50 (Epilogue)

1.4K 176 65
                                    

سلام، وقت تون بخیر ✨
خوووب، به پایان آمد این دفتر 😆 اینم پارت آخر و اپیلوگ فلیمز.
به زودی تیزر و معرفی فیک جدید (امگاورس تاریخی همراه با امپرگ) رو توی چنل تگرامم می‌ذارم و از مهر آپش رو همزمان توی واتپد شروع می‌کنم 🥂 اگه دوست دارین با هر پارت آهنگ‌های خاصش رو گوش بدید یا یه وقتایی تیزر از پارت بعدی بخونید، توی چنل این‌ها رو برای فلیمز و فیک‌های دیگه می‌ذارم 💫
ممنونم که تمام مدت همراهم بودید ❤️ همیشه ازتون انرژی می‌گیرم و از صبحت باهاتون لذت می‌برم 🤩 امیدوارم فیک بعدی رو هم دوست داشته باشید 😍

هشدار: اسمات و افکار خودکشی 🔞🚨

سوکجین به هانا که توی سرهمی زرد‌ی که اولین هدیه‌ی آلفا به دخترشون بود، داشت با ماشین برقی طرح پورشش توی خونه می‌چرخید اخم کرد. خیلی موافق هدیه‌ای که تهیونگ به مناسبت یک سال و ده ماهگی هانا گرفته بود نبود.
یک سال و ده ماهگی چه ویژگی خاصی داشت؟ تهیونگ بیشتر از اونی که به نفع هیچ کدوم شون باشه لوسش می‌کرد.
حالا دخترک به جای این که از پاهاش استفاده کنه، نشسته بود و مثل یه شاهزاده با ماشینش همه جا می‌رفت. با وجود این که سرعت ماشین قابل تنظیم بود و از حدی بالاتر نمی‌رفت که آسیب ببینه، خیلی وقت‌ها ماشینش رو به دیوار و وسایل می‌زد و خرابی‌هایی به بار می‌آورد که سوکجین سعی می‌کرد با نفس‌های عمیق نادیده بگیره.
با این حال دیدنش با کلاه ایمنی طرح مینیون که تهیونگ بهش یاد داده بود هر بار سرش کنه و لبخند روی لبش وقتی با سگ شون یونتان که کنارش روی ماشین می‌نشست حرف می‌زد، کافی بود تا حالش رو خوب کنه.
شخصیت هانا در ظاهر بیشتر شبیه سوکجین بود ولی واقعا بیشتر از تهیونگ بود؛ با این که زیاد می‌خندید و با هر کسی که می‌دید بدون غریبی کردن ارتباط خوبی برقرار می‌کرد، توی هر کاری که می‌کرد، حتی بازی و غذا خوردن جدی بود و زمانی که تنها با یونتان یا اسباب‌بازی‌هاش می‌گذروند براش مهم بود.
با این که دوست داشت کنار سوکجین و مخصوصا تهیونگ لم بده و تلویزیون تماشا کنه ولی گاهی هم دوست داشت توی اتاقش تنها سرگرم بشه.
با این که از بازی کردن با بچه‌های یونگی و جیمین لذت می‌برد ولی دوست نداشت همه چیز رو باهاشون شریک بشه.
به خاطر نفوذ یونگی، از نقاشی کردن یا حداقل وانمود کردن به نقاشی هم خوشش می‌اومد، هر چند تهیونگ و سوکجین هیچ کدوم حتی بلد نبودن یه درخت بکشن.
«هانا، وقت شامه!»
سوکجین این روزها سعی می‌کرد جلسات حضوریش رو بین ساعت هشت تا یک بذاره و زود به خونه برگرده تا هانا بیشتر از شش ساعت با پرستاری که سویون معرفی کرده بود تنها نمونه. بقیه کارهاش رو از خونه با لپتاپ و جلسات آنلاین انجام می‌داد.
این طوری زمان زیادی داشت که به کارهای خونه برسه و با هانا وقت بگذرونه، هر چند هفته‌ای یک بار از یه نفر برای نظافت خونه کمک می‌گرفت.
ترجیح می‌داد خودش برای هانا آشپزی کنه و جز صبحانه، ناهار و شام شون رو با هم بخورن. براش زمانبندی کمی سخت بود ولی از دیدن این که خودش می‌تونه به هانا غذا بده لذت می‌برد.
دخترشون مثل تهیونگ بدغذا بود و هر چیزی رو نمی‌خورد؛ حتی چیزهایی که دوست داشت هم گاهی با اکراه می‌خورد و نیاز به تشویق زیادی داشت که سوکجین می‌ترسید پرستار نتونه از پسش بربیاد.
از وقتی تهیونگ از کارش استعفا داد، سوکجین خوشحال بود و فکر می‌کرد حالا که دیگه وضعیت مالی شون اون قدر خوب هست که کار نکنه یا پاره وقت کار کنه، آلفا وقت بیشتری رو توی خونه بگذرونه ولی هیچ چیز جوری که فکرش رو می‌کرد پیش نرفت.
آلفا حتی بیشتر از زمانی که پلیس بود، توی موسسه‌اش وقت می‌گذروند و دنبال نوجوان‌هایی می‌گشت که از خونه فرار کردن یا دزدیده شدن. این اواخر پرونده کودک هم قبول می‌کرد، هر چند سوکجین می‌دونست ترجیح می‌ده این کار رو نکنه؛ با این حال چون پلیس از این پرونده‌ها قطع امید کرده بود، تهیونگ دلش نمی‌اومد خانواده‌ها رو رد کنه.
یه شب وقتی توی تاریکی سوکجین رو از پشت بغل کرده و امگا نیمه خواب بود، با صدای گرفته‌ای زمزمه کرده بود که دیدن عکس اون بچه‌ها آلفا رو یاد هانا می‌اندازه.
با این حال سوکجین دلش نمی‌اومد از آلفا بخواد کمتر کار کنه یا کارش رو عوض کنه؛ هیچ وقت تهیونگ رو این قدر سرزنده و شاداب ندیده بود. کارش سخت بود ولی نتیجه اون قدر راضی کننده بود که براش کافی باشه.
امشب هم از این قاعده مستثنا نبود؛ ساعت هفت بود، تهیونگ هنوز برنگشته بود و سوکجین داشت تلاش می‌کرد چند تا قاشق بیشتر به هانا بده ولی موفق نمی‌شد.
لبخند بزرگی زد که صورتش رو کش می‌داد. «هانا نانا، خوشگل بابایی، این آخریو به خاطر من می‌خوری؟»
هانا پلک زد و با لب‌های جلو اومده‌ای که محکم به هم چسبونده بود تا قاشق از بین شون رد نشه، از روی صندلی مخصوص غذاش به قاشق مقابل صورتش چشم غره رفت. موهای خرماییش که سوکجین براش چتری زده بود، باعث می‌شد بامزه بشه ولی این طوری تخس تر از اونی که بود به نظر می‌رسید.
شاید هم سوکجین نمی‌خواست قبول کنه بچه‌اش مثل خودش لجبازه.
سرش رو تکون داد و از بین دندون‌هاش نق زد. «نه!»
سوکجین چند ثانیه چشم هاش رو بست و نفس عمیق کشید. دوباره سعی کرد با لبخند تلاش کنه. «اگه اینو بخوری، بعدش می‌ریم نقاشی می‌کشیم، باشه؟»
هانا با اکراه و مکثی طولانی دهانش رو باز کرد و جوری برنج روی قاشق رو خورد که نصفش روی پیشبندش ریخت. سوکجین آه کشید ولی تصمیم گرفت دیگه اذیتش نکنه.
دخترک کلافه بود و داشت پاهاش رو تکون می‌داد؛ اگه سوکجین بیشتر اصرار می‌کرد، ‌ممکن بود قشقرق به پا کنه و از فشار گریه همونی که خورده بود هم بالا بیاره.
پس فقط دور دهانش رو تمیز کرد و هانا رو از روی صندلی پایین آورد تا با یونتان که کل مدت کنار صندلیش منتظر بود بازی کنه.
یونتان ایده‌ی تهیونگ بود. میت جدیش عاشق سگ ها بود و همیشه دوست داشت یکی داشته باشن ولی سوکجین دوست نداشت قبل از بچه داشتن سگ داشته باشن.
می‌ترسید سگ براشون جای بچه رو پر کنه ولی حالا می‌فهمید نگرانیش بی مورد بود. هر دو شون توی قلب امگا جای خودشون رو داشتن.
چند ساعت بعد، وقتی ساعت چهار تا صفر رو نشون می‌داد، سوکجین هنوز توی هال نشسته بود و گیلاسی که کل شب دستش بود می‌نوشید.
با وجود این که دو ماهی می‌شد هانا رو از شیر گرفته بود،‌ سعی می‌کرد به خاطر سلامتیش و الگویی که می‌خواست برای هانا باشه زیاد ننوشه ولی شب‌هایی که منتظر تهیونگ بود، کار دیگه‌ای نمی‌تونست بکنه.
وقتی در بالاخره یک ساعت بعد باز شد و صدای هیس گفتن کسی رو شنید، چشم‌هاش رو چرخوند و از جاش بلند شد.
بار اولی نبود که تهیونگ بچه‌هایی رو که پیدا می‌کرد برای شب به خونه می‌آورد. سوکجین با وجود این که در ظاهر اعتراض می‌کرد، از این که قلب تهیونگ این قدر بزرگ بود خوشحال بود.
از طرفی بعضی از این بچه‌ها اون قدر ظاهر و روحیه‌ی بدی داشتن که سوکجین نمی‌تونست ردشون کنه. خیلی‌هاشون از خانواده شون طرد شده بودن و جایی رو نداشتن که برن.
اون‌ها سوکجین رو یاد جیمین می‌انداختن؛ برای همین هر بار مصمم ازشون مراقبت می‌کرد تا بتونن توی خانه امن جئون براشون جا پیدا کنن.
امگا حتی بعد از این که چند ماه پیش به یه خونه‌ی بزرگ تر نزدیک شرکت جئون نقل مکان کردن، اتاق مهمان شون رو برای همین کار آماده کرد.
وقتی چراغ رو روشن کرد، تهیونگ همراه پسر ریزنقشی که حداقل یه کله ازش کوتاه تر بود سر جاشون خشک شدن.
البته سوکجین از اون دو تا هم شوکه تر بود چون این صورت که ماه‌ها بود نتونسته بود ببیندش و رایحه‌ی فندقی متعلق به کسی جز برادر کوچک ترش نبود.
«هوان؟!»
وقتی تهیونگ با نگاهی که ازش می‌دزدید از جلوی هوان که سعی می‌کرد پشتش قایم شه کمی کنار رفت، زانوهای سوکجین سست شدن و مجبور شد دوباره سر جاش بنشینه.
چشم راست هوان باد کرده و بنفش بود و گوشه‌ی لبش پاره شده بود. لباس‌های تنش خاکی و پاره بودن و اون قدر لاغر شده بود که سوکجین باورش نمی‌شد همون پسرک با لپ‌های بامزه قبل باشه.
تهیونگ قدمی به جلو برداشت. «هوان نیاز به کمک داشت ولی الان حالش خوبه. یه مدت پیش ما می‌مونه تا بتونه-»
سوکجین که بالاخره به خودش مسلط شده بود، از جاش بلند شد و بدون توجه به تهیونگ به سمت هوان رفت تا محکم بغلش کنه. اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود و از این که بفهمه چه بلایی سر برادر مظلوم و شیرینش اومده می‌ترسید.
«از خونه فرار کردی؟ اذیتت کردن؟ چی شده؟»
هوان بین دست‌هاش مثل یه جوجه می‌لرزید و چیزی نمی‌گفت. سوکجین بهش اصرار نکرد و فقط دستش رو گرفت و به سمت اتاق مهمان برد تا بتونه توی حمامش لباس‌هاش رو دربیاره و زخم‌هاش رو تمیز کنه.
می‌تونست تا خوابیدنش صبر کنه و بعدا تهیونگ رو سوال پیچ کنه.
هوان کل مدت ساکت بود و سرش رو پایین انداخته بود. سوکجین خودش حمامش کرد و لباس‌های تمیزی که به تنش زار می‌زد تنش کرد. وقتی هوان سرش به بالش نرسیده بیهوش شد، سریع از اتاق بیرون رفت و وارد آشپزخونه شد که چراغش روشن بود؛ تهیونگ داشت با اشتها نودل‌های فوری که درست کرده بود هورت می‌کشید و با نوشابه قورت می‌داد.
وقتی سوکجین رو دید، چاپ‌استیک‌هاش رو پایین آورد و لبخند مرددی زد. «خوابید؟»
امگا با خستگی‌ای که عمیق تر از بدنش بود، مقابلش نشست. «از اولش برام بگو.»
تهیونگ صاف نشست و موهای ماسه‌ایش رو که تازه رنگ کرده بود از مقابل چشم‌هاش کنار زد. «امروز...یعنی دیروز صبح یکی بهم توی اینستای موسسه پیام داد که هوانه و به کمک احتیاج داره. اولش شک کردم ولی پیجش مال خودش بود و آدمای زیادی نیستن که اصلا بدونن هوان با من ارتباطی داره پس ازش پرسیدم کجاست. آدرس یه پارکو داد.»
چاپ‌استیکش رو برداشت تا از نودلی که هنوز گرم بود و ازش بخار بلند می‌شد بخوره ولی با دیدن چشم‌های تیز سوکجین، آهی کشید و دوباره کنارش گذاشت. «وقتی رفتم پارک سر قرارمون کسی نبود. یک ساعت اون اطراف منتظر موندم ولی نیومد. تصمیم گرفتم خیابونای اطرافو بگردم و بالاخره بعد از چند ساعت پیداش کردم...توی ایستگاه پلیس اون منطقه.»
سوکجین پلک زد. قلبش تند می‌زد و از این که چی سر برادرش اومده بود مضطرب بود. «چرا پلیس؟ چی شده؟»
تهیونگ آرامش داشت؛ سوکجین هم زمان عاشق این آرامش همیشگی که به خاطر شغلش به دست آورده، بود و ازش بدش می‌اومد.
«چند نفر توی یه کوچه کتکش زده بودن و می‌خواستن...داشتن لباس‌هاش رو درمی‌آوردن که یه نفر می‌بینه و به پلیس زنگ می‌زنه. برای گزارش و طرح شکایت می‌برنش ولی اونا فرار کرده بودن. می‌خواستن والدینش رو خبر کنن ولی التماس کرده به کسی زنگ نزنن و چون هجده سالش شده، قبول کردن.»
سوکجین لبش رو گزید تا اشک هاش رو کنترل کنه. نگاه تهیونگ که توی قالب پلیسی سختش رفته بود، دوباره نرم شد. «عزیزم، حالش خوبه. فقط یکم ترسیده. کبودی‌هاشم توی یه هفته خوب می‌شه. من پیگیری می‌کنم تا اون بچه‌ها رو پیدا کنیم، باشه؟»
امگا که دست‌هاش می‌لرزید، سرش رو تکون داد و بینیش رو بالا کشید. «در مورد این که اون جا چه کار می‌کرده چیزی نگفت؟ به نظرت باید به مادرش زنگ بزنم؟»
پدر سوکجین سه ماه بعد از تولد هانا فوت کرده بود. سوکجین تا چند ماه وضعیت روحی خوبی نداشت ولی با کمک تهیونگ و وجود هانا تونست سوگواری کنه و دوباره به زندگی برگرده.
طبق وصیت پدرش، عمارت بزرگی که نامادری و خواهر و برادرش توش زندگی می‌کردن نصف متعلق به سوکجین و نصف هوان بود ولی نامادریش اجازه داشت تا وقتی زنده‌ست، اون جا زندگی کنه. بقیه اموالش رو هم مساوی بین شون تقسیم کرده بود.
سوکجین از زمان مرگ پدرش نگران هوان بود. می‌ترسید نامادریش تصمیم مسخره‌ای برای زندگیش بگیره چون هوان هنوز هفده ساله و هم چنان زیر سیطره‌ی مادرش بود.
امگا دو هفته‌ی پیش هجده ساله شده بود و سوکجین براش گل و هدیه فرستاده بود ولی هوان به هیچ کدوم از تماس‌هاش جواب نداده بود. سوکجین هم فرصتی برای این که بهش سر بزنه نداشت و حالا از این که بیشتر تلاش نکرده شرمنده بود.
تهیونگ جرعه‌ای از قوطی نوشابه‌ی توی دستش نوشید. «به نظرم فعلا دست نگه دار. از نظر قانونی هوان دیگه مجبور نیست با اونا زندگی کنه پس مشکلی پیش نمیاد. بهم گفت که خودش با میل خودش از خونه بیرون اومده.»
سوکجین پلک زد. «چرا؟ بهت گفته؟»
تهیونگ به میز خیره شد. «دیروز قرار بوده مراسم نامزدیش با آلفایی که مادرش انتخاب کرده برگزار شه.»
سوکجین نوشابه‌ی تهیونگ رو از دستش قاپید و یه نفس سر کشید. از عصبانیت می‌لرزید و دلش می‌خواست همین الان به اون خونه بره و تک تک تار موهای اون زن رو بکنه ولی به خودش مسلط شد. «می‌دونی طرف کیه؟»
تهیونگ از جاش بلند شد و باقیمونده نودلش که دیگه سرد بود توی سطل انداخت. «اسمشو نمی‌دونم ولی هوان گفت ازش چهارده سال بزرگتره و صاحب یکی از گروه‌های تجاری معروفه که مادر و خواهرش می‌خوان باهاش ارتباط بگیرن.»
چشم‌های امگا باریک شد. «هنوز با اون دوست خبرنگارت در ارتباطی؟»
تهیونگ نیشخند زد. چشم‌هاش از فکر تلافی سال‌هایی که میتش رو اذیت کرده بودن، برق می‌زد. «همه چیو آماده کردم. فقط منتظر تایید تو بودم که براش بفرستم.»
***
وقتی چشم‌هاش رو باز کرد و به سقف سفید اتاق شون خیره شد، تا چند ثانیه هنوز گیج بود. هوا انگار تازه داشت روشن می‌شد و نمی‌دونست چرا توی روز تعطیل این قدر زود بدون صدای آلارم بیدار شده. بیبی مانیتور هانا هم ساکت بود.
همون لحظه حس لذت گیج‌کننده‌ای که توی بدنش می‌پیچید باعث شد چشم‌هاش کامل باز بشه.
سرش رو به جلو خم کرد و وقتی برآمدگی زیر پتوی خاکستری شون رو دید، دوباره روی بالش گذاشت. لبخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست و دستش رو زیر پتو برد تا تار موهایی که تازگی‌ها بلند شدن بودن چنگ و با بدنی که هنوز بی‌حال بود، به بالا و داخل دهانش ضربه بزنه.
وقتی صدای سرفه و گرفتن گلوش رو شنید، بی صدا خندید و رهاش کرد. تهیونگ پتو رو کنار زد و با چشم‌های باریک شده بهش خیره شد. موهاش هنوز از خواب بهم ریخته بود و لب‌هاش پف کرده بودن. «این جواب زحمتامه؟»
سوکجین ابروش رو بالا انداخت. «روزای تعطیل برای من مقدسن. نباید زودتر از وقتی که می‌خواستم بیدارم می‌کردی.»
تهیونگ انگشتش رو بین پاهاش سوکجین برد. امگا تازه متوجه خیسی اسلیک روی ملحفه‌ی زیر بدنش شد. صدای آلفا این بار گرفته و چشم‌هاش تیره بودن. «وقتی با این بو بیدارم می‌کنی چه انتظاری داری؟»
سوکجین با حس ورود اولین انگشت، لبش رو گزید و چشم‌هاش رو بست. تصمیم گرفت بیخیال بحث شون بشه و از لحظه لذت ببره. پس بدنش رو روی تخت ریلکس کرد و پتو رو کنار زد تا بتونه تهیونگ رو که دوباره عضوش رو بین لب‌های صورتیش برده بود ببینه.
چند دقیقه با لذت پیشرونده و کرختی که همیشه با سکس بعد از بیدار شدن همراه بود گذشت. وقتی تهیونگ می‌خواست انگشت سوم رو واردش کنه، سوکجین دوباره به موهاش چنگ زد و جلوش رو گرفت. «امروز قرار بود با هانا بریم خرید. نمی‌تونم کل روز مثل پنگوئن دنبالش راه برم.»
تهیونگ عضو متورم و قرمز امگا رو رها کرد و بعد از این که بالای ورودیش رو لیسید، چشم‌هاش رو درشت و پر از خواهش کرد. «می‌شه از پاهات استفاده کنم؟ ناتم متورم شده پس دیگه نمی‌تونم کاریش کنم.»
سوکجین چشم‌هاش رو چرخوند ولی بدون حرف دیگه‌ای به پهلو خوابید. تهیونگ با هیجان شبیه پسربچه‌ای که ماشین بازی مورد علاقه‌اش رو براش خریدن پشتش دراز کرد و عضوش رو بین ران‌های لیز از اسلیک سوکجین برد.
امگا سعی کرد پاهاش رو به هم فشار بده تا برای آلفا حس بهتری داشته باشه. یه دست تهیونگ دور کمرش و دست دیگه‌اش به نرمی دور گلوش حلقه شد.
سوکجین سرش رو چرخوند و با وجود زاویه‌ی سخت، لب‌های تهیونگ رو که مثل یه نوجوون تازه رات شده با ریتمی نامنظم بین پاهاش ضربه می‌زد بوسید.
وقتی دست تهیونگ پایین رفت و دور عضوش شروع به حرکت کرد، امگا بعد از چند ثانیه روی ملحفه‌های مقابلش ارضا شد و ناله‌اش رو پشت دست تهیونگ خفه کرد.
درست وقتی که نات آلفا داشت کاملا متورم می‌شد، در اتاق باز شد و هانا داخل دوید.
سوکجین جوری تهیونگ رو پس زد که آلفا تقریبا از روی تخت به زمین پرت شد. با سرعتی مثال زدنی پتو رو روی هر دو شون کشید. خوشبختانه هانا اون قدر از دیدن یونتان که یه گوشه توی اتاق شون خوابیده هیجان زده بود که بدن برهنه‌شون رو نبینه.
این در مورد هوان که با چشم‌های گرد توی چارچوب در ایستاده بود صدق نمی‌کرد.
سوکجین که ضربان قلبش یه دور به اوج رسیده و بعد آروم شده بود، آهی کشید و با دست‌هاش روی صورتش کشید. حتی فرصت نداشت از ارگاسمش و حس آرامش بعدش اون جوری که باید لذت ببره.
«تِه تِه!» هانا روی تخت پرید و بی توجه به صورت در هم رفته از درد تهیونگ توی بغل پوشیده از پتوش پرید. آلفا سعی کرد جوری روی پتو جابجاش کنه که نات متورمی که بدون ارضا شدن تکون می‌خورد حتی از زیرش باهاش برخوردی نداشته باشه.
سوکجین که بالاخره به خودش مسلط شده بود، به هوان نگاه خسته‌ای انداخت که امگا سریع معنیش رو فهمید و با صورتی قرمز از خودش دفاع کرد. «من می‌خواستم در بزنم ولی هانا بغض کرده بود!»
«اشکال نداره. بیشتر نگران اینم که این کابوس تا آخر عمرت ولت نکنه.» سوکجین به حرف خودش خندید و اخم بامزه‌ی هوان رو نادیده گرفت.
هانا با خنده‌اش توجهش بالاخره به امگا جلب شد و بدون این که از بغل بابای مورد علاقه‌اش بیرون بیاد، به سوکجین لبخند بزرگی زد. «بابا!»
قلب امگا توی سینه‌اش لرزید.
بعد از این همه وقت براش تکراری نمی‌شد. مطمئن بود که تا وقتی زنده‌ست هم دیدن میت و بچه‌ شون کنار هم براش عادی نمی‌شه.
سوکجین و تهیونگ راه زیادی اومده بودن ولی هنوز روزهای زیادی پیش روشون بود که با هم از آرزوهاشون خاطره بسازن.
***
هنوز یه ربع از کلاس مونده بود وقتی گوشیش توی جیبش لرزید. یونگی نگاهی به اسم نامجون انداخت ولی تصمیم گرفت جواب نده.
آلفا قطعا می‌تونست چند دقیقه صبر کنه. این کلاس، کلاس پیشرفته نوجوان‌ها بود و یونگی نمی‌تونست مثل کلاس بچه‌ها بهش پیامک بده و حتی اگه فوری بود حرف بزنه.
وقتی داشت سعی می‌کرد به یکی از بچه‌ها کمک کنه گودی اطراف بینی توی پرتره‌اش رو بهتر نشون بده، دوباره گوشیش لرزید.
یونگی مداد رو روی میز گذاشت و دوباره به ساعت روی دیوار نگاه کرد. هنوز ده دقیقه از کلاس مونده بود.
لب‌هاش رو بهم فشار داد و مودبانه به کلاس گفت: «بچه‌ها روی پرتره‌هاتون کار کنید. من یکی دو دقیقه دیگه برمی‌گردم.»
وقتی در رو پشت سرش بست، به تماس سوم نامجون که بلافاصله بعد از قبلی اومده بود جواب داد. شقیقه‌هاش از کم خوابی هیتش که هنوز کامل جبران نشده بود درد می‌کرد. «فهمیدن معنی این که ساعت سه تا چهار و نیم سر کلاسم سخته؟»
بعد از مکث کوتاهی، صدای دستپاچه و مردد نامجون به گوشش رسید. «آم...متاسفم. نمی‌خواستم وسط کلاس مزاحمت بشم ولی-»
یونگی که حالا کمی از لحن بدش احساس گناه می‌کرد، چشم‌هاش رو محکم بست و دستش رو به کمرش زد. «فقط بگو چی شده! توی دو جمله، ‌نه بیشتر.»
نامجون میتی بود که به خاطرش حاضر بود آسمون رو به زمین بیاره ولی حالا فقط دلش می‌خواست دم دستش بود تا ازش نیشگون می‌گرفت.
ریز و محکم.
«دستم شکسته و باید برم بیمارستان ولی کسی نیست که مراقب جونسو و سوجون باشه.»
یونگی به دیوار سفید راهرو زل زد. «حتی دلم نمی‌خواد بدونم چطوری موفق شدی این کارو بکنی. نیم ساعت دیگه خونم.»
یونگی نفهمید چطوری کلاس رو تموم کرد و با سرعتی که احتمالا براش چند تا جریمه داشت به خونه برگشت. خوش شانس بود که توی منطقه‌ی کم ترافیک بوسان و با فاصله چند تا خیابون از جیمین و جونگوک خونه خریده بودن وگرنه به این زودی نمی‌رسید.
وقتی با کلید در خونه رو باز کرد و وارد شد، صدای جیغ جونسو رو شنید. «خودمه!»
یونگی دلش می‌خواست از همون جا در رو ببنده، سوار ماشین بشه و کیلومترها دور بشه ولی متاسفانه یا خوشبختانه، عاشق دوقلوهای جهنمیش بود.
کفش‌هاش رو درآورد و جلوتر رفت. نامجون روی مبل نشسته بود و دست چپش رو با احتیاط کنار نگه داشته بود تا سوجون که توی پوشک و بلوز بنفشش همراه ماشین آبی توی دستش سعی می‌کرد از شونه‌ی راستش بالا بره بهش نخوره. جونسو هم توی پوشک و بلوز آبیش داشت به پای جونسو می‌کوبید و از عصبانیت قرمز شده بود. «خودمه!»
یونگی نگاه عاقل اندر سفیهی به نامجون که داشت سعی می‌کرد آروم شون کنه انداخت. «بچه‌ها، لطفا دعوا نکنید. سوجون، ماشین برادرت رو بهش پس بده. ماشین خودت رو امروز شکستی ولی اگه این کارو بکنی، قول می‌دم یکی دیگه برات می‌خرم.»
یونگی با چشم‌های باریک شده جلو رفت و ماشین رو از دست سوجون قاپید. «قرار نیست برای بار پنجم اون ماشین رو بخریم جون.»
جونسو رو بغل کرد و ماشین رو به دستش داد. بلافاصله سرش رو توی گلوی یونگی مخفی و دست‌هاش رو محکم دور گردنش حلقه کرد. مشخص بود که هیچ کدوم شون بعد از ظهر چرت نزده و برای همین بی حوصله بودن.
به عنوان والدین، درست نبود که به یکی از بچه‌ها بیشتر توجه نشون بده ولی جونسو کار رو براش سخت می‌کرد. جثه‌اش از سوجون کوچک تر و مظلوم بود. اکثر اوقات سوجون اسباب‌بازی‌هاش رو می‌گرفت و پس نمی‌داد ولی اون همیشه آماده بود تا همه چیز رو با قلش شریک بشه. فقط وقتی خسته و ناراحت بود گاهی بدخلق می‌شد و جیغ می‌زد، مثل الان.
یونگی دلش نمی‌اومد چشم‌های پر از اشکش رو ببینه.
این که پسر کوچک ترشون که ده دقیقه بعد از سوجون به دنیا اومده بود، بغلی تر بود هم توی علاقه‌ی امگا تاثیر داشت.
سوجون چند ثانیه مات به امگا خیره شد و بعد دهانش رو تا جایی که می‌تونست باز کرد و جیغ کشید.
یونگی به نامجون چشم‌ غره رفت. «اینا همه به خاطر تربیت آسون گیر توئه!»
نامجون که موهاش رو جز نیم سانت از ته زده بود، پلک زد و سعی کرد با جلو آوردن شونه‌هاش کوچک تر به نظر برسه. صداش ضعیف بود ولی نمی‌خواست خودش رو از تک و تا بندازه. «ولی اونا بچه‌ان!»
یونگی چشم‌هاش رو چرخوند. «ما درسته. بگو ما بچه‌ایم. من سه تا بچه رو دارم بزرگ می‌کنم.»
نامجون بق کرد و نگاهش رو از یونگی دزدید.
امگا نمی‌دونست می‌خواد اون قدر پس کله‌اش بزنه تا سر عقل بیاد یا اون قدر صورتش رو بوس کنه تا کبود بشه.
حس عجیبی بود ولی یونگی از وقتی برای بار سوم دوباره به هم رسیده بودن، معمولا این احساسات متناقض رو نسبت به نامجون داشت.
با این که عشقش از هر وقت بیشتری نسبت بهش بیشتر شده بود، آلفا بیشتر از هر وقت دیگه‌ای حرصش رو درمی‌آورد.
شاید چون یونگی هنوز شب‌ها در اتاق شون رو قفل می‌کرد و کلید رو توی کشوی سمت خودش می‌ذاشت. نصف شب مدام بیدار و از بودن آلفا در کنارش مطمئن می‌شد. هر بار که از نامجون جدا می‌شد، می‌ترسید وقتی به خونه برمی‌گرده آلفا اون جا نباشه.
نامجون این‌ها رو می‌دونست حتی اگه یونگی نمی‌تونست و مایل هم نبود زیاد در موردش صحبت کنه. برای همین شغلی انتخاب کرده بود که بتونه از خونه انجام بده.
نامجون با این که قبلا توی شرکت جئون به پدرش کمک می‌کرد، مدرک اصلیش مهندسی کامپیوتر و توانایی‌هاش وقتی یه لپتاپ جلوش قرار می‌دادن باورنکردنی بود.
خوشبختانه توی این زمینه کاری فرصت‌های شغلی زیادی بودن که از داشتن نامجون حتی به شکل دورکاری دایم خوشحال بودن و پول خوبی بهش می‌دادن که چند برابر حقوق یونگی بود.
البته امگا بیشتر از شغلش استفاده می‌کرد تا از خونه بیرون بزنه و سردردش از شنیدن جیغ‌های مداوم سوجون و دیدن چشم‌های پر از اشک جونسو بهتر بشه.
این طوری می‌تونست بعد از ریکاوری کردن، دوباره برگرده و به هر سه تاشون لبخند بزنه.
نامجون باهاشون نرمش زیادی داشت و دلش نمی‌اومد بهشون به هیچ شکلی تذکر بده؛ یونگی مجبور می‌شد نقش والدی رو داشته باشه که معمولا زیر کاسه کوزه‌ شون می‌زنه و اشک شون رو درمی‌آره.
با وجود همه‌ی این‌ها،‌ یونگی دوقلوهای جهنمی دوست‌داشتنی و میت سر به هوای خوش‌قلبش رو با هیچی عوض نمی‌کرد و به خاطرشون با تمام دنیا می‌جنگید.
حتی اگه گاهی دوست داشت ازشون نیشگون بگیره.
ریز و محکم.
***
نامجون با اضطراب و دست‌هایی که می‌لرزید، ماگ لاته‌ی داغ رو بین انگشت‌هاش گرفت تا کمی آروم بشه. با این حال نگاه به آرت توی لیوانش فقط باعث می‌شد بخواد خودش رو توی نوشیدنی خوشمزه‌ای که پدر جیمین توی درست کردنش مهارت زیادی داشت غرق کنه.
تهیونگ چند دقیقه‌ای دیر کرده بود و نامجون نگران بود پیداش نشه. اگه نمی‌اومد، آلفا مطمئن نبود بتونه توی مسیر برگشت به خونه اشک‌هاش رو کنترل کنه. این محله توی بوسان شبیه شهرهای کوچک بود و این طوری پیش همه انگشت نما می‌شد.
این اولین قرارشون بعد از اون ملاقات افتضاح بود و نامجون براش استرس زیادی داشت. اون قدر زیاد که به یونگی اجازه داده بود براش لباسش رو انتخاب کنه.
توی کت چرم براقش احساس حماقت می‌کرد ولی دیگه دیر شده بود.
تهیونگ توی کت و شلوار خاکستری شیک و شال گردنش که هم زمان به طرز غیرممکنی رسمی و کژوال بود وارد کافه شد و بدون این که سمت میزها نگاه کنه، به پدر جیمین لبخند زد. «یه امریکانو لطفا.»
نامجون با احساس بدی به لاته‌ی آغشته به سیروپ وانیلش و کیک ردولوتی که همراهش گرفته بود خیره شد. یونگی بهش می‌گفت باید بیشتر مراقب سلامتیش باشه چون چیزهای شیرین زیاد می‌خورد.
هنوز داشت به امگای صبورش فکر می‌کرد وقتی صندلی مقابلش عقب کشیده شد و برادری مقابلش نشست که تازه هفت ماه بود در موردش فهمیده بود.
البته درست ترش این بود که اون رو به یاد آورده بود. البته نه دقیقا چون هنوز هیچ چیز از چهارده سال اول زندگیش یادش نبود.
تهیونگ اخم نکرده بود ولی صورتش بی حس بود. همین هم از دفعه‌ی قبلی که با تمام وجودش سرش داد زده و در رو پشت سرش کوبیده پیشرفت خوبی بود.
«سلام.» صداش وسطش شکست و مضحک شد.
گوشه‌ی لب تهیونگ بالا رفت. شاید یک میلی متر. «سلام. مدل موی جدیدت بهت میاد.»
نامجون با خنده‌ی دستپاچه‌ای دستی به سر تقریبا کچلش کشید. «سوجون اون قدر موهامو می‌کشید که ترسیدم همه رو از ریشه دربیاره...»
لبخند تهیونگ پررنگ تر شد. فقط یکم. «فکر کنم این یکی به یونگی رفته.»
نامجون صداش رو صاف کرد. نمی‌خواست ولی کمی ناراحت و عصبی شده بود. «یونگی مهربون و صبوره.»
تهیونگ سرش رو کج کرد. نگاه خیره‌اش همیشه نامجون رو دستپاچه و معذب می‌کرد. «می‌دونم. الان جزو دوستای نزدیکمه و خوب می‌شناسمش. البته این که عموی بچه‌هاش هستم هم توی این شناخت بی تاثیر نیست.»
نامجون می‌دونست که توی مدتی که اون از یونگی دور بود، تهیونگ مرتب به امگا سر می‌زد و بهش کمک می‌کرد. هر چند هیچ وقت دلیل این همه کمک رو به امگا نگفته بود ولی یونگی بارها به نامجون گفته بود بدون تهیونگ و جیمین احتمالا اون ماه‌های اول از شدت استرس تمام موهاش می‌ریخت.
نامجون که سرش رو پایین انداخته بود، لبخند تلخی زد. «جونگوک و پدر و مادرش تنها خانواده‌ای هستن که به یاد میارم ولی این که یه برادر مثل تو دارم، خیلی خوشحالم می‌کنه.»
سرش رو بالا آورد. «حتی اگه بیشتر از بیست ساله که هر لحظه کاپ بدترین برادر دنیا رو برنده شدم.»
تهیونگ از شیشه‌ی کافه به بیرون خیره شد. نامجون باورش نمی‌شد با چنین مرد خوش قیافه‌ای ارتباط خونی داره. «بابت این که دفعه‌ی پیش سرت داد زدم متاسفم. جونگوک برام سربسته در مورد فراموشیت گفته ولی ازم خواست کاملش رو از خودت بپرسم.»
رو به نامجون لبخند کوچکی زد. «بابت این که این همه وقت طول کشید تا به بوسان بیام و حرفاتو بشنوم هم متاسفم. فکر کنم می‌ترسیدم نتونم به خاطر چیزی که واقعا تقصیر تو نبوده ببخشمت.»
نامجون به سختی آب دهانش رو قورت داد و جرعه‌ی بزرگی از لاته‌اش نوشید که توی گلوش پرید. تهیونگ از جاش بلند شد و آروم پشتش زد. دستمال کاغذی کنار لیوانش رو برداشت و آروم گوشه‌ی لبش رو پاک کرد. با لبخند مستطیلی خاصی که برای اولین بار نامجون مخاطبش بود سر جاش برگشت. «اگه قبل از این که برام همه چیو بگی خفه بشی خودم می‌کشمت.»
نامجون بعد از این که برای آخرین بار سرفه کرد، سعی کرد به شوخی تهیونگ بخنده ولی در کمال وحشت، بی اراده شروع به هق هق کرد.
***
وقتی به خونه رسید، همه جا ساکت و تاریک بود. به یونگی پیامک داده و گفته بود نیاز داره قدم بزنه و ممکنه دیر به خونه بیاد ولی خیلی بیشتر از انتظارش طول کشید؛ حالا ساعت ده بود و با وجود تعطیلی فردا، امگا که شب‌ها زود می‌خوابید، احتمالا دیگه به رخت خواب رفته بود.
از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق شون شد. می خواست توی تاریکی بدون این که سر و صدا کنه لباس‌هاش رو دربیاره و زیر پتو بره ولی این از نظر فیزیکی برای نامجون غیرممکن بود؛ بلافاصله تیشرتش به دستگیره‌ی در گیر کرد و در محکم به آرنجش خورد.
چند ثانیه نفسش رو توی سینه حبس کرد تا این که چراغ خواب روشن شد و آلفا صدای واضح یونگی رو که هیچ اثری از خواب درش نبود شنید. «نمی‌خواد انقدر تلاش کنی، بیدارم.»
یونگی روی پتو نشسته بود و گوشیش با کمترین نور ممکن روی پاهاش بود. نامجون به ویدیوی بلاگر مورد علاقه‌ی یونگی که از نحوه‌ی اداره‌ی خونه با دوقلوهاش ویدیو می‌ذاشت لبخند کمرنگی زد.
چشم‌هاش دوباره تر شدن ولی چند ساعت گریه کنار دیوار پشتی توالت عمومی پارک نزدیک خونه شون حسابی چشم‌هاش رو خالی کرده بود.
یونگی که توی پیژامه‌ی ست سفید با طرح نارنگی‌های خندونش بانمک ترین موجود دنیا بود، به بالش‌های پشت سرش تکیه داد و دستش رو کنارش روی تخت زد. «اگه دوست داری برام تعریف کن چی شد.»
لحن امگا نرم و بدون هیچ انتظاری بود. با وجود بداخلاقی‌های ظاهری یونگی، نامجون می‌دونست خوش شانس ترین آلفای دنیاست.
کت و شلوارش رو درآورد و با بلوز بافتنی و لباس زیرش کنار امگا نشست. «بهتر از اونی که فکرش رو می‌کردم پیش رفت ولی...بعدش نیاز داشتم یکم...ببخشید که نتونستم امروز با جونسو و سوجون کمکت کنم.»
یونگی گوشیش رو بست و کنار گذاشت. نگاهش دقیق بود، انگار داشت تا ته نامجون رو می خوند. «دوقلوها امروز بر خلاف همیشه مثل فرشته‌ها رفتار کردن پس این یه بارو بی خیال می‌شم.»
نامجون می‌دونست امگا داره سعی می‌کنه با شوخی‌های خشکش حال و هواش رو عوض کنه و جدی نیست چون بلافاصله ادامه داد: «نیاز داشتی که تنها باشی؟»
نامجون سرش رو پایین انداخت. «نمی‌دونم چرا نمی‌تونم گریه کردنو بس کنم...»
بلافاصله دوباره اشک‌هاش سرازیر شدن. نمی‌دونست دیگه آبی توی بدنش مونده یا نه.
یونگی آهی کشید و به آلفا نزدیک تر شد. کنارش لم داد و دست آلفا رو بین انگشت‌های باریک و رنگ پریده‌اش گرفت. سرش روی بازوی آلفا نشست. «چون سوالت اشتباهه. نیازی نیست بس کنی چون بهش نیاز داری. پس عین آدم گریه کن و هر چی می‌خوای بهم بگو.»
نامجون بین گریه خندید و سر امگا رو بوسید. البته دماغش به سرش خورد و باعث شد درد بگیره. امگا با این که صورتش پایین بود و نمی‌تونست صورت در هم رفت از دردش رو ببینه، از خنده خرناس کشید.
آلفا اون قدر بیست و چهار ساعته خجالت زده بود که حتی پلک هم نزد. «یادته بهت گفتم دفعه‌ی پیش که همو دیدیم چی شد؟ فکر کنم جزییاتشو نگفتم. اون زمان من می‌ترسیدم خودمو نشونت بدم چون...می‌بینی که چطوریم. تهیونگ می‌دونست که داره بهت سخت می‌گذره و سعی کرد متقاعدم کنه ولی من نمی‌خواستم به حرفاش گوش کنم.»
بینیش رو بالا کشید. اشک‌هاش داشتن بهش استراحت می‌دادن ولی پوست صورتش از شوری شون می‌سوخت. «یهو عصبانی شد و سرم داد زد. گفت که همیشه توی زندگی اولویتام اشتباهه. منم عصبانی شدم و بهش گفتم اون اصلا منو نمی‌شناسه و نمی‌دونه داره چی می‌گه. بهم گفت اون کسیه که از تولد منو می‌شناسه و می‌دونه چه جور آدمیم. کسیم که آدمای توی زندگیمو رها می‌کنم. اول برادرم، بعدش هم میتم و بچه‌هام.»
یونگی هومی گفت و دستش رو فشار داد. نامجون سرش رو به دیوار تکیه داد. «اولش گیج شدم و فهمید که یادم نمیاد. گفت امیدوار بوده وقتی بهم می‌گه بالاخره بشناسمش ولی انگار دلم می‌خواسته برای همیشه فراموشش کنم.»
نامجون نفس عمیقی کشید. «بعدش بیرون رفت و دیگه به تماسام جواب نداد و تا امروز ندیدمش. از این جا به بعدشو می‌دونی. دنبال ردی از قبل از چهارده سالگیم گشتم تا بتونم منظورشو بفهمم چون می‌دونستم هر چی هست مال اون سال‌هاییه که هیچ وقت نتونستم به یاد بیارم. بالاخره سوابق اون پرورشگاهو پیدا کردم و...»
دوباره قطره اشکی روی گونه‌اش غلتید. «چطوری تونستم فراموشش کنم؟ کسیو که بیشتر از ده سال شب و روزم باهاش گذشته؟ حق داره که ازم عصبانی باشه.»
یونگی سرش رو چرخوند و بالا آورد. چونه‌اش رو روی شونه‌اش گذاشت. صورتش خالی از هر قضاوتی بود. «اون حق داره عصبانی باشه ولی اینو یادت باشه که تقصیر تو نیست. دکتر بهت گفته که طبیعیه. الکل و هرویین و خاطرات بدی که داشتی باعث شد همه چی از یادت بره، نه فقط تهیونگ. بعدش هم کسی نبوده که بهت بگه برادر داشتی. تو هم هیچ راهی نداشتی که بفهمی.»
نامجون سرش رو چرخوند و به دیوار خیره شد. از یونگی خجالت می‌کشید؛ چطور امگایی به بی نقصی اون کسی مثل نامجون با این همه نقص و سیاهی رو دوست داشت؟
«تقصیر منه. اگه خودمو با اون آشغالا خفه نمی‌کردم برادرمو یادم نمی‌رفت و این همه سختی نمی‌کشید. اگه اوردوز نمی‌کردم، یه عالمه سالو از دست نمی‌دادم که می تونستم کنارش باشم و بهش کمک کنم.»
یونگی آروم بود. «باهات موافق نیستم. از خودت توی اون سن و شرایط چه انتظاری داری؟ نامجون چهارده ساله تمام تلاشش رو کرده ولی کل دنیا علیهش بوده.»
نامجون به پوست سفید و بی نقص امگایی که با چشم‌های گربه‌ای و براقش بهش خیره شده بود نگاه کرد. «ولی تو همیشه طرف من بودی، حتی وقتی لیاقتشو نداشتم.»
یونگی لبخند کمرنگی زد و بوسه‌ای روی شونه‌اش نشوند. «عشق لیاقت نمی‌خواد. اگه میت هم شدیم، یعنی خوب و بدمونو با هم توی زندگی مون آوردیم. منم فرشته نیستم، تو بهتر از هر کسی می‌دونی.»
نامجون نمی‌تونست حرف بزنه چون لب‌هاش می‌لرزید، پس یونگی به بوسیدن دست و گلوش ادامه داد و بین بوسه‌ها زمزمه کرد: «مطمئم تهیونگ هم به مرور این رو می‌فهمه و رابطه تون بهتر می‌شه. امروز واکنشش به حرفات چی بود؟»
نامجون اشک‌هاش رو پاک کرد. «امروز عصبانی نبود و بهم اجازه داد براش همه چیزو بگم. بعدش از زندگی خودش بعد از رفتن من گفت...تهیونگ خیلی از من قوی تره. خیلی سختی کشیده ولی مثل من راه کجو نرفته.»
یونگی به پشت دراز کشید و پاهاش رو کمی باز کرد. «بیا.»
نامجون بلافاصله بین پاهاش دراز کشید و سرش رو روی سینه‌اش گذاشت. امگا ازش خیلی کوچک تر بود ولی وقتی اون رو در آغوش می‌گرفت، انگار از کل دنیا در امان و مخفی بود.
امگا سرش رو نوازش کرد. «ولی هر دو آدمای فوق‌العاده‌ای شدید پس بیا مقایسه نکنیم. در مورد این که دوباره همو ببینید حرفی زدید؟»
نامجون دست‌هاش رو زیر کمر باریک امگا برد و محکم بغلش کرد. «تهیونگ بهم گفت هفته‌ی بعد با هانا و سوکجین برای تعطیلات میاد بوسان....لطفا از دستم عصبانی نشو چون بدون این که باهات مشورت کنم، دعوت شون کردم تا بیان و خونه‌ی ما بمونن.»
یونگی بی صدا خندید و آروم پس کله‌اش زد. «من کی به خاطر این چیزا از دستت عصبانی شدم؟...قبول کرد؟ چطوری بود وقتی از هم جدا شدید؟»
یونگی کنجکاو بود؛ توی مدتی که نامجون پیش امگاش نبود، تهیونگ به عنوان برادرش سنگ تموم گذاشته و نذاشته بود آب توی دل میت و بچه‌هاش تکون بخوره. طبیعی بود که با تهیونگ رابطه‌ی نزدیکی داشته باشه.
«خوب بود. به خاطر حرفایی که زدیم و شنیدیم یکم حالش گرفته بود ولی چشماش...فکر کنم دیگه عصبانی نیست. گفت حتما میان و قبلش بهمون زنگ می‌زنه تا خبر بده.»
یونگی هومی گفت. دستش رو از یقه‌اش زیر بلوزش برد و ناخن‌هاش رو روی کمرش کشید. «پس فکر کنم همه چی خوب پیش رفته. برات خوشحالم نامجونی.»
آلفا صورتش رو توی سینه‌ی امگا مخفی کرد. امگا وقتی برگشته بود تا چند ماه باهاش سرسنگین رفتار می‌کرد و بعدش هم زیاد این طوری صداش نمی‌کرد.
سکس زیاد پیش نمی‌اومد چون به خاطر دوقلوها از هر فرصتی برای خواب و استراحت استفاده می‌کردن؛ وقت‌هایی هم که فرصتی پیش می‌اومد، سریع انجامش می‌دادن تا دوقلوها وسطش از راه نرسن.
نامجون از هر موقعیتی که بتونه به امگاش بچسبه و بوی نارنگی خوشایندش رو توی ریه‌هاش بکشه استقبال می‌کرد ولی گاهی دلش می‌خواست بیشتر این طوری آروم کنار هم باشن و سکس شون شبیه عشق‌بازی آروم و بدون عجله باشه، نه پر از دست‌های خشن و زمزمه‌های زود بیا، وقت نداریم.
پس وقتی یونگی لبه‌های بلوزش رو گرفت و بالا کشید، نامجون بدون این که از جای گرم و نرمش بین دست‌ها و پاهای امگا تکون بخوره اجازه داد درش بیاره. نمی‌دونست چرا سرش رو بالا نمی‌آورد. مثل پسرای نوجوون بی تجربه خجالت می‌کشید چون سکوت و آرامشی که این دفعه داشتن، باعث می‌شد احساس آسیب پذیری کنه.
یونگی دست‌هاش رو دو طرف صورتش گذاشت و سرش رو بالا آورد. نامجون با چشم‌های تر به زیباترین مرد دنیا خیره شد. موهای بلند مشکیش روی بالش دور صورتش رو گرفته و اون رو شبیه یه فرشته کرده بود.
«امروز حتما برات سخت بوده ولی تونستی از پسش بربیای.» لبخند کمرنگی زد و در حالی که دکمه‌های پیراهنش رو باز می‌کرد ادامه داد: «این جایزته. نمی‌خوای بازش کنی؟ از قبل همه چیو برات آماده کردم.»
با شنیدن این حرف، یه لیتر خون از مغز نامجون وارد عضوش شد. باورش نمی‌شد این امگا واقعیه.
تا وقتی به خودش بیاد، یونگی دو طرف پیراهنش رو بدون این که در بیاره، از روی بالاتنه‌اش کنار زد. سینه‌هاش به خاطر شیری که دوقلوها نمی‌خواستن ازش دل بکنن هنوز متورم بود و بوی شیر می‌داد.
نامجون آب دهان اضافه‌ای که توی دهانش جمع شد به سختی قورت داد. یونگی بی صدا خندید و دست‌های نامجون رو به سمت لبه‌ی شلوارش برد. «درشون بیار. امشب بهت اجازه می‌دم ناتم کنی و بعدش با زبونت تمیزم کنی.»
نامجون با عجله و دست‌هایی که به طرز خجالت‌آوری این بار از هیجان می‌لرزید، همه‌ی لباس‌های یونگی به جز پیراهنش و لباس زیر خودش رو درآورد.
وقتی دوباره بین پاهای یونگی جا خودش کرد، یونگی محکم پشت گردنش رو چنگ زد و صورتش رو جلو کشید و نگه داشت. لحنش جدی و نگاهش سخت بود. «باید بهم چی بگی؟»
نامجون حس می‌کرد زبونش صد کیلو شده و نمی‌تونه تکونش بده. یونگی همیشه توی تخت خواب و حتی بیرونش با نامجون قاطع بود و اکثر اوقات حرفش رو پیش می‌برد....
ولی این یونگی دام  گاهی اوقات پیداش می‌شد و به آلفا بهترین ارگاسم‌ها رو می‌داد؛ آلفایی که از خشونت و دستور دادن امگاش به خودش به اوج می‌رسید و از این خوشحال بود که فقط برای لذت اون موجود کوچک و آسیب پذیر ولی قوی وجود داره.
نامجون زمزمه کرد: «ممنونم امگا.»
یونگی لبخند کجی زد و پاهاش رو دور کمر آلفا حلقه کرد. دستش رو بین شون برد و به عضو متورم و قرمز آلفا چنگ زد. لحنش هشداردهنده بود: «تا وقتی بهت نگفتم حرکت نمی‌کنی.»
صورت نامجون از درد ناخن‌های امگا روی عضو حساسش در هم رفت ولی اعتراضی نکرد؛ البته این که با حرکتی نرم و هدایت دست یونگی وارد امگا شد و لذتش همه چیز رو از یادش برد بی تاثیر نبود.
امگا تمام مدت تماس چشمی شون رو نگه داشت و حتی از حس عضو بزرگ آلفا پلک هم نزد. چشم‌هاش برق خبیثی داشتن. «اون قدر بزرگ نیستی که کافی باشه پس باید تمام تلاشتو بکنی، هوم؟»
هر دو می‌دونستن که این دروغه و یونگی با دیلدوی بزرگی که داشت خودش رو آماده کرده بود ولی در اون لحظه، نامجون باورش می‌کرد و دلش می‌خواست تمام تلاشش رو بکنه تا برای امگایی که زیرش دراز کشیده بود عالی باشه.
یونگی هنوز با چنگی که احتمالا فردا جاش کبود می‌شد، صورت نامجون رو با فاصله‌ی کمی از خودش نگه داشته بود. پاشنه‌های پاهاش رو به باسن نامجون فشار داد. «سریع و محکم می‌خوامش. از پسش برمیای؟»
آلفا با اشتیاق سرش رو تکون داد. با تمام قدرت عضوش رو درآورد و به داخل امگا ضربه زد.
یونگی لبش رو گزید و با دهان باز، بی صدا نالید؛ چشم‌هاش خمار شده بودن ولی هنوز چشم از نگاه نامجون برنمی‌داشت. صداش نرم بود. «پسر خوب کوچولوی من، آه! هر چی بگم انجامش می‌دی، نه؟»
نامجون سرش رو تکون داد و محکم پایین تنه‌اش رو به باسن یونگی کوبید. «هر چی امگا بگه.»
این جور وقت‌ها آلفاش دلش می‌خواست به پشت بشه و برای امگایی که انتخاب کرده بود شکمش رو نشون بده. نامجون ذهنش پر از مه و یونگی، یونگی و فقط یونگی بود.
از تحقیر و تشویق هم زمان توی لحن یونگی لذت می‌برد و دلش نمی‌خواست هرگز این شب‌ها تموم بشن.
یونگی با دست آزادش نوک سینه‌ی آلفا رو گرفت و با بی رحمی کشید و پیچوند. از دیدن صورت درهم رفته از درد نامجون و لرزیدن عضوش داخل امگا نفس نفس زنان خندید و با کف دست به سینه‌اش سیلی محکمی زد.
نامجون ناله‌ی بلندی کرد و مغزش برای لحظه‌ای از هر چیزی خالی شد. بدنش لرزید و متوقف شد. یونگی بلافاصله سر نامجون رو به نوک سینه‌ی خودش چسبوند. «اگه بچه‌ها رو بیدار کنی، ناتتو می‌بندم و نمی‌ذارم بیای.»
نامجون بلافاصله لب‌هاش رو دور نوک سینه‌اش حلقه کرد و محکم مکید. یونگی زیرش لرزید و دست‌هاش رو روی سرش و کمرش کشید. «این مال بچه‌هاست ولی چون نمی‌تونی ساکت بمونی، مجبورم به تو بدمش. پسر خوبی باش و یه قطره شم حروم نکن.»
نامجون از چشیدن طعم شیرین نارنگی توی شیر امگا خفه نالید و با تمام قدرت با نات نیمه متورمش وارد ورودی قرمز و پف کرده‌ی امگا شد.
