17

857 172 5
                                    

مینی در حالی که می‌خندید، توی حیاط می‌دوید و توپ قرمزی بزرگی رو که جونگوک دیروز براش قبل خونه اومدن خریده بود شوت می‌کرد. به خاطر بزرگی توپ مدام می‌افتاد و جیمین ناخودآگاه خیز بر می‌داشت تا کمکش کنه ولی مینی خودش بلند می‌شد و بدون ناراحتی به بازیش ادامه می‌داد.
دخترک به اصرار جونگوک، کلاه و شال گردن ست آبی و کت پف دار هم رنگش رو که دو هفته‌ی پیش براش خریده بود پوشیده بود تا گرم باشه. اولش از این موضوع ناراحت بود ولی جونگوک با وعده‌ی بازی بعد از ناهار متقاعدش کرده بود.
جیمین هم طبق معمول هودی زرد جونگوک رو پوشیده بود و کلاهش رو روی سرش انداخته بود تا گرم باشه و رایحه‌ی چوبی آلفا رو مدام توی ریه‌هاش بکشه.
بعد از اولین قرار رسمی شون که با خوردن مقدار زیادی پنکیک و شنیدن آواز خوندن مینی گذشت، جونگوک و جیمین توی حیاط روی تاب دو نفره‌ای که جونگوک دو هفته‌ی پیش براشون خریده بود، زیر سایه‌ی درخت‌ها نشسته بودن و تماشاش می‌کردن.
امگا آخرین باری رو که این قدر آرامش داشت یادش نمی‌اومد. آخرین باری که به آینده امیدوار بود و حداقل در لحظه نگرانی بزرگی نداشت.
«جیمین؟» به خودش اومد و با چرخوندن سرش، چشم‌های جونگوک رو نزدیک خودش دید. آلفا بهش لبخند می‌زد. «می‌خوای در مورد دیشب بهم بگی؟»
جیمین سر جاش جابجا شد و به پاهاش نگاه کرد.
دلش نمی‌خواست به جونگوک دروغ بگه یا چیزی رو مخفی کنه. حداقل غریزه‌ی امگاش این رو دوست نداشت.
ولی مطمئن نبود می‌تونه در مورد افکارش و دلیل نگرانی‌هاش حرف بزنه یا نه.
حق جونگوک نبود که در مورد گذشته‌ی جیمین و مینی بدونه؟
انگشت جونگوک بین ابروهاش نشست و اخمی رو که نمی‌دونست اون جا شکل گرفته صاف کرد. «اگه برات سخته، اول من برات چیزایی که باید در موردم بدونی رو می‌گم.»
جدی به نظر می‌رسید و اضطرابی که ته چشم‌هاش می‌دید، باعث شد جیمین دلشوره بگیره. با این حال حرفی نزد چون هم زمان کنجکاو بود که بیشتر در مورد جونگوک بدونه.
«یکم زیاد می‌رم عقب ولی فکر نکنم خیلی در مورد گذشته مون با هم حرف زده باشیم پس...» نفس عمیقی کشید و صاف تر نشست.
«وقتی دبیرستانم تموم شد، اون قدر رزومه‌ی خوبی داشتم که مستقیم برای دانشگاه‌های آمریکا و اروپا درخواست بدم. پدر و مادرم هم دوست داشتن حتما تجربه‌ی زندگی تنهایی مخصوصا توی یه کشور دیگه رو داشته باشم. چند جا پذیرش گرفتم ولی آخرش بیزینس هاروارد رو انتخاب کردم.»
هاروارد.
جیمین مطمئن بود که اسمش رو به عنوان یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا قبلا شنیده. هر چی جلوتر می‌رفت، بیشتر از این که جونگوک توی اون چی می‌دید که بهش علاقمند بود متعجب می‌شد؛ به نظر نمی‌رسید اون دو تا توی هیچ قسمتی از زندگی شون شبیه هم باشن.
لبخند کجی روی لب‌هاش بود و چشم‌هاش برق می‌زد. «اون پنج سال جزو بهترین سال‌های زندگیم بود. اولش دوری از خونه برام سخت بود و عادت نداشتم همه‌ی کارهام رو خودم و بدون کمک یونسو انجام بدم ولی کم کم جا افتادم.»
آهی کشید و سرش رو به سمت جیمین چرخوند. «حس می‌کنم دارم از بحث اصلی دور می‌شم و زیادی از خودم تعریف می‌کنم.»
