سوکجین با دستهایی که کمی میلرزید، بسته بزرگ شکلات رو به دست جیمین داد. «ممنونم که دعوتم کردید...میدونم دیر شده ولی بابت دفعهی پیش عذر میخوام.»
جیمین بهش لبخند زد. سوکجین توی چشمهاش عصبانیت یا نفرتی که انتظارش رو داشت ندید. «ممنونم. اینا شکلاتای مورد علاقمن...نگران اون نباش. حرف بدی نزدی، من حساس شده بودم.»
سوکجین علاقهی جیمین رو میدونست؛ جونگوک باهاش تماس گرفته و در مورد اتفاقی که افتاده باهاش حرف زده بود. انگار ماجرا رو از یونگی شنیده و جیمین چیزی بهش نگفته بود.
اول سوکجین ترسیده بود که آلفا بخواد به خاطر ناراحت کردن امگاش باهاش دعوا کنه ولی جونگوک مثل همیشه مودب و آروم بود. فقط ازش خواسته بود برای این که تنها نباشه، یه شب برای شام به خونه شون بیاد.
اگه غیر مستقیم ازش خواسته بود شکلات مورد علاقهی جیمین رو به عنوان هدیه بیاره، سوکجین بابتش اصلا ناراحت نبود.
مینی که توی تاپ و شلوارک قرمز و سفید با طرح بِیمکس بامزه شده بود، با موهای فر بازش به سمت جیمین دوید. سوکجین با دیدنش لبخند زد. «سلام مینی. خوبی؟ خیلی وقته ندیدمت. دلم برات تنگ شده بود.»
با دیدن سوکجین متوقف شد و لبخند بزرگی زد. «سلام!»
جونگوک از پشت سرش پیداش شد. با دیدن مینی که پشت پاهای جیمین قایم شد، چشمهاش رو چرخوند. «بذار موهاتو ببندم. گرمت میشه.»
بین درگیری جیمین و کوک با مینی، سوکجین نفس عمیقی کشید و رایحهی کاج دور و برش رو توی ریههاش فرو برد.
امگا یادش نمیاومد آخرین باری که این قدر لحظات سختی رو گذرونده کی بوده؛ سخت ترین کار دنیا این بود که گریه نکنه، که به مینی نچسبه تا بوش کنه و دلتنگیش رو تموم کنه، که اسم تهیونگ رو فریاد نزنه و ازشون نخواد بهش بگن میتش کجاست...
حالا حتی مطمئن نبود کارش درست باشه یا نه؛ نکنه این فقط یه تصادف بود؟ شاید یه آلفای دیگه رایحهای دقیقا شبیه رایحهی آلفاش داشت و مغز باردارش نمیتونست بین اینها تفکیک کنه...
شاید دوری از تهیونگ باعث شده بود به سرش بزنه و همه جا رایحهاش رو نفس بکشه.
ولی اگه این واقعا تهیونگ بود، ارزش امتحان کردن داشت، نه؟
سوکجین امگای بارداری بود که ماهها حتی صدای آلفاش رو نشنیده و پیامی هم ازش نگرفته بود. هیچ وقت توی زندگیش این قدر دل شکسته نبود؛ باید یه کاری میکرد وگرنه امیدوار نبود با عقل سالم به انتهای بارداریش برسه.
اگه حدسش اشتباه بود، یه شب رو به جای گریه و بغل کردن بالش بزرگی که براش جایگزین تهیونگ بود، کنار دوستهاش گذرونده و بهش خوش گذشته بود.
در هر صورت اتفاق بدی نمیافتاد، نه؟
***
جیمین از سوکجین دلخور نبود.
البته راستش این بود که تا یکی دو روز بعد از اون دورهمی از دستش ناراحت بود ولی بعدش به این نتیجه رسید که سوکجین قصد بدی نداشته و ناراحتی جیمین، هر چند عمیق، واقعا از اون نیست.
حالا از دیدن این که امگا توی جمع شون کم کم شونههای منقبضش ریلکس و لبخندهاش واقعی تر میشه خوشحال هم بود.
دیدن یه امگای باردار غمگین جزو چیزهایی بود که به دلایل مشخصی زیادتر از حد نرمال پریشونش میکرد. حق هیچ امگایی نبود که وقتی داره زندگی و امید توی وجودش پرورش میده، پر از یاس و ناراحتی باشه.
اگه بیشتر از حتی مینی و جونگوک توی بشقابش گوشت گذاشت و بزرگ ترین تکه دسر رو که کیک خامهای نسکافهای بود بهش داد، کسی نمیتونست سرزنشش کنه.
مینی از دیدن سوکجین خوشحال بود و اون قدر مخش رو به کار گرفته بود که جیمین احساس گناه میکرد ولی هر بار سعی کرده بود از هم دورشون کنه، سوکجین با چشمهای درشت و غمگینی که مثل مال مینی بهش التماس میکرد، بهش نگاه کرده بود.
حالا بعد از سه ساعت جونگوک داشت مینی رو که با دهان باز خوابیده و روی شونهاش آب دهان میریخت، به اتاقش میبرد. جیمین و سوکجین توی پاسیو تنها بودن.
شب قشنگی بود و با وجود نزدیکی تابستون، هوای خنکی داشت. چای گرمی که این روزها خوردنش به جیمینِ همیشه مضطرب کمی آرامش میداد، توی دستهاشون بود.
جیمین به برآمدگی کوچک و بامزهی شکم سوکجین لبخند زد. «خوشحالم که حالت تهوعت بهتر شده...انگار وزن زیادی کم کردی.»
سوکجین لبخند کمرنگی زد و فنجونش رو روی میز گذاشت. «منم همین طور. اگه یه بار دیگه روی تخت بالا میآوردم، دیگه باید آتیشش میزدم.»
جیمین ریز خندید. «میتت وقتی برگرده، متوجه یه بوی عجیب میشه.»
لبخند سوکجین ناپدید شد. «فکر میکنم بوی استفراغ از بوی یه امگای غمگین دلنشین تره.»
خنده از صورت جیمین هم پاک شد. «متاسفم. میدونم که تنهایی وقتی بارداری خیلی سخته. امیدوارم زودتر پیشت برگرده.»
سوکجین زیرچشمی نگاهش کرد. «بارداری اولت...تو هم تنها بودی؟»
وقتی مکث جیمین رو دید، سریع دستهاش رو بالا آورد. «مجبور نیستی جواب بدی. نمیدونم چرا وقتی به تو میرسم، رفتار دست یادم میره.»
جیمین سرش رو تکون داد ولی به جای امگای مقابلش، به میز خیره شده بود. «اشکالی نداره...پدر مینی...»
مردد به نظر میرسید ولی بالاخره به چشمهای سوکجین زل زد. «ما رابطهی خوبی نداشتیم. بارداری من تنها گذشت و خیلی برام سخت بود. زایمانم هم تنهایی بود و...به نظرم اون چند ساعت همه چی سخت تر بود.»
سوکجین از فکر زایمان بدون تهیونگ، به سختی آب دهانش رو قورت داد. «متاسفم...این دفعه جونگوک رو داری. مطمئنم نمیذاره آب توی دلت تکون بخوره.»
جیمین لبخند خجالت زدهای زد و با پیش دستی مقابلش بازی کرد. «اوهوم. اون واقعا خوبه.»
***
«انگار جونگوکی اون قدر عاشق شده که همون یه ذره عقلیم که داشت دیگه درست کار نمیکنه.»
مرد خندید و خاکستر سیگارش رو توی جاسیگاری کنار دستش ریخت. «باید قیافهی رقتانگیزشو ببینی. وقتی امگاش بهش لبخند زد، کم مونده بود آب دهنش راه بیافته.»
کانگ پوزخند زد و گیلاسش رو یه نفس سر کشید. «جیمینی بیشتر از اونی که به نفعش باشه بانمکه، نه؟ جئون اولین آلفایی نیست که به خاطرش احمق شده. چند ساله که برادر کوچولوی بی مغزم به خاطرش پشت سرم صفحه میچینه. غمانگیزش اینه که فکر میکنه خیلی باهوشه و هیچ کس از کاراش خبر نداره.»
مرد ابروش رو بالا برد. «اصلا به خاطر اون بود که جیمینو پیش خودت آوردی. اینو میدونه؟»
کانگ سیگار برگی که قیمتش بیشتر از اونی بود که نصفه کشیده بشه، کنار گذاشت. «نه. دیدن این که هوسوک فکر میکنه باهاش شانسی داره خندهدارتر از اونی بود که بتونم بی خیالش شم. اگه میفهمید، دیگه محل سگم بهش نمیذاشت.»
آلفا نگاهی به اطراف اتاق کار کانگ انداخت که بیشتر برای سکس با امگاهایی استفاده میشد که تمایلی به بودن باهاش نداشتن. «آخرین بار کی دیدیش؟ مطمئنی مشکلی درست نمیکنه؟»
«اون قدر شجاع نیست که بخواد جلو من بایسته...شاید یه وقتایی دندوناشو نشون بده ولی وقتی تو دهنش خوردشون کنم، سر جاش میشینه.»
آلفا سرش رو تکون داد و سیگار جدیدی روشن کرد. کت و شلوار گرون قیمتش به تمام وسایل اون اتاق میاومد؛ تنها کسی بود که وقتی اون جا بود، کانگ رو به نفر دوم اتاق تبدیل میکرد.
تنها کسی بود که کانگ بهش این اجازه رو میداد.
«وقتی کار جونگوکی رو تموم کنی، تمام سهمش به مادرش منتقل میشه چون انگار دندوناش اون قدری رشد نکرده که بتونه امگاشو گاز بگیره. اون موقع میتونی بالاخره چیزیو که نه ساله دنبالشی صاحب بشی.»
کانگ بینیش رو بالا کشید. پودر سفید روی میزش بهش چشمک میزد ولی نمیخواست جلوی آلفای مقابلش خودش رو ضعیف نشون بده. «تولهای که پس انداخته چی؟ وقتی به دنیا بیاد، همه چی مال اون میشه.»
آلفا بهش لبخند زد. « اگه به دنیا بیاد.»
***
«کلاس مینی تموم شد؟»
جیمین در حالی که مقابل پنجرهی قدی ایستاده بود، بدون این که بچرخه سرش رو تکون داد. رایحهی چوب صندل زیر بینیاش پیچید؛ سردردش شدیدتر شد.
«بهش قول داده بودم بریم بیرون ولی انگار قراره بارون بیاد.»
جیمین میتونست سینهی محکم آلفایی رو که حالا پشتش ایستاده بود، با فاصلهی کمی از خودش حس کنه. این روزها انگار نزدیکتر از همیشه میایستاد.
شاید میخواست به امگا ثابت کنه که حتی اگه میت شدن شون به چیز تقریبا محالی گره خورده بود، جیمین تنها انتخابش بود.
به ابرهای تیرهای که سئول رو ناامیدکنندهتر از همیشه نشون میدادن نگاه کرد. اشک گرمی روی گونهی یخزدهاش غلتید. «داره بارون میاد.»
آلفا با احتیاط دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و روی برآمدگی شکمش متوقف شد. اون شب مثل همیشه کنار هم خوابیده بودن و هیچ کدوم بحث چند ساعت قبل رو به روی هم دیگه نیاورده بودن.
انگار میدونستن هر دعوایی تهش بن بسته؛ حالا فقط باید صبر میکردن و میدیدن گردونه روی چی میایسته و آینده براشون چی توی چنته داره.
همه چیز شبیه قبل بود ولی انگار دو تا شون کنار هم روی پوست تخم مرغ راه میرفتن. انگار مدام منتظر صدای زنگ ساعتی بودن که همه چیز رو عوض میکرد.
