3

1.2K 232 10
                                    

«تصمیمتو گرفتی؟»

جونگوک می‌فهمید منظور نامجون از تصمیم چیه.

هر دو در اتاقِ مهمانِ خونه‌ی یونگی روی کوسن‌های قرمز و سبز کنار پنجره نشسته بودن و در حال تماشای طلوع خورشید، دود سیگارشون رو از پنجره‌ی باز به بیرون فوت می‌کردن. روز جدید کم کم شروع می‌شد و دیوارهای زرد اتاق مثل یه خورشید کوچک اتاق رو روشن می‌کردن.

سلیقه‌ی یونگی در انتخاب رنگ‌ها همیشه عجیب بود ولی عجیب‌تر این بود که ترکیب شون همیشه در کنار هم خوب به نظر می‌رسیدن؛ مثل سال‌ها پیش، وقتی که کنار نامجون می‌ایستاد و رنگ‌هاش کنار مشکی نامجون جون می‌گرفتن.

با دیدن شونه‌های افتاده‌اش، می دونست که هاله‌ی قرمز دور چشم‌های نامجون به خاطر کم‌خوابی و گندی که مجبور بود جمع بکنه نیست. وقتی در چارچوب این خونه بود، چهره‌ی زشت حسرت نمی‌ذاشت آروم بگیره.

جونگوک مطمئن بود خودش بهتر از این به نظر نمی‌رسید. اون قدر فکرش پر بود که نتونسته بود بخوابه و با وجود مسکن‌های قوی‌ای که یونگی به خاطر درد بهش داده بود، چشم‌هاش بازِ باز بودن.

جونگوک شانس آورده بود.

یونگی با چشم بسته هم می‌تونست گلوله‌ی سطحی روی بازوش رو دربیاره و زخمی رو که با رد شدن گلوله از کنار دنده‌هاش درست شده بود بخیه بزنه. البته وقتی این کار رو می‌کرد، اصلا سعی نمی‌کرد نرم لمسش کنه؛ پسرعموش هر بار با چشم‌های معصوم گرد شده به هیس‌های ناشی از درد جونگوک لبخند می‌زد.

همه می‌گفتن یونگی شبیه گربه‌ست ولی جونگوک همیشه می‌گفت شباهتش به یه روباه بیشتره.

«شک دارم چیزی بیشتر از این بدونه یا به دردمون بخوره. گفتی یکی از اتاقای رد هون هنوز خالیه؟» نگاه سنگین نامجون رو روی صورتش حس می‌کرد ولی با لجبازی به بیرون زل زده بود.

با بالاتنه‌ی برهنه نشسته بود و به هوای سرد دم صبح که باعث می‌شد موهای تنش سیخ بشه و دندون‌هاش بهم بخوره توجهی نداشت. سرما باعث می‌شد بتونه افکار مزاحم رو دور بریزه و تصمیم درست رو بگیره.

می‌دونست هر تصمیمی بگیره، همیشه یه نفر آسیب می‌بینه.

«بچه رو ازش جدا می‌کنی؟» رگه‌های کمرنگ ناباوری در صدای نامجون باعث شد سرش رو بچرخونه و به کسی که هفت سال گذشته، بدون هیچ چشم‌داشتی پیشش مونده بود نگاه کنه. حتی وقتی که مهم ترین‌های زندگیش رو از دست داد...

نامجون جوری نشسته بود که انگار دلش می‌خواست زودتر از این جا بره. جونگوک می‌دونست که تحمل بوی نارنگی‌های تازه که کل خونه رو پر کرده براش سخته.

وقتی نیم ساعت پیش وارد اتاق شد، چند دقیقه‌ای طول کشید تا جونگوک به رایحه تند دارچینی آلفا عادت کنه. احتمالا این بار اولی بود که بعد از دو سال پاش رو توی این خونه می‌ذاشت و جونگوک نمی‌دونست بین اون و یونگی چه حرف‌هایی رد و بدل شده.

✓Let the Flames Begin✓| KookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora