42

551 125 9
                                    

تهیونگ بعد از رفتن نامجون و جونگوک، پیش امگاها مونده بود تا نیروهایی که به خونه هجوم آورده بودن همه جا رو بگردن.
مینی که حالا بیدار شده و ترسیده بود، تمام مدت گریه می‌کرد و سراغ کوکی رو می‌گرفت. جیمین به سختی می‌تونست آرومش کنه چون خودش هم مات مونده بود.
یونگی قوی تر از انتظارشون رفتار می‌کرد؛ با این که چشم‌هاش هنوز قرمز بود و دست‌هاش می‌لرزید، تمام مدت همراه مینی نقاشی می‌کشید تا سرش رو گرم کنه.
بازرسی و تفتیش کل خونه حدود سه ساعت طول کشید. از این که نتونسته بودن چیزی پیدا کنن، عصبی بودن و حالا مثل لاشخور دور جیمین و یونگی پرسه می‌زدن تا بتونن با ترسوندن شون ازشون حرف بکشن.
تهیونگ تمام تلاشش رو کرده بود تا ازشون دور بمونن ولی کم کم کارش سخت می‌شد.
درست موقعی که فکر می‌کرد قراره کنارش بزنن و رسما ازشون بازجویی کنن، همکار سابقش پیداش شد. مدرک روانشناسی هم داشت و توی این موقعیت‌ها معمولا اون کسی بود که مسائل رو حل می‌کرد.
تهیونگ نفسی از سر آسودگی کشید. زن بتای ریزنقش ولی قوی و جدی بود که می‌تونست با همه ارتباط خوبی برقرار کنه و حواسش به بچه‌ها هم بود.
قرار شد جیمین و یونگی و مینی رو به آشپزخونه ببره تا هم بتونن بعد از چند ساعت چیزی بخورن و هم به سوال‌هاش جواب بدن.
درست موقعی که تهیونگ ناپدید شدن اون‌ها رو پشت چارچوب دید، تلفنش توی جیب شلوارش لرزید. احتمالا هوسوک بالاخره بعد از چند ساعت پیداش شده بود.
وقتی پیامش رو باز کرد، مجبور شد به دیوار پشت سرش تکیه بده تا همون لحظه زانوهای لرزانش خم نشن.
تهیونگ توی عمرش جسدهای زیادی دیده بود که تحت بدترین شکنجه‌ها جون خودشون رو از دست داده بودن. تقریبا دیگه چیزی نمی‌تونست حالش رو واقعا خراب کنه ولی دیدن بدن متلاشی شده‌ی هوسوک مقابل زن و بچه‌ای که احتمالا خانواده‌اش بودن، باعث شد حالت تهوع شدیدی حس کنه که اشک به چشم‌هاش آورد.
هیچ پیامی زیرش نوشته نشده بود ولی تهیونگ می‌دونست معنیش چیه.
هدف بعدی کانگ اون بود و براش دعوت نامه رو جلوتر فرستاده بود.
***
جیمین به زن که از در پشتی آشپزخونه به بیرون هدایت شون می‌کرد خیره شد. «نمی‌شه همین جا بمونیم؟»
حس بدی داشت. نمی‌خواست بیشتر از اونی که لازم بود از تهیونگ دور بشه.
یونگی که دست مینی رو گرفته بود چون هیچ کدوم دیگه نمی‌تونست بلندش کنن، متوقف شد. «مینی گرسنه‌ست. بهتره همین جا باشیم تا بتونه غذا بخوره.»
لبخند زن که تهیونگ یونگ‌جو صداش کرده بود تغییری نکرد ولی جیمین رد سردی که توی چشم‌هاش نشست رو دید و ناخودآگاه قدمی به عقب و سمت یونگی و مینی برداشت.
«این جا رایحه‌های زیادی هست که احتمالا شما و کوچولو رو اذیت می‌کنه. بیرون آرامش بیشتری داریم. می‌تونید هر چی لازمه براش بردارید، منم کمک تون می‌کنم.»
جیمین با دیدن دستش سرش رو تکون داد؛ روی برآمدگی کتش که احتمالا اسلحه‌اش رو پوشونده بود حرکت ‌می‌کرد. ترس بدی توی وجودش نشسته بود ولی نمی‌خواست اون ها رو تحریک کنه تا بهشون آسیب بزنن.