آلفا گوشش رو بوسید. «میدونی چقدر دوستت دارم؟»
امگا بینیش رو بالا کشید و لبخند کمرنگی زد. «اندازهی کلیپسایی که مینی تا الان شکسته؟»
آلفا آهسته خندید و این بار زیر گوشش رو بوسید. «هر چقدرم زیاد باشن، بازم کمن. اندازهی قطرههای بارونی که امروز اون بیرون باریده چطوره؟»
جیمین چشمهاش رو چرخوند. «یه لطفی به جامعهی ادبی بکن و هیچ وقت شغلتو به شاعری تغییر نده.»
آلفا امگا رو چرخوند و با نیشخند بهش زل زد. «پس چه شغلی به نظرت برام بهتره؟»
نگاه امگا روی صورتش چرخید. دلش میخواست اون قدر نگاهش کنه تا تک تک خطوط چهرهاش رو حفظ بشه.
بعدا به درد شبهای سردی که تنها بود و جز فکرش کسی کنارش نبود میخورد.
«این که آلفای من باشی شغل خوبی نیست؟»
جونگوک خم شد و اون رو به خودش چسبوند، هر چند شکم جیمین نمیذاشت کامل به هم بچسبن. لبهاش رو به شقیقهی جیمین فشار داد. «بهترین شغل دنیاست.»
جیمین مقابل گردنش لبخند زد و دستهاش رو دور آلفا حلقه کرد. «میدونی من چقدر دوستت دارم؟»
آلفا بدون این که رهاش کنه، بیشتر خم شد و گلوش رو بوسید. دستهاش حتی یک لحظه هم از نوازش شکمش دست برنمیداشتن. «هوم...چطوره خودت بهم بگی؟»
امگا محکم چشمهاش رو بست؛ دیگه به اشکهاش اجازه نمیداد بی اجازه پایین بیان.
«اون قدر که میتونم هزار سال منتظرت بمونم.»
***
«تا دو هفتهی بعد همه چی تموم میشه. قراره هر چی مدرک هست به دست دادستانی برسه. برای این که تو و مینی کجا بمونید برنامه ریزی کردم ولی میتونید پیش من بمونید تا کارتون درست بشه. با یه قاضی صحبت کردم...اگه نامجون و جونگوک همکاری کنن، میتونن تا ده سال حکم نهاییشونو کم کنن. آزادی مشروط و چیزای دیگهایم هست که میتونن ازش استفاده کنن و زودتر بیرون بیان.»
جیمین که به بهونهی خرید خوراکی همراه تهیونگ از خونه بیرون رفته بود، دستگیرهی در ماشین رو بین دستهاش فشار داد تا خودش رو آروم کنه.
صدای تیک تیک ساعت این روزها براش زیادی بلند بود. داشت دوباره همه چیز رو از دست میداد ولی میدونست این تنها راهیه که میتونه آلفا و رابطه شون رو نجات بده.
عکسها و فیلمهایی که کانگ توی پاکت آخر فرستاده بود...اونها نباید به دست آلفا میرسید. جونگوک نباید جیمین رو در اون شرایط و کنار آلفاهای غریبه میدید، حتی اگه همه چیز رو میدونست.
دیدنش یه چیز دیگه بود...
علاوه بر اون، جیمین تحت هیچ شرایطی نمیتونست مینی رو با حکم نهایی دادگاهی که حضانتش رو به پدر آلفاش داده بود از دست بده.
«یونگی قبل از بارداریش به خاطر دوری از آلفاش مریض شده بود.» تهیونگ که توی یه خیابون فرعی خلوت پارک کرده بود، به سمتش چرخید.
«میتها میتونن به دلایل پزشکی هر چقدر که نیازه ملاقات داشته باشن.»
میت، این کلمهی نفرین شده که همیشه بزرگ ترین آرزو و کابوسش بود.
جیمین بینیش رو بالا کشید و پلک زد تا اشکهاش رو کنترل کنه. جونگوک تمامش مال اون بود، پس چرا انگار امگا هیچ سهمی ازش نداشت؟
***
جونگوک از پنجره تهیونگ و جیمین رو تماشا کرد که به خونه برمیگشتن.
«مطمئنی نباید جلوشو بگیریم؟ هر دومون امگا و بچهای داریم که نمی تونیم تنها بذاریم!» نامجون آشفته بود. بار اولی بود که در مورد چیزی این قدر اختلاف نظر داشتن.
«اگه بخوایم از زیرش دربریم، فرقی با کانگ نداریم. یه بهونه هم میشه که بتونه خودشون نجات بده.»
دیدن شکم برآمدهی جیمین و شونههای افتادهاش قلبش رو میفشرد ولی نمیتونست کار درست رو نادیده بگیره. چطور الگویی برای مینی و بچه شون میشد اگه سعی میکرد از هفت سال جرم بدون هیچ مجازاتی بگذره؟
«از همون اول میدونستی نقشهی تهیونگ چیه؟» صدای نامجون گرفته بود؛ انگار تسلیم شده بود.
«شک داشتم ولی بعد از شنیدن حرفاشون مطمئن شدم.» شنیدن گریهی جیمین وقتی تهیونگ در مورد زندانی شدن جونگوک میگفت، دنیا رو روی سرش خراب کرده بود.
جونگوک از اول ته دلش میدونست که بعد از تموم شدن همه چیز، نمیتونه بدون مجازات شدن به زندگی عادی برگرده. حداقل از نظر روانی نمیتونست این رو تحمل کنه که بدون جواب پس دادن برای نابود کردن زندگی آدمهایی که از مواد مخدر اون استفاده میکردن و امگاهایی که توی ردهون بدن شون رو میفروختن، به نفس کشیدن ادامه بده.
این که با وجود دونستن همهی اینها این قدر به جیمین نزدیک شده بود...کارش اشتباه بود؟
جوابی براش نداشت چون وقتی به امگا میرسید، جونگوک هم زمان خودخواه ترین و فداکارترین میشد.
«من نمیتونم دوباره یونگی رو تنها بذارم.» بدن چرخیدن هم میدونست نامجون داره گریه میکنه. تنها کسی که میتونست آلفا رو از پوستهی منطقیش بیرون بکشه، پسرعموش بود که کمتر از دو ماه دیگه زایمان میکرد.
«برای همینه که قراره توی همه چیز فقط معاونت بگیری و من مجرم اصلی باشم، اوکی؟»
چرخید و به پوزخند نامجون خیره شد. «من کسی بودم که در مورد کانگ بهت گفتم و تشویقت کردم که این کارو شروع کنیم. همه جا پا به پات اومدم...در ضمن، تو هم امگا و بچهی خودتو داری.»
جونگوک پشت میز نشست. «جیمین میت من نیست.»
سکوت بین شون سنگین بود چون هر دو میدونستن با وجود این که جونگوک نمیخواد امگا رو با خودش پایین بکشه، همین الان هم این اتفاق افتاده بود.
***
«به نظرت سوکجین چی دوست داره براش درست کنم؟ دورهمی مون فردا شبه پس باید صبح خرید کنم.» جیمین با چشمهای درشت روی پاهاش نشسته بود و منتظر نگاهش میکرد.
جونگوک به مینی که با بازوبندهای مخصوصش همراه یونگی توی آب شناور بود نگاه کرد. «هر چی راحت تره با هم درست کنیم. خیلی نباید سر پا وایسی، باشه؟ پاهات دارن ورم میکنن.»
بلافاصله پای کوچکش رو توی دستش گرفت و ماساژ داد. همه چیز امگا کیوت بود.
جیمین که کمی قلقلکش اومده بود لبخند زد و سعی کرد پاش رو از دست آلفا دربیاره. «طبیعیه. هفتهی دیگه شش ماهم تموم میشه.»
و آلفا دیگه پیشش نبود تا سه ماه آخر بارداری و زایمان پسرشون رو ببینه.
ESTÁS LEYENDO
✓Let the Flames Begin✓| Kookmin
Fanfic«کلاس مینی تموم شد؟» جیمین در حالی که مقابل پنجرهی قدی ایستاده بود، بدون این که بچرخه سرش رو تکون داد. رایحهی چوب صندل زیر بینیاش پیچید؛ سردردش شدیدتر شد. «بهش قول داده بودم بریم بیرون ولی انگار قراره بارون بیاد.» جیمین میتونست سینهی محکم آلفای...