یونگی آروم نالید و با چنگ زدن به پشت گردن نامجون، دوباره سرش رو بالا آورد و با چشم‌هایی که از لذت تر شده بودن به چشم‌های آلفا خیره شد. «می‌دونی چرا تو تنها کسی هستی که تونستی بین پاهام باشی؟»
نامجون اشک می‌ریخت و با وجود خستگی، نفس نفس می‌زد ولی حرکت بدنش رو متوقف نمی‌کرد. یونگی انگار انتظار جواب نداشت چون با لحن نرمی مقابل لب‌هاش زمزمه کرد:‌ «چون تو بهترین آلفای دنیایی و من انتخابت کردم. هر روزم که بیدار می‌شم می‌دونم انتخابم درست بوده. می‌دونی چرا؟»
با وجود این که امگا بیش از حد برای این شرایط روان و بدون مکث صحبت می‌کرد، بدنش داشت از نزدیک شدن به اوج می‌لرزید و دست‌ها و پاهاش دور نامجون محکم تر چنبره می‌زدن. «چون تو بهترین میت و پدر دنیایی و امروز دوباره ثابت کردی برادر خوبی هم هستی. فهمیدی؟ بگو که می‌دونی!»
نامجون آروم هق هق می‌کرد و نات متورمش رو بدون توجه به اخم امگا از درد، داخلش می‌برد و بیرون می‌کشید. «می‌دونم...ممنونم امگا، دوستت دارم، خیلی دوستت دارم!»
وقتی بالاخره ناتش داخل امگا گیر کرد و شکم امگا از کامی که واردش کرد برآمده شد، یونگی چشم‌هاش رو بست و به اوج رسید.
نامجون که دیگه بدنش رو حس نمی‌کرد، تمام وزنش رو روی امگا انداخت و صورتش رو کنار سر امگا روی بالش گذاشت. یونگی سرش رو چرخوند و نوک بینیش رو بوسید. صداش مثل عسل نرم و برای آلفا تسکین‌دهنده‌ بود. «امروز کارت خوب بود. بهت افتخار می‌کنم.»
بوسه‌ای روی لب‌هاش نشوند. «منم دوستت دارم، هیچ وقت بهش شک نکن.»
یکی دو دقیقه طول کشید تا ریتم نفس‌هاشون دوباره کند بشه؛ یونگی لحظات آروم و جادویی بین شون رو با لحن طلبکارش تموم کرد. «قرار نیست تا صبح هیچ کدوم از روی این تخت بلند شیم. همشو می‌لیسی و تمیز می‌کنی، فهمیدی؟»
***
جیوو برای بار هزارم روی لپتاپش به ایمیلی که حالا حفظ شده بود خیره شد.
دوهیون ساکت نشسته بود و کارتون می‌دید ولی جیوو مثل همیشه، وقتی زمان آزاد پیدا می‌کرد، آخرین کلماتی که از میتش داشت دوره می‌کرد.
هوسوک هیچ وقت توی زندگی شون این قدر صادقانه باهاش حرف نزده بود ولی دیر بهتر از هرگز بود، نه؟
بعد از بیشتر از دو سال، دیگه هر بار با خوندنش گریه نمی‌کرد ولی هنوز قلبش از فکر باری که آلفا تنهایی به دوشش کشیده و نتونسته بود با هیچ کس تقسیم کنه به درد می‌اومد.
جیووی عزیزم، سلام.
اگه داری اینو می‌خونی، یعنی نتونستم موفق بشم و یه روز دیگه پیش تون برگردم. چون این کاریه که همیشه می‌کنم. حتی اگه هیچ وقت اون میتی که لیاقتش رو داشتی نمی‌شم.
این ایمیل رو هر روز صبح سر ساعت پنج تنظیم می‌کنم تا اگه کنسل نکردم، فردا ساعت هشت صبح به دستت برسه. بیشتر از هشت ساله دارم این کارو می‌کنم و گاهی یه جمله بهش اضافه می‌کنم ولی تهش یه نامه‌ی خداحافظی پر از حرفاییه که هیچ وقت جرئت به زبون آوردنشو نداشتم.
حتما پیش خودت می‌گی تا آخرین لحظه بزدل و خودخواهم، نه؟
دلم می‌خواست اون روزی که پدرم ازم خواست باهات میت بشم، جلوش می‌ایستادم و نه می‌گفتم. بی رحمانه‌ست ولی فکر کنم این بهترین هدیه‌ای بوده که می‌تونستم بهت بدم. این که از یه زندگی بدون عشق نجاتت بدم. امیدوارم هنوز دیر نشده باشه و بتونی یه زندگی خوب با یه آدم مناسب برای خودت بسازی و منو فراموش کنی.
آره، این کاریه که می‌خوام به عنوان آخرین خواسته‌ام انجام بدی. منو فراموش کن و نذار بهت بچسبم و قلبتو سنگین کنم. بدون که خیلی دوستت داشتم ولی نه جوری که برای یه میت کافی و لازم بود. اگه می‌تونستم، دلم می‌خواست بتونم به خاطرت تغییر کنم ولی هر چند هر روز نسبت به تو که مادر بچه‌ام و شریک زندگیم بودی محبتم بیشتر می‌شد، چیزی توی وجود من عوض نمی‌شد.
دوهیون حالش خوبه؟ لطفا بهش بگو به خاطر ترک کردنش متاسفم. همیشه دوست داشتم براش پدری باشم که خودم همیشه حسرتشو داشتم ولی فقط یه ورژن آروم تر از پدر خودم شدم که آخرش هم بدون این که برای بچه‌ام خاطره‌های خوب به جا بذارم از پیشش رفتم. بهش بگو که اون قدر دوستش داشتم که قلبم از فکرش تیر می‌کشید چون نمی‌تونست درک کنه چطوری دوهیون دوست داشتنی نصفش از مرد بدی مثل من به وجود اومده. بهش بگو که دلم می‌خواست می‌تونستم همه‌ی مسابقه‌هاشو بیام و بیشتر پارک ببرمش. دلم می‌خواست کسی باشم که توی صف اول موقع فارغ التحصیلیش براش دست می‌زنه. همه‌ی اینا دیگه فقط حرف و آرزوئه، نه؟
می‌دونم تو می تونی بهتر از من بزرگش کنی و بهش چیزای خوبی که بلد نبودمو یاد بدی. ازت ممنونم که همیشه کاستی‌های منو جبران کردی و باهام صبور بودی با این که لیاقتشو نداشتم. تو آرزوی هر آلفایی ولی من یه موجود شکسته و پر از تباهی بودم که نمی‌تونست کسی رو وارد دنیاش کنه. می‌ترسیدم که تو و دوهیون درگیر زندگی نفرین‌شده‌ای بشید که هیچ تقصیری توش نداشتید. دلم می‌خواست این خونه براتون یه جای امن باشه و هیچ وقت رنج دونستن زشتی‌هایی که من هر روز باهاش زندگی کردمو نکشید.
دارم زیادی حرف می‌زنم، نه؟ فقط یه چیز مونده. به وکیلم سپردم تا هر چی توی این سالا کنار گذاشتم رو به تو و دوهیون بده. فکر کنم برای این که سال‌ها راحت و بی دغدغه زندگی کنید کافی باشه. متاسفم، می‌دونم این جبران دردی که بهتون تحمیل کردم نیست ولی الان دیگه بیشتر از این کاری نمی‌تونم بکنم.
دیگه اذیتت نمی‌کنم. فکر نکنم خوندن توجیه کوتاهی‌های مردی که احتمالا ازش متنفری برات دلنشین باشه پس ازت خداحافظی می‌کنم. دوستتون دارم و اگه دنیای دیگه‌ای باشه، منتظرتون می‌مونم.
جانگ هوسوک،
میتِ زیباترین زن دنیا
«مامان؟»
صدای دوهیون کوچک و غمگین بود و برای همین بلافاصله توجه جیوو رو جلب کرد. توی تیشرت بزرگی که متعلق به پدرش بود، به تلویزیون اشاره کرد. «می‌شه مثل میگل عکس بابا رو روی دیوار بزنیم؟»
کوکو کارتون مورد علاقه‌ی دوهیون بود. پسرک دوست داشت باور کنه که پدرش جای بهتری زنده‌ست، بهش سر می‌زنه و مراقبشه.
بعد از این که کیم تهیونگ تلاش های هوسوک برای دستگیری برادر ناتنیش رو عمومی کرد، پیام‌های نفرت‌انگیزی که آنلاین و حضوری سمت جیوو و دوهیون روانه می‌کردن تموم شد و جاش رو تحسین گرفت؛ جیوو براش هیچ کدوم از این‌ها مهم نبود چون در نهایت اون میت و پدر بچه‌اش رو از دست داده بود، نه مردی که بقیه براش توصیف می‌کردن.
فقط خوشحال بود که دوهیون پدری داره که می‌تونه بهش افتخار و ازش به عنوان یه قهرمان یاد کنه.
جیوو دلش نمی‌اومد بهش در مورد احتمال نبودن زندگی بعد از مرگ بگه؛ شاید چون خودش هم ته دلش آرزو می‌کرد هوسوک بعد از این همه رنج، بالاخره یه جایی آروم گرفته و خوشحال باشه.
پس فقط لبخند زد و از جاش بلند شد. «بریم یه عکس خوب پیدا کنیم تا بابات از دیدنش خوشحال بشه.»