بعد از برداشتن نون تست و کره بادوم زمینی مورد علاقه‌ی مینی، به پاسیو رفتن. مینی در حالی که دیگه گریه نمی‌کرد ولی هنوز با بینی قرمز و لب‌های جلو اومده به هیچ کدوم شون محل نمی‌ذاشت، با اکراه مشغول خوردن شد چون واقعا گرسنه بود.
«حتما تجربه‌ی بدی بوده که با وجود بارداری مجبور شدید تحمل کنید. امیدوارم تا الان کسی باهاتون رفتار بدی نکرده باشه.»
یونگی سرش رو تکون داد و در حالی که شکمش رو ماساژ می‌داد، روی صندلی جابجا شد. احتمالا کمرش درد می‌کرد و این جا براش راحت نبود. «تا کی قراره این جا باشین؟»
یونگی از انتظار جیمین قوی تر بود. امگا حس می‌کرد همه چیز مثل فیلم جلوی چشم‌هاش داره اجرا می‌شه و مثل ربات حرکت می‌کرد ولی یونگی انگار هدف داشت.
هدفش احتمالا این بود که برای میتش و بچه‌هاشون قوی بمونه تا بتونن پیش هم برگردن.
جیمین درکش می‌کرد، هر چند نمی‌تونست مثل اون رفتار کنه؛ اگه مینی نبود، احتمالا همون سه ساعت پیش که جونگوک برای آخرین بار پیشونیش رو بوسید و از در خارج شد عقلش رو از دست می‌داد.
یونگ‌جو بی صدا خندید. «متاسفانه فکر نمی‌کنم به این زودی تموم بشه ولی می‌تونم بهشون بگم یکی از اتاق‌ها رو آزاد کنن تا شما اون جا بمونین.»
یونگی فقط سرش رو تکون داد و مشغول درست کردن ساندویچ دیگه‌ای برای مینی شد که حالا زیر لب غر می‌زد که هنوز گرسنه‌ست.
جیمین به دخترش خیره شد. حالا باید چی کار می‌کرد؟
جونگوک احتمالا دیگه هیچ وقت نمی‌تونست پیشش برگرده. شاید حتی نمی‌خواست این کار رو بکنه وگرنه میتش می‌کرد تا بتونن حتی توی زندان هم دیگه رو ببینن.
دوباره باردار و تنها مونده بود و باید از صفر شروع می‌کرد.
فکر نمی‌کرد دیگه بتونه به هیچ کس اعتماد کنه. بد عادت شده بود؛ حالا چطوری می‌تونست صبح‌ها از خواب بیدار شه وقتی کسی نبود که صورتش رو غرق بوسه کنه؟
چطوری باید به چکاپ‌هاش می‌رفت و برای پسرشون اسم انتخاب می‌کرد وقتی می‌دونست مثل مینی قراره هیچ وقت واقعا پدرش رو نبینه؟
احتمالا مجبور می‌شد از این خونه هم بره چون حقی روش نداشت. می‌دونست که نقشه شون با کانگ جوری که باید پیش نرفته و ممکنه به محض این که از این جا بیرون بره، کارش تموم بشه.
باید مینی رو پیش یونگی می‌ذاشت و می‌رفت؟ اگه با هم نبودن شاید کانگ دنبالش نمی‌گشت و می‌ذاشت زنده بمونه.
چشم‌هاش تر شده بودن ولی از گریه کردن خسته شده بود. می‌خواست برای یه بار هم که شده همه چیز خوب پیش بره ولی پارک جیمین از این شانس‌ها نداشت و باید همیشه همه چیز رو از دست می‌داد.
نمی‌دونست چقدر دیگه می‌تونه از دست بده و هنوز سر پا بمونه.
متوجه مکالمه‌ای که بین بتا و یونگی در جریان بود نشد ولی وقتی یونگی از جاش بلند شد، سرش رو بالا آورد. بدون امگا کنارش احساس امنیت نمی‌کرد.
جیمین حس یه بچه رو داشت و یونگی بزرگتری که می‌تونست بهش پناه ببره.
امگا بهش لبخند زد، هر چند چشم‌های خودش هم هنوز قرمز بودن. «قراره برای آزمایش خون به نوبت بریم. زود برمی‌گردم، باشه؟»
جیمین از فکر سوزن مضطرب شد. «چرا؟»
یونگ‌جو با نگاه خیره‌ای که باعث مي‌شد دل جیمین بهم بپیچه براندازش کرد. «تست مواد مخدره. زیاد ازتون نمی‌گیریم پس نگرانش نباشین. همکارم توی ماشین بیرون منتظره. بعد از این که کوچولو غذاش تموم شد، شما رو می‌برم.»
یونگی به سمت جیمین اومد و اون قدر که شکم بزرگش اجازه می‌داد خم شد. چشم‌هاش غمگین بود ولی قدرتی که توی بدن ظریفش بود به جیمین اطمینان داد. حداقل یکی شون می‌دونست داره چه کار می‌کنه.
«با مینی یکم غذا بخور، باشه؟ رنگت پریده. نگران هیچی هم نباش. من مراقبتم و نمی‌ذارم تنها بمونی. امگاها باید هوای همو داشته باشن، نه؟»
جمله‌ی مورد علاقه‌ی یونگی که قبلا بارها شنیده بود، لبخند به لب‌هاش و اشک به چشم‌هاش آورد. قدردانی شدیدی رو که نسبت به امگا حس می‌‌کرد نمی‌تونست توی کلمات بیاره، پس فقط سرش رو تکون و دست یونگی رو فشار داد.
بعد از این که یونگی و بتا بین درخت‌ها ناپدید شدن، جیمین چشم‌هاش رو چند ثانیه بست تا آروم بشه.
مینی با بدخلقی با ساندوچی که دیگه نمی‌خواست بخوره بازی می‌کرد و علاقه‌ای به حرف زدن باهاش نداشت پس می‌تونست چند دقیقه با خودش تنها باشه.
شاید اگه چشم‌هاش باز بود یا بیشتر دقت می‌کرد، می‌تونست رایحه‌ی آهنی جدیدی رو که به جمع شون اضافه شد حس کنه ولی وقتی دستمال مرطوب جلوی دهانش رو گرفت، دیگه دیر شده بود.
البته جیمین باردار از اولش هم شانسی مقابل آلفای پشت سرش نداشت.
***
جونگوک با شماره‌ای که جدید بود و هیچ کس نداشت به مادرش زنگ زد. باید زودتر در مورد همه چیز بهش می‌گفت تا ازش بخواد مراقب جیمین باشه ولی نمی‌خواست نگرانش کنه.
سویون با زنگ چهارم برداشت و جونگوک سریع شروع به حرف زدن کرد. «مامان، من و نامجون از خونه رفتیم و جیمین و یونگی و مینی اون جان. پلیسا دارن همه جا رو می‌گردن. می‌شه بری اون جا و هر وقت اجازه دادن بیاریشون پیش خودت؟»
سویون تا چند ثانیه ساکت بود. بالاخره با صدایی که می‌لرزید و جونگوک کمتر از مادرش شنیده بود، به حرف اومد. «جونگوکی؟ چی شده؟ الان کجایید؟»
جونگوک پشت ماسک مشکی روی صورتش نفس عمیقی کشید. «نمی‌تونم بهت چیزی بگم چون اوضاع یکم بهم ریخته ولی لازمه بدونم که جاشون امنه، باشه؟»
صداش با وجود لرزش مصمم بود. «همین الان راه می‌افتم. مراقب خودتون باشید، باشه؟»
جونگوک بینیش رو بالا کشید. دست خودش نبود؛ شنیدن صدای مادرش توی اون لحظات واقعا احساساتیش کرده بود. «مرسی مامان. می‌دونستی که بهترین مامان دنیایی؟»
سویون بی حال خندید ولی مشخص بود که داره گریه می‌کنه؛ قلب آلفا فشرده شد چون فقط روز مرگ پدرش اشک‌های مادرش رو دیده بود.
«مامان خیلی دوستت داره جونگوکی. به نامجونی هم اینو بگو که چقدر دوستش دارم، باشه؟ هر چی بشه من هواتونو دارم.»
دیگه نتونست چیزی بگه و با فرو بردن بغضش قطع کرد. نامجون بهش نیم نگاهی انداخت ولی قبل از این که مسخره‌اش کنه، جونگوک سریع گفت: «هیچی نگو. خودت شنیدی گفت دوستت داره و باید مراقب خودت باشی، نه؟»
نامجون چشم‌هاش رو چرخوند ولی چیزی نگفت. با این حال جونگوک رضایت توی چشم‌هاش رو از این که سویون حرف‌های یکسانی به هر دو شون زده بود دید.
نامجون ته دلش هنوز به این تایید که برادرش و پسر این خانواده‌ست احتیاج داشت.
حالا در سکوت ته یه کوچه‌ی خلوت توی ماشین نشسته بودن. بعد از ظهر بود و گرسنه بودن ولی هیچ کدوم دل و دماغ این که چیزی بخورن نداشتن.
جونگوک لپتاپش رو باز کرد. «اگه قراره من و تو بریم زندان و هیچ پلیسی سراغ کانگ نره و هیچ خبرگزاری هم حاضر نباشه مدارک رو پخش کنه، بهتره خودمون انجامش بدیم.»
نامجون ماسکش رو کمی پایین داد و بهش خیره شد. «باهات موافقم ولی حس خوبی ندارم. یونگی و جیمین و مینی الان توی شرایط آسیب پذیرین و تهیونگ یه نفر بیشتر نیست. اگه عصبانی بشه و بلایی سرشون بیاره چی؟»
جونگوک دهانش رو باز کرد تا حرفی بزنه که گوشیش بین شون لرزید. با دیدن شماره‌ای که دیده نمی‌شد، همون جا دکمه‌ی اتصال رو زد و روی اسپیکر گذاشت.
«جونگوکی، می‌دونستم یه امگای بدون تخمی که فقط زیادی رشد کرده ولی فکرشم نمی‌کردم توله‌ی خودتم ول کنی و بری.»
جونگوک جوابی نداد و فقط به گوشیش خیره شد. آرزو می‌کرد یه روز علم اون قدر پیشرفت کنه که بتونه از پشت خط یه نفر رو خفه کنه.
«نگران نباشید، حواسم بهشون هست. گفتم تا بیدار می‌شن، براشون یه غذای خوشمزه آماده کنن. حرف کشیدن از کسی که شکمش پره خیلی فان تره.»
نفس نامجون توی سینه حبس شد و جونگوک مات موند. نمی‌تونست بفهمه داره بلوف می زنه یا واقعا جیمین و یونگی-
«اگه دنبال مدرکی، عکسشو با آدرس برات فرستادم. به حرف گوش کن و فقط با سگت بیا، هوم؟ این امگاها خوشگل تر از اونی هستن که دلم بیاد زیادی خط خطیشون کنم.»
جونگوک چشم‌هاش رو محکم بست و دست نامجون رو گرفت تا فریادش رو قبل از شروع متوقف کنه.
«اگه قراره تنها بیایم، باید بین من و نامجون و خودت تموم بشه. بدون این که کسی رو درگیر کنی.»
کانگ با صدای بمش خندید. «بهت قول نمی‌دم ولی اگه واقعا سر به سرم نذاری، شاید یه شانس بهت بدم.»
جونگوک تماس رو قطع کرد و به آدرس خیره شد. اطراف سئول بود و احتمالا در بهترین حالت چهل دقیقه طول می‌کشید تا برسن.
اگه ترافیک نبود.
بعد از استارت زدن، بلافاصله با شماره‌ی دومش به تهیونگ زنگ زد. «جونگوک؟»
صداش سراسیمه بود و آلفا دلیلش رو می‌دونست. نامجون که از عصبانیت می‌لرزید به جاش جواب داد. «قول دادی که مراقبشونی. هنوز چند ساعتم نگذشته و گم شون کردی؟»
تهیونگ نفس عمیقی کشید؛ به اندازه‌ی اون‌ها مضطرب به نظر می‌رسید. «من...متاسفم. یه روانشناس داشت باهاشون حرف می‌زد و من درگیر یه پیام شدم و-»
جونگوک حرفش رو قطع کرد. «تهیونگ. بعدا در مورد چجوریش حرف می‌زنیم. کانگ الان زنگ زد و یه آدرس فرستاد. داریم می‌ریم اون جا. تهدید کرده که تنها بریم ولی فقط خواستم جامونو بدونی تا اگه اتفاقی برای ما افتاد، بتونی به جیمین و یونگی کمک کنی.»
تهیونگ کمی مکث کرد و بعد با صدای جدیش که واقعا شبیه پلیس‌ها بود پرسید: «کجاست؟ می‌تونم چند نفر مطمئن پیدا کنم و با خودم بیارم. تا وقتی علامت ندادی دخالتی نمی‌کنیم، اوکی؟»
جونگوک به نامجون نگاه کرد که سر تکون داد. «وقتی بهت زنگ زدیم بیا تو. قبلش نه. نمی‌دونیم اونا تو چه شرایطین. نمی‌شه ریسک کرد.»
***
وقتی جیمین چشم‌هاش رو باز کرد، سقف سفید با ترک‌های ریز بالای سرش آشنا به نظر می‌رسید. چند ثانیه‌ی کشدار طول کشید تا یادش بیاد چطور خوابیده و به این جا رسیده.
تنها چیزی که بهش قوت قلب داد، دیدن یونگی و مینی بود که کنارش خوابیده بودن.
با این که نبض و نفس کشیدن شون به نظر نرمال بود، هر چقدر تکون شون داد بیدار نشدن. چیزی که بهشون داده بودن با جیمین متفاوت بود؟
اتاق نسبتا کوچک بود و جز تخت بزرگ هیچ چیز داخلش نبود. البته اگه نیمکت مخصوص بستن امگاها و حلقه‌هایی که روی دیوار و سقف برای طناب و زنجیر استفاده می‌شد نادیده می‌گرفت.
جیمین با فضای این اتاق‌ آشنا بود. قبلا برای فیلمبرداری‌های خاص کانگ به این اتاق‌ و جاهای شبیه این که نورپردازی خوبی داشتن اومده بود.
این قسمتی بود که هیچ وقت به جونگوک و هیچ کس دیگه‌ای نگفته بود.
فیلم‌های جیمین هنوز هم آنلاین وجود داشتن و فروخته می‌شدن و هیچ کاری از دستش برنمی‌اومد. به جونگوک نگفته بود؛ هم خجالت زده بود و هم نمی‌خواست کنجکاوی باعث بشه اون‌ها رو ببینه و دیگه نتونه مثل قبل به جیمین نگاه کنه.
جیمین توی اون فیلم‌ها واقعی نبود. با این که همیشه تهدید مینی باعث می‌شد هر چی بهش می‌گفتن انجام بده، اکثر این فیلم‌ها جوری نبودن که یه امگا در حالت عادی از پسش بربیاد.
مخصوصا امگایی مثل جیمین.
معمولا بهش داروهایی می‌دادن که یه هیت مصنوعی چند ساعته درست کنه. جیمین نمی‌تونست با هیتی که به طرز وحشتناکی قوی بود مبارزه کنه و معمولا حتی بعدش چیز زیادی از اتفاقاتی که افتاده بود یادش نمی‌اومد؛ فقط درد بدنش و کام زیادی که مجبور بود ساعت‌ها توی حمام تمیزش کنه بهش می‌گفت آلفاهای زیادی از بدنش استفاده کردن.
سرش رو تکون داد تا فکر اون روزهای وحشتناکی که برهنه توی اتاقش از خواب بیدار می‌شد و چند دقیقه طول می‌کشید تا بفهمه چند ساعت از هشیاریش رو از دست داده و چی یادش نمیاد، کنار بره.
از جاش بلند شد و دستگیره‌ی در دومی که می‌دونست مال سرویس نیست پایین آورد ولی همون طور که حدس می‌زد، قفل بود.
دوباره روی تخت نشست و موهای مینی رو از روی صورتش کنار زد. به نظرش دست و پا زدن فایده نداشت چون از روی تجربه می‌دونست قفل درهای این اتاق‌ها محکم تر از اونیه که یه امگای باردار بتونه بشکنه.
کمرش کمی درد می‌کرد ولی جز اون بدنش حس بدی نداشت. همین هم بهش کمی آرامش داد. فکر این که توی بیهوشی لمسش کرده باشن، براش مثل این بود که به جونگوک خیانت کرده باشه.
جونگوک...
نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو محکم بست. نمی‌دونست آلفا الان کجاست و در چه حالیه. از طرفی از شرایط آسیب پذیر خودش و یونگی و مینی می‌ترسید و می‌خواست به کمک شون بیاد ولی از طرف دیگه، می‌خواست آلفا بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه تا کانگ نتونه بهش آسیبی بزنه.
بالشتی پشت سرش گذاشت و تکیه داد. سرش رو با نوازش شکمش و موهای مینی گرم کرد. بیشتر از اونی که نرمال باشه، به شرایطی شبیه این عادت داشت، هر چند نه ماهی که پیش جونگوک گذرونده بود باعث شده بود روی خوش زندگی رو ببینه ولی سال‌ها اسارت و بردگی به این راحتی از یادش نمی‌رفت.
بچه آروم بود و گاهی تکون‌های نرمی می‌‌خورد ولی جیمین می‌دونست این آرامش موقتیه. می‌دونست کانگ بالاخره سراغ شون میاد.
امیدوار بود به یونگی کاری نداشته باشن. شرایطش خطرناک بود و تا به حال چنین چیزهایی رو تجربه نکرده بود. جیمین می‌تونست چشم‌هاش رو ببنده و مثل همیشه از بدنش جدا بشه. زود تموم می‌شد و بعد تنهاشون می‌ذاشتن.
شاید بعدش می‌تونستن یه جوری نقشه‌ی فرار بچینن...
می‌دونست این طرز فکر خوب نیست ولی دیگه امیدی نداشت. اون‌ها دو تا امگای باردار بودن که یکی شون ممکن بود همین الان زایمان کنه. نمی‌تونستن ریسک درگیری رو تحمل کنن و از طرفی مهارت و قدرتی هم نداشتن.
اگه کسی برای نجات شون نمی‌اومد که احتمالش زیاد بود، باید با شرایط سازگار می‌شدن تا از خودشون و بچه‌هاشون محافظت کنن.
وقتی صدای باز شدن قفل در رو بعد از یه ساعت شنید، صاف نشست و پاهاش رو روی زمین گذاشت.
انتطار دیدنش رو بعد از این همه وقت نداشت و احساسات زیادی هم زمان بهش هجوم آوردن. ترس، نفرت، خشم و حسرت.
جیمین با دیدنش می‌تونست درک کنه چرا جیمین هفده ساله به خاطرش زندگیش رو نابود کرد.
کانگ با پیراهن مشکی و شلوار همرنگی که به خوبی روی اندام عضلانیش نشسته بود، وارد شد. دکمه‌هاش تا نیمه باز بود و آستین‌هاش رو بالا زده بود.
این هیچ وقت نشونه‌ی خوبی نبود. معمولا معنیش این بود که قراره دست‌هاش کثیف بشه و نمی‌خواد لباس‌هاش توی دست و پا باشن...
جیمین سرش رو پایین انداخت. برقراری تماس چشمی با آلفایی شبیه اون مثل این بود که التماس کنی یه بلایی سرت بیاره.
صداش مثل همیشه نرم و بم بود و فقط کلماتش نشون می‌داد که آلفا جز خباثت هیچی توی وجودش نیست. «جیمینی...دلت برام تنگ نشده بود؟»
امگا بی صدا موند و به کفشاش خیره شد. حالت تهوع داشت و رایحه‌ی ویسکی کانگ کمکی نمی‌کرد.
دلیلی که هیچ وقت واقعا دوست نداشت بنوشه، یادآوری رایحه‌ی کانگ بود. دلیلی که سعی کرد ویسکی خوردن رو از سر جونگوک بندازه هم این بود که دیگه هیچ وقت مجبور نباشه این بو رو ازش حس کنه.
حالا دوباره با قدرت به صورتش ضربه می‌زد و انگار...
انگار جیمین دوباره به همون اتاق نمور و کوچک برگشته بود.

✓Let the Flames Begin✓| KookminWhere stories live. Discover now