جیمین لبخند زد و با پاش سنگ ریزه‌ای رو شوت کرد. «اتفاقا دونستن اینا برام جالبه...ولی انتظار نداشته باشین منم از این چیزا داشته باشم که تعریف کنم.»
جونگوک به لب‌های جلو اومده‌ی جیمین خندید. «چرا هنوز منو جمع می‌بندی؟ مدت‌هاست بهت می‌گم که لازم نیست این طوری خطابم کنی ولی الان دیگه واقعا حس عجیبی داره که امگای من این طوری باهام حرف بزنه.»
حرارت از صورت جیمین با شنیدن امگای من بیرون زد. لبش رو گاز گرفت و سرش رو تکون داد. «باشه آم...جونگوک.»
جونگوک لپش رو کشید و باعث شد جیمین با چشم‌های گرد شده سرش رو بالا بیاره. به نظر خود آلفا هم از کارش متعجب بود. «...نتونستم جلوی خودمو بگیرم.»
نیشخندش باعث شد جیمین چشم‌هاش رو بچرخونه. جونگوک تک خنده‌ای از پر از حیرت کرد. «این جیمین رو کجا قایم کرده بودی؟»
جیمین خودش رو جمع و جور و به دست‎هاش نگاه کرد. «این جیمین رو ترجیح می‌دید-می‌دی؟»
جونگوک طوری دستش رو بلند کرد انگار می‌خواست اون رو دور شونه‎ی جیمین بندازه ولی برای دوباره متوقف شد.
جیمین اون قدر لبش رو جویده بود که می‌ترسید زخمی بشه. جونگوک دوست نداشت بهش دست بزنه؟ حتی یک بار هم از صبح لمسش نکرده بود.
جیمین توی زندگیش فقط یه رابطه‌ی دیگه رو تجربه کرده بود که مطمئن نبود الگوی خوبی برای این که یه رابطه‌ی سالم باید چطوری باشه هست یا نه. نمی‌دونست این طبیعیه که آلفا حتی تا الان دستش رو هم نگرفته بود؟
«حس می‌کنم این جیمین شادتره ولی می‌دونی که مجبورت نمی‌کنم. هر جیمینی باشی، من ازش خوشم میاد.»
جیمین حس می‌کرد که همین روزها نیاز داره برای قلبش چکاپ بره. این که عضله‌ی وسط سینه‌اش چند تا ضربان رو جا بندازه داشت یه اتفاق عادی می‌شد.
«این روزا تمرکزم خیلی ضعیف شده...کجا بودیم؟» لبخندش آروم و شوخ بود. «داشتم از کارنامه‌ی درخشانم می‌گفتم...توی دوره‌ی تحصیلم هم زمان توی یه شرکتم کار می‌کردم که کم کم کار یاد بگیرم و برای همین یه سال دیرتر از بقیه‌ی هم‌کلاسی‌هام درسم رو تموم کردم.»
حالا دیگه لبخند نمی‌زد و چشم‌هاش تیره بودن. «بگذریم...وقتی بلیت گرفتم که برگردم، به پدر و مادرم نگفتم. می‌خواستم بعد از چند سال سورپرایزشون کنم...ولی خودم کسی بودم که بدترین سورپرایز عمرم رو دیدم.»
سرش رو به سمت جیمین چرخوند. خطوط صورتش عمیق‌تر شده بودن و جیمین می‌تونست سایه‌های توی چشم‌هاش رو ببینه. «وقتی وارد خونه شدم، همه جا تاریک بود. جمعه شب بود و مادرم معمولا عصر جمعه‌ها رو با دوستاش می‌گذروند. فکر می‌کردم پدرم هم هنوز شرکت باشه. عادت داشت وقتایی که مادرم خونه نبود، بیشتر کار کنه.»
دستی توی موهاش کشید و بازدم لرزانش رو بیرون داد. «وقتی وسایلم رو توی اتاقم گذاشتم، تازه نوری که از زیر اتاق کار پدرم می‌اومد رو دیدم. در زدم ولی کسی جواب نداد. فکر می‌کردم شاید یادش رفته چراغو خاموش کنه پس درو باز کردم که این کارو بکنم...»
لبش رو گاز گرفت و بینی‌اش رو بالا کشید. «اول پاهاش رو دیدم. مغزم کار نمی‌کرد و نمی‌فهمیدم چرا پاهای پدرم توی هوا معلقه.»
قلب جیمین توی سینه‌اش فرو ریخت. تصویری که توی ذهنش بود وحشتناک بود و چشم‌های تر جونگوک از همه چی ناراحت‌کننده‌تر بود. «چیز زیادی جز این که کم کم به خودم اومدم و پاهاش رو بغل کردم تا فشارو از روی گلوش بردارم یادم نمیاد...ولی اینو هیچ وقت یادم نمی‌ره که بدنش حتی از روی لباس‌هاش هم اون قدر سرد بود که می‌دونستم همه چی تموم شده.»
گریه نمی‌کرد ولی چشم‌هاش قرمز شده بودن. چرخید و به چشم‌های تر جیمین نگاه کرد. لبخند تلخی زد. «سی سالمه و بیشتر از هفت سال از این ماجرا می‌گذره ولی هنوزم هر بار در موردش حرف می‌زنم، مثل بچه‌ها دلم می‌خواد گریه کنم.»
جیمین لبش رو گاز گرفت و بدون این که به مغزش اجازه بده زیادی در موردش فکر کنه، دستش رو روی دست جونگوک روی پاش گذاشت و فشار داد. «فکر نمی‌کنم غم از دست دادن با سن کم یا تحملش راحت بشه.»
جونگوک بهش لبخند زد. چشم‌هاش برقی داشتن که به جیمین گرما منتقل می‌کردن؛ انگار که امگاش می‌فهمید که این آلفا به هر امگایی این طور نگاه نمی‌کنه و آرامش نمی‌گیره.
جیمین صداش رو صاف کرد و نگاهش رو دزدید. قبل از این که شجاعتش تموم بشه و دستش رو برداره، جونگوک دست دیگه‌اش رو روی دست جیمین گذاشت. حالا دستش بین دست‌های بزرگ و گرم آلفا خیلی کوچک به نظر می‌رسید.
«بعد از اون اتفاق سخت تونستم خودمو جمع و جور کنم. نامجون بهم خیلی کمک کرد. بهت گفته بودم پدرم موسس و مدیر عامل شرکت صنایع و تکنولوژی دفاعی جئون بود؟ نامجون دست راستش بود و چیزای زیادی می‌دونست که باعث شد فکر کنیم اون اتفاق...خودکشی نبوده.»
جیمین با کنجکاوی بهش نگاه کرد. این اطلاعات براش کاملا جدید بودن.
هم زمان که این همه پیشرفت توی رابطه‌شون براش کمی ترسناک بود، خوشحال بود که جونگوک بالاخره داره بهش اعتماد می‌کنه و حرف‌هایی رو می‌زنه که افراد خیلی کمی در موردش می‌دونن.
آلفا کمی بیشتر به سمتش چرخید. حالا غم توی چشم‌هاش جاش رو به آتشی داده بود که باعث می‌شد امگای جیمین بخواد قایم بشه. «وقتی رد همه چی رو گرفتیم، به چویی کانگ رسیدیم. انگار مدت‌ها بوده پدرم رو تحت فشار گذاشته که شرکتش رو ازش بگیره و زیر پوشش مبادلات قانونی با وزارت دفاع، قاچاق اسلحه و بقیه‌ی کاراشو با خیال راحت و بیشتر از قبل ادامه بده.»
جیمین آب دهانش رو قورت داد و به دست‌هاشون خیره شد. حالا می‌فهمید که مشکل بین جونگوک و کانگ فراتر از یه رقابت زیر زمینی ساده‌ست.
شرایط از اونی که آمادگیش رو داشت، پیچیده تر شد.
«خیلی گشتم تا شواهدی پیدا کنم که بگه کانگ مرگش رو صحنه سازی کرده ولی هیچی نبود. این تنها سوالیه که هنوز مثل خوره به جونم می‌افته...چرا این کارو کرد؟» خسته به نظر می‌رسید و با این که به مینی نگاه می‌کرد، جیمین می‌تونست بی خوابی‌های شبانه‌اش رو توی نگاهش ببینه.
«بعد از این که همه چیز رو فهمیدیم، می‌خواستیم انتقام بگیریم ولی کشتنش ساده و اصلا کافی نبود. کانگ و آدم‌هاش مثل سرطان توی کل کشور ریشه کردن. نیروهای پلیس رسما دستشه و نفوذ خوبی توی سیستم قضایی هم داره. بین سیاستمدارا هم آدمای کمی نیستن که جیره خورشن. واسه زمین زدن کسی مثل اون، باید به اندازه‌ی اون ریشه می‌ساختیم.»
لبخند کمرنگی زد. «ببر قرمز برای همین متولد شد.»
جیمین نفس عمیقی کشید و چشم از نگاه نرم جونگوک گرفت.
این اصلا خوب نبود. بر خلاف چیزی که قبلا تصمیمش رو گرفته بود، دیگه نمی‌تونست حقیقت رو به جونگوک بگه.
نمی‌تونست واکنشش رو پیش بینی کنه و دلش نمی‌خواست روی امنیت خودش و مینی دوباره ریسک کنه.
«فقط می‌خواستم قبل از جدی شدن رابطه مون، چیزایی که لازمه در موردم بدونی. این که چرا این جام و دنبال چی هستم.» دستش رو فشار داد. «حالا نوبت توئه...البته اگه دوست داری الان در موردش حرف بزنی.»
جیمین برای لحظاتی طولانی فقط به چشم‌های پرستاره‌ی جونگوک خیره شد. قلبش توی گلوش می‌تپید و مغزش کار نمی‌کرد.
دلش نمی‌خواست به آلفا دروغ بگه. خودش رو آماده کرده بود که همه چیز رو بهش بگه و خودش رو راحت کنه ولی حالا می‌دونست که یکی از جزییات مهم داستانش رو باید حذف کنه.
مطمئن نبود اگه جونگوک ارتباط جیمین و کانگ رو بفهمه، مثل قبل با چشم‌هایی که از محبت برق می‌زدن به اون و مینی نگاه کنه.
«من...قبلا بهتو-بهت گفتم که دبیرستانمو تموم نکردم. دلیلش اینه که قبل از سال آخرم با کانگ آشنا شدم.» لبش رو گاز گرفت. «وقتایی که توی کافه‌ی خانواده مون کار می‌کردم، اون یه روزایی می‌اومد و سر یه میز خاص می‌نشست. اون موقع نمی‌فهمیدم حالش عادی نیست ولی بعدا یه بار گفت وقتی چیزی می‌کشه، کیک شکلاتی کافه‌ی ما بیشتر از همه چی بهش می‌چسبه.»
جونگوک پوزخند زد ولی چیزی نگفت. فقط دست جیمین رو که عرق کرده و سرد بود بیشتر بین دست‌هاش فشار داد.
«یه روز بعد از این که کیکشو خورد، قبل رفتن اومد و سر صحبتو باهام باز کرد. بهم گفت برای کار کردن اون جا زیادی خوشگلم و چرت و پرتایی که اون زمان شنیدنش باعث می‌شد ذوق زده بشم.» جیمین از اقرار به این موضوع خجالت زده به نظر می‌رسید ولی توی نگاه جونگوک قضاوتی نمی‌دید.
«این قضیه چند وقتی ادامه داشت و کم کم قبول کردم باهاش بیرون برم. بعد از مدرسه دنبالم میومد و برام چیزای گرون می‌خرید. اون موقع توی شرایطی بودم که بدون چون و چرا با هر چی که می‌خواست همراه می‌شدم. اولاش جز...جز یه بوسه‌ی عادی انتظاری نداشت ولی کم کم همه چی عجیب‌تر شد.»
آب دهانش رو قورت داد. با یادآوری اون شب، دهانش خشک شده بود و پشت پلکش می‌پرید. انگار توی گوش‌هاش پنبه بود و به سختی صدای خنده‌ی مینی رو که با دیگو بین دست‌هاش حرف می‌زد می‌شنید. «تا این که یه روز مثل همیشه منو نزدیک خونمون پیاده نکرد. اون شب برای اولین بار منو برد خونه‎اش. بهم گفت یه مهمونی به افتخارم ترتیب داده.»
جیمین نتونست خنده‌ی عصبیش رو کنترل کنه. با دست روی صورتش کشید تا خودش رو آروم کنه. «خودش تمام شب فقط تماشا کرد...»
تا این جا، جز یه بخش کوچک همه چیز رو راست گفته بود.
جونگوک بهش نزدیک تر نشست و رایحه‌ی آرامش بخشش زیر بینی جیمین قوی‌تر شد. «متاسفم که مجبور شدی چنین چیزی رو تحمل کنی.»
جیمین از پشت پرده‌ی اشک بهش نگاه کرد. «من خانواده‌ی سختگیری داشتم و هر بار برای دیدن کانگ می‌رفتم، مجبور بودم هزار تا دروغ بگم و نقشه بکشم. از اون به بعد، با این که دلم نمی‌خواست برم، برای این که شب‌ها بیرون بمونم هم باید برنامه می‌ریختم و از طرف خانواده هم تحت فشار بودم. می‌خواستم همه چی رو تموم کنم ولی کانگ ازم فیلم و عکس داشت و تهدیدم کرده بود که همه چی رو برای پدرم می‌فرسته.»
جونگوک چشم‌هاش رو بست و سرش رو تکون داد. زیر لب گفت: «بی شرف.»
شونه‌های جیمین می‌لرزید و حالا نمی‌تونست اشک‌هاش رو کنترل کنه. «اون زمان هنوز اولین هیتم رو هم تجربه نکرده بودم ولی یکی از همون شبا، رفتم توی هیت و ... نمی‌دونم کدوم یکی از اون آدما پدرشه. حتی صورت‌های خیلی هاشون به خاطر موادی که از قبل به خوردم می‌داد تا کمتر مقاومت کنم یادم نیست.»
دلش می‌خواست داد بزنه که صورتش هیچ وقت از کابوس‌هاش گم نمی‌شه ولی دهانش رو محکم بست.
جونگوک بالاخره دستش رو دور شونه‌های جیمین حلقه کرد و بی توجه به از جا پریدن امگا، اون به خودش چسبوند. «چیزی نیست...الان جات امنه و دیگه دستش بهت نمی‌رسه.»
ولی اون و مینی تا ابد بهش وصل بودن.
جیمین با آستین‌های هودی جونگوک اشک‌هاش رو پاک کرد. نمی‌تونست انکار کنه که بودن بین دست‌های آلفا چقدر آرومش می‌کنه. برای اولین بار کنار یه آلفا خبری از ترسی که ضربان قلبش رو بالا می‌برد نبود.
«وقتی علایمم شروع شد، نمی‌دونستم چه اتفاقی افتاده. وقتی خانواده‌ام منو بردن دکتر، فهمیدیم که حامله‌ام. اون شب فقط با لباس تنم از خونه بیرونم کردن.»
جیمین خوشحال بود که مینی بین درخت‌ها بازی می‌کنه و از دور احتمالا نمی‌تونه وضعیت جیمین رو ببینه.
هنوز هم فکر طرد شدن از خانواده‌اش، باعث می‌شد قلبش از تصور این که اگر ازش حمایت می‌کردن چی می‌شد فشرده بشه.
زندگی جیمین می‌تونست متفاوت باشه؟
«مجبور شدم برم تنها جایی که ممکن بود قبولم کنن. خونه‌ی کانگ.» بینی‌اش رو بالا کشید و سرش رو از شرم پایین انداخت. «بهم گفت اگه می‌خوام اون جا بمونم، باید کار کنم. اوضاع حتی از قبل هم بدتر شده بود ولی چاره‌ای جز...سرویس دادن به مهموناش نداشتم. اون زمان می‌ترسیدم که به...به سقط فکر کنم. کانگ هم مدام با کشتن بچه و خودم تهدیدم می‌کرد تا به چیزی اعتراض نکنم.»
رایحه‌ی چوبی جونگوک از عصبانیتی که حس می‌کرد، تند شده بود. جیمین می‌دونست از اون عصبانی نیست ولی مدام زیرچشمی نگاهش می‌کرد تا مطمئن بشه.
دست خودش نبود. ترسیدن تنها راهی بود که این سال‌ها تونسته بود زنده بمونه. کسی با شجاعت توی دنیای اون دوام نمی‌آورد.
جیمین نمی‌تونست در مورد این فکر نکنه که چی توی ذهن جونگوک می‌گذره. اون داشت در مورد این که سال‌ها توی خونه‌ی کانگ با آلفاهایی که حسابش از دستش دررفته بود، رابطه داشته حرف می‌زد. جونگوک از این که داشت لمسش می‌کرد بدش نمی‌اومد؟ فکر نمی‌کرد که کثیفه؟
این فکری بود که جیمین همیشه با خودش داشت. حس می‌کرد با هیچ حمومی نمی‌تونه دوباره تمیز بشه.
«پس همون جا موندی، مینی رو به دنیا آوردی و بزرگ کردی؟» صدای جونگوک گرفته بود و چشم‌هاش تیره بودن ولی هنوز هم نگاه شون به جیمین خالی از قضاوت بود و فقط غم داشت.
جیمین زیر لب تایید کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت. جونگوک حلقه‌ی دستی که دور شونه‌هاش بود رو تنگ تر کرد. «ممنونم که همه چی رو برام گفتی. مطمئنم برات سخت بوده.»
جیمین احساس گناه مبهمی داشت. باید به جونگوک می‌گفت؟
هر چند که از فکرش دلشوره‌ی عجیبی می‌گرفت، جواب نه بود؛ چون این حقیقت به نفع هیچ کس نبود. نه جیمین، نه مینی و نه جونگوک.

✓Let the Flames Begin✓| KookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora