***
سوکجین این روزها حال خوبی نداشت.
هفته‌ی بعد تازه وارد ماه سومش می‌شد ولی از همین الان حالت تهوع امونش رو بریده بود. البته از اون بدتر، گریه‌هایی بود که شب‌ها قبل از خواب و صبح‌ها وقتی کسی نبود که موهای خیس از عرقش رو از صورتش کنار بزنه و بدن بی حالش رو از کنار توالت جمع کنه، پوست صورتش رو می‌سوزوندن.
یونها نگرانش بود و سعی می‌کرد تا جایی که می‌شد برنامه‌ی صبح‌هاش رو سبک کنه ولی ممکن نبود. شرکت محصولات جدید طراحی کرده بود که با استقبال زیادی از سرمایه‌گذارهای جدید و شرکت‌هایی که علاقه داشتن همراه شون روی محصولات جدید کار کنن همراه شده بود.
سوکجین نمی‌تونست این کارها رو به هیچ کس جز خودش بسپره. به عنوان اولین مدیرعامل امگا توی کل کشور که چنین شرکت بزرگی رو، اون هم توی چنین صنعتی اداره می‌کرد، همیشه از این که می‌تونست هم زمان زندگی شخصی و کاریش رو توی بهترین سطح نگه داره، احساس غرور می‌کرد.
دوست داشت به همه ثابت کنه که یه امگا مجبور نیست همیشه بین داشتن یه خانواده‌‌ی خوشبخت و شغل موفق یکی رو انتخاب کنه. می‌خواست ثابت کنه که یه امگا می‌تونه به بالاترین پست‌های مدیریتی برسه و از یه آلفا هم موفق تر باشه.
ولی حالا...همه چیز داشت از بین دست‌هاش مثل شن سقوط می‌کرد و نمی‌تونست نه زندگیش و نه کارش رو جمع و جور کنه.
دوری از تهیونگ همه چیز رو بدتر کرده بود؛ سوکجین آدمی بود که همیشه توی زندگیش جلوی سختی‌ها به امید روزهای بهتر ایستاده بود؛ وقتی شش سالش بود و نامادریش فقط شش ماه بعد از مرگ مادرش وارد خونه شون شده بود، سعی کرده بود با وجود ناراحتیش از دیدن زنی که لباس‌های مادرش رو می‌پوشید و جواهرات اون رو استفاده می‌کرد، باهاش رابطه‌ی خوبی داشته باشه.
وقتی اولین سیلی رو خورد، فهمید که قرار نیست همه چیز جوری که تصورش رو می‌کرد پیش بره.
نمی‌دونست چرا هیچ وقت به پدرش چیزی نمی‌گفت. شاید چون نامادریش بلافاصله باردار شده بود و پدرش که انگار می‌خواست با یه بچه‌ و میت جدید قلب شکسته‌اش رو فراموش کنه، نمی‌تونست حقیقت جلوی چشم‌هاش رو ببینه.
وقتی مینا به دنیا اومد، سوکجین هنوز خوشبین بود. حالا یه خواهر کوچک تر داشت که می‌تونست باهاش بازی کنه و مراقبش کنه. این طوری کمتر توی اون خونه‌ی بزرگ احساس تنهایی می‌کرد.
با این حال وقتی به خاطر گرفتن دست کوچک مینا، دو ساعت توی کمد حبس شد و بدون این که پدرش بفهمه بدون خوردن شام خوابید، فهمید که توی زندگی همیشه کسی نیست که نجاتش بده و باید خودش گلیمش رو از آب بیرون بکشه.
با همین طرز فکر بود که سوکجین،‌ با وجود آزارها و مخالفت نامادریش که می‌خواست بعد از گرفتن دیپلمش توی خونه بمونه تا ازدواج کنه، با حمایت پدرش تونست توی دبیرستان موفق بشه و توی رشته‌ای که معمولا امگاها انتخاب نمی‌کردن و دانشگاه برجسته‌ای که کسی انتظارش رو نداشت، بین تمام ورودی‌هاش بهترین معدل و رزومه رو داشته باشه.
تمام اون سال‌ها و حتی هنوز مجبور بود گوشه و کنایه‌ی آلفاهایی رو تحمل کنه که به خاطر بهتر بودن سوکجین احساس خطر می‌کردن. بارها تهدیدش کرده بودن که اگه دوباره خیال گرفتن جایی که متعلق به اون‌ها بود به سرش بزنه، باهاش کاری می‌کنن که به عنوان یه امگا هیچ وقت نتونه سرش رو بلند کنه.
ولی سوکجین همیشه تونسته بود خودش رو نجات بده؛ با کلاس‌های دفاع شخصی و هنرهای رزمی مختلفی که از بچگی می‌رفت، می‌تونست مقابل هر آلفایی بایسته.
وقتی فارغ التحصیل شده و دنبال کار می‌گشت، به نگاه پر از تمسخر آلفاهایی که از پشت میزشون بدنش رو برانداز می‌کردن عادت کرده بود. به پیشنهادهای کثیفی که با وجود مارک روی گردنش می‌گرفت هم همین طور.
یاد گرفته بود توی دنیایی که آلفاها سعی می‌کردن حقارت شون رو با تبدیل سوکجین به یه شیء جبران کنن، موفق بشه و همه شون رو پشت سر بذاره.
اولین آلفایی که با وجود تعجبش از دیدن سوکجین و رزومه‌اش به جایی جز چشم‌هاش نگاه نکرده بود جونگوک بود؛ اون اولین آلفایی بود که به جای شوخیِ حتما راه آشپزخونه رو گم کرده، ازش سوال‌های مرتبط با موقعیت شغلی‌ای که با ناامیدی براش درخواست داده بود پرسید.
حالا با کمک جونگوک و زحمت‌های خودش به جایی رسیده بود که هر آلفایی آرزوش رو داشت. دیگه کمتر پیش می‌اومد آلفایی به خودش اجازه بده سوکجین رو تحقیر کنه چون مدت‌ها بود که سوکجین توی هر اتاقی که می‌رفت، حرف آخر رو می‌زد.
با این همه، میون تمام این سختی‌ها، تنها چیزی که تونسته بود سوکجین رو از پا دربیاره نبودن تهیونگ بود.
مدت‌ها پیش بهش التماس کرده بود که دیگه ماموریت‌های مخفی رو قبول نکنه. تهیونگ با همین ماموریت‌ها تونسته بود خیلی زود توی نیروی پلیس پیشرفت کنه و توانایی‌هاش رو نشون بده ولی این پرونده‌ها هر بار ریسکی تر می‌شدن و تهیونگ مدت طولانی تری ازش دور بود.
بار آخری که تهیونگ بعد از دو تا تیری که به ران پاش و شونه‌اش خورد، به خاطر خونی که از دست داد دو روز توی کما بود، سوکجین بهش التماس کرد که دیگه این کار رو نکنه.
سال‌ها تهیونگ طبق میل سوکجین پیش رفته بود ولی حالا، زمانی که امگا بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به میتش احتیاج داشت، این پرونده‌ی لعنتی رو قبول کرده بود.
سوکجین و امگاش این روزها دوست داشتن فقط توی تختی که دیگه بوی آلفاشون رو نمی‌داد بخوابن و جز گریه هیچ کاری نکنن.
ولی متاسفانه شرکتی که باید اداره می‌کرد نمی‌ذاشت سوکجین کف سرویس دراز بکشه و ساعت‌ها به سقف خیره بشه.
امروز برای بار دوم توی هفته‌ی جدید دیر به سر کار می‌اومد و یونها از فشار عقب انداختن جلسات و معطل کردن آلفاهای خشنی که از منتظر موندن برای یه امگا خوشحال نبودن، قرمز و خسته به نظر می‌رسید.
و الان ساعت تازه نه بود.
سوکجین در کنار چک کردن لکه‌های کثیف احتمالی روی پیراهن سفید اتو نشده‌اش، این که زیپش بسته‌ست و پیراهنش کاملا داخل شلوارشه، به حرف‌های سریع و آهسته‌ی یونها که موضوع و روال جلسه‌ای که الان باید واردش می‌شد براش توضیح می‌داد، گوش ‌داد.
دستش رو توی موهاش فرو برد و قبل از باز کردن در اتاق مخصوص جلسات، نفس عمیقی کشید. فرومون‌های عصبانی و سنگین آلفا باعث می‌شد امگاش از ورود به اتاق اکراه داشته باشه.
در رو پشت سرش نیمه باز گذاشت تا هوا عوض بشه.
«خوشحالم بالاخره تشریف آوردید جناب کیم.» لحن تمسخرآمیز یو یونگجو، مدیرعامل شرکت صنایع دفاعی یو، باعث شد دندون‌هاش رو بهم فشار بده.
سعی کرد به خودش یادآوری کنه این رفتارش به خاطر اینه که سوکجین مدت‌ها پیش شرکتش رو توی رقابت شکست داده بود، طوری که دیگه هیچ حرفی برای گفتن توی این صنعت نداشت.
امگا راس میز دراز نشست و کاغذهای توی دستش رو مقابلش گذاشت. «بابت تاخیرم عذر می‌خوام. مسائلی بود که باید بهشون رسی‍-»
«اگه نگهداری از آلفا و خونه تون سخت شده، شاید وقتشه توی سبک زندگی تون تجدید نظر کنید.» سرتاپای سوکجین رو با تحقیر برانداز کرد.
امگا چشم‌هاش رو برای چند ثانیه بست و نفس‌های عمیق کشید تا آرامشش رو حفظ کنه. هر چند صدایی ته مغزش می‌گفت که اگه همین الان توی دماغش مشت بکوبه، جونگوک از دستش عصبانی نمی‌شه ولی خودش رو کنترل کرد.
«جالبه که فرصت نگرانی در مورد زندگی شخصی منو دارید ولی قبل از فرستادن حتی یه دور قرارداد رو نمی‌خونید.»
کاغذهای مقابلش رو بالا آورد و با ابروی بالا رفته ادامه داد:‌ «توی پونزده صفحه حداقل بیست تا غلط تایپی و ده تا غلط املایی دیدم. اگه توانایی تجارت و کنترل کارمنداتون رو ندارید، شاید وقتشه شما توی شغل تون تجدید نظر کنید.»
آلفا از جاش بلند شد و از بالا به پایین به سوکجین پوزخند زد. پلکش می‌پرید و به نظر دیگه نمی‌تونست وانمود کنه احترامی برای امگای مقابلش قائله. «نمی‌دونم اون بچه‌ای که یه امگا با هورمونای بهم ریخته رو سر کار می‌ذاشته چه فکری کرده! اگه پدرش زنده بود-»
«بهت می‌گفت که حدود ده دقیقه‌ی پیش از حدت گذشتی و باید بس کنی.» جونگوک در حالی که چشم‌هاش رو می‌چرخوند، وارد اتاق شد و با فک منقبض به سمت جایی که سوکجین زیر بار فرومون‌هایی که بهش تحمیل می‌شد عرق می‌ریخت رفت.
امگا با وجود شرمندگیش، اون لحظه واقعا ممنون بود که جونگوک از راه رسیده وگرنه نمی‌دونست چه اتفاقی می‌افتاد. امروز توانایی روانی و فیزیکی درگیر شدن با آلفای دو متری مقابلش رو نداشت.
«می‌تونید برید. فکر نمی‌کنم توی آینده‌ی نزدیک همکاری‌ای بین شرکت جئون و یو شکل بگیره.»
یو سرش رو تکون داد و با صورتی که از عصبانیت قرمز شده بود، کنار صندلی‌ای که سوکجین هنوز روش نشسته بود تف انداخت. «حتما خوب بهت سرویس می‌ده که این طوری هواشو داری.»
سوکجین بار هزارم بود که این حرف رو در مورد خودش و جونگوک می‌شنید ولی لرزش دست‌هاش هیچ وقت تموم نمی‌شد.
جونگوک بی صدا خندید ولی هیچ اثری از شوخی توی چشم‌هایی که با قصد مرگ به آلفای مقابلش زل زده بودن وجود نداشت. «بهت توصیه می‌کنم قبل از این که پرتت کنم بیرون، خودت بری. اگه تا پنج ثانیه‌ی دیگه هنوز این جا باشی، کاری می‌کنم زمین زیر پاشو لیس بزنی.»
وقتی تنها شدن، جونگوک بدون حرف پنجره رو باز کرد و کنار سوکیجن که روی صندلیش وا رفته بود نشست.
امگا حال خوبی نداشت.
اگه نمی‌تونست حتی از پس یه آلفای احمق بربیاد، چطور می‌تونست ادعا کنه که هنوز بهترین آدم برای این شغله؟
حالا تمام بدنش داشت می‌لرزید و می‌ترسید هر لحظه مثل یه خونه‌ی پوشالی فرو بریزه.
«سوکجین. نفس عمیق بک‍-»
«باید یه مدیر عامل دیگه پیدا کنی.»
سوکجین بالاخره سرش رو بالا آورد و با چشم‌های تر به جونگوک که هنوز آروم به نظر می‌رسید و واکنشی به حرفش نداشت، خیره شد.
«چرا؟ چون یو نمی‌تونه دهنشو ببنده؟»
سوکجین سرش رو تکون داد و کف دست‌هاش رو به چشم‌هاش چسبوند. «دیگه نمی‌دونم دارم چی کار می‌کنم.»
جونگوک آه کشید و صندلیش رو به سوکجین نزدیک کرد. «بیا چند دقیقه در مورد کار حرف نزنیم. حالت چطوره؟»
سوکجین دست‌هاش رو پایین آورد و عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. «چطور به نظر می‌رسه؟ این هفته تا الان شونزده بار بالا آوردم و هنوز چهارشنبه هم تموم نشده!»
جونگوک از خنده خرناس کشید ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد. «آم...در مورد اون متاسفانه نمی‌تونم برات کاری کنم ولی در مورد موقعیت شغلیت چرا.»
سوکجین لبش رو گاز گرفت و بینیش رو بالا کشید. دوست نداشت گریه کنه ولی از دست دادن چیزی که تقریبا کل عمرش براش تلاش کرده بود، ‌اون قدر نزدیک بود که نمی‌تونست باهاش کنار بیاد. «یونها می‌تونه چند نفر رو که صلاحیت دارن برای مصاحبه دعوت ک‍-»
جونگوک سرش رو تکون داد و با لبخند به سوکجین زل زد. «هنوز نفهمیدی؟ حتی اگه خودتم استعفا بدی، دست از سرت برنمی‌‌دارم چون به کسی جز تو برای اداره‌ی این شرکت اعتماد ندارم.»
سوکجین در حالی که دیگه نمی‌تونست جلوی اشک‌هاش رو بگیره، با دست‌هاش صورتش رو دوباره پوشوند. «نمی‌ذارم حرفتو پس بگیری، حواست باشه.»
لحن آلفا از خود راضی بود. «یادم می‌مونه. الان آماده‌ای در مورد راه حل‌هایی که داریم حرف بزنیم؟»

✓Let the Flames Begin✓| KookminWhere stories live. Discover now