هوسوک براش سال‌ها غم بزرگی بود که بزرگ ترین هدیه یعنی پسرشون رو بهش داده بود ولی حالا، مرد بزرگی بود که حسرت می‌خورد چرا زودتر سعی نکرده بود اون رو بشناسه. این روزها با یادآوری میتش، لبخند می‌زد و به خاطرات خوب شون فکر می‌کرد.
امیدوار بود یه دنیای دیگه باشه و واقعا بتونه از اول سعی کنه جانگ هوسوک رو بشناسه.
***
وقتی جیمینبه به دلیلی که نمی‌دونست، سراسیمه از خواب بیدار شد و جونگوک رو کنارش ندید، به ساعت نگاه کرد. هنوز چهار و هوا تاریک بود.
برای آخر هفته یه کلبه‌‌ی کوچک کنار دریا و توی محدوده‌ی پابند جونگوک اجاره کرده بودن. مینی عاشق آب بازی بود و اگه ولش می‌کردن، مثل ماهی شنا می‌کرد و توی چند ثانیه صد متر از ساحل دور می‌شد. جونگوک هم پا به پاش می‌رفت تا مراقبش باشه و نذاره زیادی دور بشه.
مینجون بر خلاف خواهرش، از آب می‌ترسید و از همون بار اولی که آب پاهاش رو لمس کرده بود، جیغ زده و دوان دوان پیش جیمین که روی پارچه‌ای دور از آب نشسته برگشته بود. برای همین کل روز امگا که مینجون کنارش ماسه بازی می‌کرد، مشغول آفتاب گرفتن و کتاب خوندن بود؛ گاهی هم برای جونگوک و مینیِ گرسنه از شنا و بازی ساندویچ درست می‌کرد.
جیمین راضی بود و داشت بهش خوش می‌گذشت. همین که لازم نبود صبح بلند شه و سر کار بره عالی بود. می‌تونست هر وقت هم خوابش می‌اومد، مینجون گرد و بغلی رو بین دست‌هاش بگیره و با هم چرت بزنن.
جونگوک که با یه تراپیست هفتگی حرف می‌زد، حالش کمی بهتر شده بود؛ البته آلفا هنوز گاهی نیاز به تنهایی و دوری داشت ولی می‌تونست جوری مدیریت کنه که بچه‌ها متوجه چیز عجیبی نشن و هر وقت جیمین بهش نیاز داشت، حضور داشته باشه.
آلفا که تخصص اصلیش تجارت و مدیریت بیزینس بود،‌ چند ماهی می‌شد که روی برند و منوی کافه‌ی پدر امگا کار می‌کرد و تونسته بود با پروموت کردن کافه توی اپ‌های مختلف، درآمد کافه رو افزایش قابل توجهی بده. پدر جیمین از این افزایش درآمد بهش سهم می‌داد ولی جیمین می‌دونست این برای جونگوک مهم نیست.
این که سرش گرم بود و می‌تونست به کسایی که حالا خانواده‌اش بودن کمک کنه حال آلفا رو بهتر می‌کرد.
جیمین کت پشمی مشکیش رو تنش کرد و بعد از برداشتن بیبی مانیتور مینجون از کلبه بیرون رفت.
دریا این وقت صبح مواج بود ولی جونگوک با پاچه‌های بالازده توی آبی که تا زیر زانوش می‌رسید ایستاده بود.
صدای موج‌ها و پرنده‌هایی که تازه بیدار می‌شدن حس آرامش خوبی داشت.
امگا نفس عمیقی کشید و هوای تمیز و بوی نوستالژیک دریا رو توی ریه‌هاش کشید. باد نسبتا شدید بود ولی اذیتش نمی‌کرد؛ حس می‌کرد داره تمام خستگی‌هاش رو با خودش می‌بره.
«آلفا؟» جلو رفت تا به آلفا ملحق بشه ولی چند متر مونده به آب متوقف شد چون جونگوک انگار داشت به طرف عمیق تر قدم برمی‌داشت. حالا پاچه‌های شلوارش که تا بالای زانوش بودن هم داشتن خیس می‌شدن.
وحشت عمیقی به قلب جیمین چنگ زد و بی توجه به دمپایی‌هایی که از پاش دراومدن، به جلو دوید. «جونگوک!»
بدون این که به خیس شدن لباس‌هاش اهمیت بده، توی آب دوید. نرسیده به آلفا که از روی شونه مات نگاهش می‌کرد افتاد و تمام بدنش خیس شد. آب سرد لباس‌هاش رو به بدنش چسبوند و تا مغز استخوانش نفوذ کرد، درست مثل ترس و دلهره‌ای که فکر دوباره از دست دادن آلفا بهش داده بود.
دست‌هایی قوی اون رو از آب درآوردن و جیمین به سینه‌ی محکم و گرم آلفا چسبید.
امگا که اشک‌هاش با آب شور دریا قاطی شده بود به آلفا که موهای حالت‌دار مشکیش دوباره بلند شده و جلوی چشم‌هاش رو گرفته بود نگاه کرد. «می‌خواستی دوباره بری؟»
نگاه آلفا پر از درد و پشیمونی بود. موهای خیس جیمین رو از جلوی صورتش کنار زد. «نه.»
جیمین بی توجه به آبی که تا زیر کمرشون می‌رسید یقه‌اش رو چنگ زد. «پس چرا وقتی بار اول صدات زدم برنگشتی؟»
جونگوک چند ثانیه چشم‌هاش رو محکم بست و بعد باز کرد. جیمین پرده‌ی اشکی که اون‌ها رو پوشونده بود دید. «می‌خواستم یکم تنها باشم. نمی‌خواستم زیاد جلو برم...فقط سرمای آب حس خوبی داره. ذهنمو باز می‌کنه.»
جیمین که حالا از سرما دندون‌هاش بهم می‌خورد، اخم کرد. «اگه سرما بخوری چی؟! به جاش برو توی حموم و دوش آب سرد بگیر!»
آلفا لبخند کمرنگی زد و اولین اشک روی گونه‌اش چکید. «دوباره ترسوندمت، نه؟ منو ببخش.»
جیمین با خیره شدن به چشم‌هاش می‌دونست که حتی اگه آلفا انکار کرد، وسوسه‌ی جلو رفتن تا جایی که سرش زیر آب بره توی آلفا وجود داشت و اگه جیمین به موقع نرسیده بود شاید...
حتی فکر کردن بهش باعث می‌شد بخواد جیغ بزنه.
چند دقیقه بعد هر دو توی وان نشسته بودن و جیمین به سینه‌ی آلفا تکیه داده بود. جونگوک داشت سعی می‌کرد با ماسا‌ژ دادن دست‌های سردش دوباره امگا رو گرم کنه.
جیمین به جاش دستش رو گرفت و به لب‌هاش چسبوند. خوب بود که نمی‌تونستن صورت هم رو ببینن. صداش گرفته و مردد بود. «از این به بعد...هر وقت خواستی توی آب بری یا ذهنتو باز کنی یا هر چی...می‌شه به من بگی؟ قول می‌دم بهت فضا بدم و دنبالت نیام ولی نمی‌تونم با استرسش زندگی کنم جونگوک.»
آلفا چند ثانیه ساکت بود ولی بالاخره زمزمه کرد: «قول می‌دم بهت بگم.»
جیمین سکوت کرد چون حس می‌کرد حرف آلفا تموم نشده.
«قول می‌دم هیچ وقت جدی نبوده ولی فقط...فقط گاهی به سرم می‌زنه نزدیک تر بشم.»
جیمین به سختی بغضش رو قورت داد. «بهم راستشو بگو. اگه امروز نمی‌اومدم، قصد داشتی بالاخره وایسی یا تا آخرش می‌رفتی؟»
مکث آلفا طولانی شد و ضربان قلب جیمین بالا رفت. لب‌های آلفا رو روی تتوی K پشت گوشش حس کرد؛‌ بعد از مشورت با آلفا،‌ چند ماه پیش با لیزر برای همیشه از روی پوستش پاکش کرده بود.
«نه. جلوتر از اونی که دیدی نمی‌رفتم. این روزا...هنوز یه وقتایی قلبم اون قدر سنگین می‌شه که نمی‌تونم طاقت بیارم ولی هر بار به شما فکر می‌کنم و می‌تونم از یه جایی جلوتر نرم.»
جیمین با شنیدن صداقت توی صداش، نفسی از سر آسودگی کشید و چرخید. صورت آلفا رو بین دست‌هاش گرفت و پیشونیش رو بوسید. «فقط بیدارم کن یا هر جا هستم پیدام کن، باشه؟ قول می‌دم کمک کنم پیش مون برگردی.»
آلفا لبخند زد و سرش رو چرخوند تا کف دست امگا رو به نرمی ببوسه. «از وقتی وارد زندگیم شدی، هر لحظه نجاتم دادی. فکر نکنم روزی برسه که نخوام پیشت برگردم.»
جیمین لبخند زد و به جلو خم شد تا لب‌های آلفا رو بین لب‌هاش بگیره. دست‌های آلفا دور کمرش محکم تر شدن و جیمین بالاخره از وقتی بیدار شده بود، احساس آرامش کرد. «دوستت دارم کوک، هر وقت همه جا تاریک شد بهش فکر کن تا راهتو پیدا کنی.»
آلفا صورتش رو نزدیک گلوی امگا برد و بعد از بوسیدن مارکش، نفس عمیقی کشید. «هر جا باشم، بوی بارون راهو نشونم می‌ده.»

✓Let the Flames Begin✓| KookminOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz