نامجون مشتِ شاید بیستم رو به فک مردی که به صندلی وسط انبار بسته شده بود زد. جونگوک با بی حوصلگی نگاهی به ساعتش انداخت.
از انبار خارج شهرشون تا خونه توی بهترین حالت نیم ساعت راه بود. با این اوضاع، احتمالا نمیتونست مینی رو قبل از خواب ببینه.
جیمین روی ساعت خوابش سختگیر بود و مثل جونگوک زیر بار دلبریهای شیطون کوچولو نمیرفت.
«اگه بهت چیزی بگم، قبل از این که از این جا برم بیرون خودش کارمو تموم میکنه.» لی تههو بعد از گفتن این حرف، خون توی دهانش رو به بیرون تف کرد.
روی کفشهای چرم مشکی نامجون.
این به نظر جونگوک نقطهای بود که نیاز به درگیر شدنش داشت. دلش نمیخواست نامجون زودتر از موعد دهن تههو رو برای همیشه ببنده.
دستکشهای چرم مشکیش رو از جیبش درآورد و دستش کرد.
از پشت سر مرد، جایی که با وجود تنها لامپ روشن انبار بالای سر تههو هنوز تاریک بود، به جلو قدم برداشت.
نامجون که آمادهی زدن مشت بعدی بود، با شنیدن صدای پای جونگوک قدمی به عقب برداشت و منتظر نگاهش کرد. تههو هم از روی شونهاش سعی میکرد ببینه کی قراره به جمع دو نفره شون اضافه بشه.
جونگوک صندلی رو دور زد و مقابلش ایستاد.
این جا دیگه خبری از جئون جونگوکی که به نرمی با مینی حرف میزد و دوست داشت روز و شبش رو با امگای ریزنقشی که توی خونهاش بود بگذرونه نبود.
تههو با دیدن جونگوک که قبلا متوجه حضورش نشده بود، چشمهاش گرد شد.
احتمالا فکرش رو نمیکرد خود ببر قرمز کسی باشه که اون رو این جا آورده تا ازش سوال بپرسه.
«چیزی که ازت پرسید سادهست. بیا بیشتر از این وقت مونو تلف نکنیم، هوم؟» جونگوک بهش لبخند زد. لبخندی که میدونست سردتر از زمستونیه که بازدمشون رو سفید میکرد.
تههو پوزخند زد ولی خستگی از صورت رنگ پریدهاش میبارید. چشم راستش به زور باز میشد و گوشهی لبش زخم شده بود ولی جونگوک میدونست آدمهایی مثل اون این رو بیشتر از یه نوازش نمیدونن.
«دوباره میگم...اگه کانگ بفهمه دهنمو باز کردم، خودش کارمو تموم میکنه. پس هر کاری بکنی واقعا نظرمو عوض نمیکنه.»
جونگوک پای راستش رو بلند کرد و بین پاهای آلفا که رایحهی قهوهاش داشت حالش رو بهم میزد روی صندلی گذاشت. به جلو خم شد و نوک بوت سنگین مشکیش رو به جلو فشار داد. «پس انتخابت یکم سخت شد. نمیدونم کانگ احتمالا چطوری خلاصت میکنه ولی من اول تک تک انگشتاتو میکنم و مجبورت میکنم قورتشون بدی. بعدش انتخابای زیادی دارم و هنوز تصمیم نگرفتم...شاید کاری کنم بالا بیاری و بعدش اونو هم به خوردت میدم. یکم چندش آوره ولی امشب توی مود خلاقیتم.»
تههو از درد به خودش میپیچید و سعی میکرد از فشار کفش جونگوک به بین پاهاش فرار کنه ولی راهی نداشت. هم زمان از شنیدن حرفهای جونگوک رایحهاش تندتر میشد و ترس رو فریاد میزد ولی هم چنان با لجبازی لبهاش رو بهم چسبونده بود.
جونگوک به طور نمایشی آهی کشید و در حالی که آرنجش رو روی زانوی بالا اومدهاش میذاشت، با قرار دادن دستش زیر چونهاش ادای فکر کردن درآورد. «شایدم یه جور دیگه شروع کنیم...مثلا این چیز بی مصرفی که بین پاهاته رو ببرم و کم کم به خوردت بدم؟ البته این روش ایده آلی نیست. زود از خونریزی میمیری و نمیتونیم با هم بازی کنیم...»
اولین قطرهی اشک از چشم تههو چکید ولی لبهای لرزانش رو بهم چسبوند و سرش رو پایین انداخت.
جونگوک دیگه داشت کلافه میشد. شاید باید واقعا نقشهی اول یا دومش رو اجرا میکرد.
«شلوارشو باز کن.» عقب رفت و در حالی که به دست و پا زدن تههو که سعی میکرد مانع نامجون بشه زل زده بود، چاقوی ضامندارش رو از جیب شلوار مشکیش درآورد.
این جور شبها، کاملا مشکی میپوشید. پنهان کردن رنگ خون این طوری خیلی راحتتر بود. هر چند جیمین انگار اون قدر به بوی خون حساس بود که با دیدنش با احتیاط هوا رو بو و اگه حسش میکرد، به بینیش چین کوچکی میانداخت. دیدن نگاه ترسیده و سر پایین انداختهی امگا باعث میشد همیشه تلاش کنه تا حد امکان خونی روی لباسهاش نریزه. هر چند جیمین هیچ وقت سوالی نمیپرسید؛ انگار دوست نداشت بدونه روی دیگهی جونگوک چه شکلیه.
علاوه بر اون، ممکن بود مینی بیدار باشه و بخواد بغلش کنه...
حالا برای احتیاط همیشه یه دست لباس اضافه و یه بسته دستمال مرطوب توی ماشین میذاشت تا قبل از خونه رفتن لباسهای خونی رو عوض و خودش رو تمیز کنه.
باورش نمیشد توی دو سه ماه چقدر زندگیش عوض شده. این تغییر براش ترسناک ولی لذت بخش بود.
بعد از سالها قلبش گرم شده بود و کسی خونه بود که علاقه داشت زودتر پیشش برگرده. کسی که خوشحالیش براش مهم بود و برای دیدن لبخندش برنامه ریزی میکرد.
نمیدونست اون امگای کم حرف کی این طوری جاش رو توی قلبش باز کرد ولی میدونست که آلفاش هم با فکر به جیمین جوری هیجان زده میشه که سابقه نداشته.
اگه آلفاش به امگا اعتماد داشت، جونگوک هم مثل همیشه به غریزهاش اعتماد میکرد.
برای اولین بار دلش میخواست تمام تلاشش رو برای یه رابطه بکنه. برای اولین بار فکر پدر بودن براش جذاب بود و حتی به این فکر نمی کرد که مینی بچهی اون نیست.
که معلوم نیست پدر دیگهی مینی کیه...شاید به این یکی بعضی وقت ها فکر میکرد.
نامجون بعد از برهنه کردن پایینتنهی آلفا، عقب ایستاد و به جونگوک نیشخند زد.
جونگوک میدونست که چشمهای هر دوشون کمی برق میزنه و آلفاشون بیشتر از خودشون داره رفتارشون رو کنترل میکنه. مطمئن بود نگاه وحشی چشمهاش از هر چیزی بیشتر تههو رو میترسونه و امیدوار بود قبل از این که مجبور بشه به عضو چندش آورش دست بزنه، به حرف بیاد.
«فقط کافیه زمان دقیق و جایی که قراره اون اسلحهها رو تحویل بگیری بهمون بگی.» جلو رفت و با پهنای چاقوش به عضوش ضربه زد. تههو از ترس نالهای کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.
به خودش میلرزید ولی هنوز دهانش رو بسته بود.
جونگوک با کلافگی نفسش رو فوت کرد و با نوک انگشت شست و اشاره اش عضوش رو گرفت. تههو حالا هق هق میکرد و جوری تکون میخورد که صندلی روی زمین سنگی کشیده میشد. «ن-نه، نه! بهم دست نز-»
جونگوک لبهی تیغ رو به عضوش چسبوند ولی فشار نداد. صورتش رو جلو برد و از بین دندونهاش گفت: «اگه حرفی که ازت میخوامو نمیزنی، خفه شو.»
با اولین فشار چاقو تههو جوری جیغ زد که جونگوک حس کرد پردهی گوشش هر لحظه ممکنه پاره بشه.
بار اولی نبود که کاری میکرد آلفاهایی که همیشه اولش سینه سپر میکردن، از ترس خودشون رو خیس و مثل بچهها گریه کنن و جیغ بزنن. دیگه از شنیدن التماسهاشون بی حس شده بود و فرایند شکنجه کاملا براش مکانیکی و رباتی بود.
البته تا وقتی که گوشیش زنگ خورد.
گوشی شخصیش، نه اونی که برای کار استفاده میکرد. افراد زیادی نبودن که شمارهی اصلیش رو داشتن و این باعث شد سریع متوقف بشه و چاقو رو از عضو نیمه بریده خارج کنه.
سریع دستکشهاش رو درآورد و به نامجون اشاره کرد تا حواسش به تههو که تقریبا نیمه بیهوش بود باشه.
گوشیش رو از جیب کتش درآورد و به اسم جیمین نگاه کرد. قلبش یک ضربان رو از نگرانی جا انداخت. چی باعث شده بود که امگا ساعت نه شب باهاش تماس بگیره؟
دیروز بالاخره یه گوشی برای جیمین خریده و شمارهی خودش رو سیو کرده بود. مینی از این که میتونست با جونگوک وقتی خونه نبود حرف بزنه، هیجان زده بود و مجبورش کرده بود به حیاط بره تا دخترک تلاش کنه خودش تنهایی و بدون کمک جیمین بهش زنگ بزنه.
بلافاصله جواب داد و از صندلی پشت سرش دور شد. «جیمین؟» اسمش رو زمزمه کرد. نمیدونست تههو قراره زنده از اون انبار بیرون بره یا نه ولی نمیخواست کسی اسم امگاش رو بشنوه.
«ک-کوکی؟» صدای مینی هم زمزمه وار ولی پر از هیجان و شادی به گوشش رسید و باعث شد شونههای منقبضش بلافاصله ریلکس بشه و لبخندی روی لبهاش بشینه. «سلام جوجو. حالت خوبه؟»
مینی با ذوق ریز ریز خندید. همیشه از شنیدن لقبهایی که جونگوک بهش میداد لذت میبرد. «ج-جوجو خوبه. د-دلش واسه ک-کوکی ت-تنگه.»
جونگوک میخواست از شدت بامزگی مینی جیغ بزنه. «کوکی هم دلش برات یه ذره شده. هنوز نخوابیدی؟ دیمی کجاست؟»
صدای خش خشی شبیه بسته چیپس و خرچ جویدن که به خاطر عادت مینی برای نزدیک گرفتن گوشی به لبهاش بود، به گوش جونگوک رسید. «د-دیمی خ-خوابه. اولافو ن-ندید.»
جونگوک به زور جلوی خندهاش رو گرفت. جیمین دوباره جلوی تلویزیون موقع کارتون دیدن خوابش برده بود. «داری چیپس میخوری؟ مگه شام نخوردی؟»
سعی کرده بود لحنش جدی باشه ولی مینی خودش رو لوس کرد. «خ-خوردم ولی ج-جوجو هنوز گ-گشّشه.»
جونگوک در انبار رو باز کرد. هوای سرد دسامبر به صورتش خورد. «من تا یه ساعت دیگه میرسم خونه که تا اون موقع خوابیدی. وگرنه برات پیتزا میاوردم.»
مینی نق زد و صدای خرچ جویدنش دوباره لبخندی روی لبهای جونگوک نشوند. موقع حرف زدن مشخص بود دهانش پره. «پ-پیتزا میخوام...ل-لطفا.»
لطفا گفتن چیزی بود که جونگوک باهاش تمرین کرده بود. مشتش رو مقابل دهانش گرفت تا عشقش به مینی رو داد نزنه. «فکر نکنم دیمی از پیتزا خوردنت توی این ساعت خوشحال بشه. چطوره الان بیدارش کنی و با هم بخوابین و فردا با هم صبحونه سوسیس و تخم مرغ بخوریم؟»
میتونست لبهای جلو اومده ی مینی رو حتی از پشت تلفن هم ببینه. «ق-قول؟»
آلفای جونگوک از این که بچهی امگاش رو که حالا انگار بچهی خودش میدونست خوشحال کرده بود، احساس رضایت میکرد. «قول. حالا دیمی رو بیدار کن تا آمادهی خواب بشین، باشه؟»
«ب-باشه. خ-خدافظ.» مینی حالا دوباره خوشحال به نظر میرسید و جونگوک خیالش راحت شده بود که دخترک با ناراحتی نمیخوابه.
«خوب بخوابی جوجه کوچولو.» مینی نخودی خندید. جونگوک منتظر موند تا قطع کنه ولی صدای نفسهای سنگینش هنوز از پشت خط به گوش میرسید.
با صدای تاپی که شنید، فهمید که یادش رفته تماس رو قطع کنه. خواست گوشی رو پایین بیاره که صدای خفهای شنید. ولوم گوشی رو زیاد کرد تا بشنوه.
«د-دیمی ب-باید بخوابیم.» لبخندش داشت صورتش رو نصف میکرد و دلش نمیخواست قطع کنه.
«مینی؟ انگار دوباره خوابم برد...ببخشید کوچولو.» جیمین گیج به نظر میرسید.
«ا-اِجکال نداره. ا-الان بخوابیم. ک-کوکی ق-قول داد صبونه س-سوسیس ب-خوریم.» مینی هیجان زده بود و جونگوک مطمئن بود به این راحتی خوابش نمیبره.
جیمین خندهی آرومی کرد. «کی اومده خونه؟ اصلا نفهمیدم.»
مینی با حس غرور گفت: «ز-زنگ زدم.»
جیمین مکث کرد. «دوباره بهش زنگ زدی؟! شاید وسط کار مهمی باشه مینی...بهت گفته بودم قبلش به من بگی.» نگران به نظر میرسید و این باعث شد خندهی جونگوک کمرنگ بشه.
دلش میخواست جیمین بدونه اون و مینی میتونن هر وقت دل شون میخواد بهش زنگ بزنن. برای جونگوک هیچ چیز مهم تر از خانوادهاش...
خانواده.
«م-مینی دلش و-واسه کوکی ت-تنگ شده.» مینی غر زد و جیمین که به نظر خسته بود، بیشتر از اون باهاش بحث نکرد. «اشکالی نداره...الان بریم بخوابیم. خیلی دیروقته.»
بالاخره تلفن رو قطع کرد و به جیبش برگردوند. حالا انگیزه پیدا کرده بود که زودتر به خونه برگرده. شاید میتونست اونا رو موقع خواب یکم تماشا کنه؟
این کار اشتباهی بود؟ ممکن بود جیمین بیدار بشه و بترسه...
فعلا وقت این فکرها نبود. حالا باید زودتر کار رو تموم میکرد.
جونگوک به داخل برگشت و گوشی کارش رو از جیبش درآورد. عکسی رو که هاجون، از افرادی که نامجون برای این کارها بهش اعتماد داشت، براش فرستاده بود باز کرد. «راستش وقتی دیدم چقدر دوست داشتنیه، برام سوال شد چرا آلفای پستی مثل تو رو انتخاب کرده. حتی برات یه بچه هم آورده.» اگه ممکن بود، تههو از این هم رنگپریده تر می شد. «آدمایی مثل تو زیادتر از لیاقت شون خوش شانسن. قبول نداری؟»
عکسی رو که هاجون یک ساعت پیش از میت و دخترش که داشتن وارد خونه شون میشدن گرفته بود بهش نشون داد. «معمولا دوست ندارم کسایی که ربطی به کارمون ندارنو درگیر کنم ولی بدقلقیت ممکنه باعث یه تراژدی بشه.»
تههو پوزخند زد، هر چند اون قدر ترسیده به نظر میرسید که اثر کافی رو نداشت. «تو هیچ وقت به امگاها و بچهها کاری نداری. همه اینو میدونن.»
جونگوک برای لحظهای مکث کرد. این شهرتش دلیل فرستادن جیمین و مینی بود؟ چون میدونستن جونگوک بهشون آسیبی نمیزنه؟
شاید امیدوار بودن با استفاده از این نقطه ضعفش، گیرش بندازن.
به جلو خم شد و ابروهاش رو بالا برد. «واقعا میخوای روش ریسک کنی؟» جونگوک تقریبا بلوف میزد.
حرف تههو درست بود. اون هر چقدر هم تلاش میکرد، واقعا نمیتونست به بچهها و امگاها آسیبی بزنه.
ولی نیازی نبود تههو این رو بدونه.
تههو با زبونش لبهاش رو تر کرد. به نظر میرسید تا بیهوشی فاصلهای نداره ولی اون قدر مضطرب بود که آدرنالین بیدار نگهش داشته بود. «اگه التماست کنم راضی میشی؟ اگه یه کلمه حرف بزنم، کانگ قبل از تو کلک شونو میکنه.»
جونگوک نیشخند زد. «بالاخره داریم به جاهای خوبی می رسیم نه؟» چرخید و به نامجون نگاه کرد. «بگو ببرنشون یه جای امن.»
چرخید و دوباره به نگاه متعجب تههو چشم دوخت. «دست کانگ بهشون نمیرسه...هر چند از الان دیگه توی دستای منن. پس دهنت رو باز کن. زود.»
تههو سردرگم به نظر میرسید و انگار از درد گیج شده بود. جونگوک چونهاش رو توی دستش گرفت و فشار داد. «جا و زمانش.»
تههو به نامجون که چند قدم دورتر از اونها با تلفنش حرف میزد زل زد. سکوتش داشت اعصاب جونگوک رو خرد میکرد و امشب توی مود خاک کردن یه جنازه نبود.
«میخوام بعد از این که بهت گفتم، من و خانواده مو از کشور خارج کنی تا دستش بهمون نرسه.» جونگوک لبخند کجی زد. «بعد از این که اسلحهها رو گرفتم، سوار هواپیما با میت و بچهات از کشور میری.»
تههو چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. «اینچئون. فردا ساعت یک بعد از نیمه شب میرسه.»
جونگوک صاف ایستاد و چونهاش رو رها کرد. «خیلی سخت نبود، نه؟»
از تههو دور شد و کنار نامجون که تازه تلفن رو قطع کرده بود ایستاد. زمزمه کرد: «تا وقتی مطمئن شدیم راست میگه نگهش دار. بعدش کادوپیچش کن و بفرستش خونهی کانگ. امگا و بچه شو هم بعد از اون از کشور خارج کن. من زودتر میرم خونه. کار من این جا تمومه، درسته؟»
نامجون سرش رو تکون داد و با ابروهای بالارفته به تههو که حالا سرش روی شونهاش افتاده بود نگاه کرد. «اوهوم...به نظرت قبلش شلوارشو پاش کنیم یا نه؟»
جونگوک پوزخند زد. «این طوری بانمک تره.»
***
با دیدن نوری که پاسیو رو روشن کرده بود، راهش رو کج کرد و در حالی که آلفاش از فکر دیدن امگا بعد از یه روز طولانی هیجان زده بود، سریع قدم برداشت.
جیمین پالتوی مشکی بلند جونگوک رو روی هودی همرنگ آلفا پوشیده بود و کلاهش رو سرش کرده بود.
از قبل انگار رایحه ی آلفا رو حس کرده بود چون ایستاده و با لبخند کوچکی منتظرش بود. «سلام...خسته نباشی.» جونگوک متوجه بو کشیدن مخفیانهاش شد و با دیدن بازدمی که از سر آسودگی کشید، چیزی توی قلبش تکون خورد.
امگاش واقعا دوست نداشت رایحهی آلفاش با خون قاطی بشه.
جلو رفت و خم شد. «سلام.» بوسهی نرمی روی پیشونیش نشوند و بدون این که منتظر واکنشش بمونه، روی صندلی کنارش نشست.
گونههای جیمین صورتی شده بودن ولی بعد از اون بوسه، رایحهی بارونش حتی از قبل هم دلنشین تر شده بود.
امگا بعد از نشستن، به ماگ مشکی در داری که مقابل جونگوک بود اشاره کرد. «یکم هات چاکلت درست کردم...امیدوارم هنوز گرم باشه.»
جونگوک با هیجان در ماگ رو برداشت و بوی شکلات رو نفس کشید. «پس خودت چی؟»
جیمین لبخند زد. «من شبا شکلات نمیخورم چون بدخواب میشم.»
جونگوک این اطلاعات رو گوشه ی ذهنش گذاشت و در حالی که مینوشید، به امگا خیره شد.
جیمین توی دو ماهی که پیش اون بود، وزن اضافه کرده بود. هر چند هنوز هم زیادی لاغر بود و دکتر لی این رو به جونگوک گوشزد کرده بود که باید وزن اضافه کنه تا سلامتیش به خطر نیوفته.
گونههاش پرتر شده بودن و صورتش رنگ گرفته بود. چشمهاش برق بیشتری داشتن و حتی گاهی خوشحال به نظر میرسید.
هر چند شادیش همیشه با ترسی ته چشمهاش همراه بود. جونگوک میدونست که کسی با گذشتهی اون، احتمالا همیشه منتطر بدترین چیزهاست و نمیتونه هیچ چیز خوبی توی زندگیش رو واقعا باور کنه.
«امروز چطور بود؟» جیمین سر جاش کمی جابجا شد و دستهاش رو توی جیبهای پالتو فرو برد. «خوب بود. مینی خیلی پرانرژی بود...مثل همیشه.» لبخندی روی لبهاش نشست. «ولی تا قبل از این که اون بستهی چیپسو باز کنه، روز خوبی داشتیم.»
جونگوک بی صدا خندید. «از صدای خوردنش معلوم بود داره ازش خیلی لذت میبره.»
جیمین سرش رو پایین انداخت. «ببخشید اگه مزاحمت شد...اون قدر کل روز دنبالش دویده بودم که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.»
جونگوک صندلیش رو جابجا کرد تا به امگا نزدیک تر باشه. جیمین با کنجکاوی حرکاتش رو دنبال کرد. جونگوک ماگ خالی رو روی میز گذاشت و دست جیمین رو از جیبش درآورد تا بین دستهاش بگیره.
داشت سعی میکرد کم کم امگا رو به لمسهاش عادت بده. میدونست کسی با گذشتهی اون احتمالا دیرتر از بقیه دوست داره طرف تماس فیزیکی باشه ولی جونگوک صبور بود. میدید که امگا با کوچک ترین لمسها مضطرب میشه و سعی میکرد وقتی آرومه، با خوندن احساسش پیش بره و جیمین رو اذیت نکنه.
امگا به نظر کمی کم رو بود ولی معذب نه؛ پس جونگوک دستش رو توی دست هاش فشار داد. «تو و مینی هیچ وقت مزاحم من نیستین جیمین. هر ساعتی از شبانه روز که دوست داشتین میتونین بهم زنگ بزنین، برای هر چی که باشه.»
جیمین زیرچشمی نگاهش کرد. لبخند کمرنگی روی لبهاش بود. «ممنونم...» به نظر میرسید نمیدونه چی بگه ولی نگاه قدردان و رایحهی آرومش برای جونگوک کافی بود.
«شام خوردی؟» جیمین سرش رو تکون داد. «با مینی خوردم.» چشمهاش یک دفعه نگران شد. «شما...تو شام نخوردی؟»
جونگوک به بامزگیش لبخند زد. «نه...راستش ناهارم خیلی نتونستم بخورم. امروز یکم شلوغ بود...دوست داری بریم با هم یه فیلم ببینیم؟» جیمین با لبخند کوچکی سرش رو تکون داد. «پس تا تو یه چیزی انتخاب کنی منم غذا رو داغ میکنم.»
میدونست ساعت از ده شب گذشته ولی دوست داشت با امگا وقت بگذرونه. جیمین هم به نظر از این پیشنهاد بدش نمیاومد، چون لبش رو گاز گرفت تا لبخندش بزرگتر نشه. «باشه.»
***
جیمین تقریبا چسبیده به جونگوک نشسته بود و حالا چند دقیقهای بود که انگار خوابش میاومد و سرش مدام میافتاد.
جونگوک حتی نمیدونست دارن چه فیلمی میبینن. بعد از خوردن غذاش، تمام توجهش روی امگا بود.
امگا توی هودی مشکی داشت گم میشد و حتی پاهاش رو روی مبل زیر هودی جمع کرده بود. از این بامزه تر میشد؟
جونگوک داشت میمرد تا دستش رو دورش حلقه کنه ولی نمیخواست امگای خواب آلود رو بترسونه. «میخوای بری بخوابی؟ به نظر خسته میای.»
جیمین چشمهاش رو کامل باز و به جونگوک نگاه کرد. شبیه بچهای بود که مچش رو موقع خوابیدن سر کلاس گرفته بودن. «ن-نه. من خوبم. دوست دارم فیلمو تا آخر ببینم.»
مکث کرد. «شما خستهای؟ دوست نداری دیگه ببینی؟» گاهی اوقات هنوز جونگوک رو شما خطاب میکرد.
جونگوک میخواست لپهاش رو بکشه. «دوست دارم بیشتر باهات باشم. امروز خیلی دلم برات تنگ شده بود.»
حتی توی تاریکی هم میتونست سرخی گونههای جیمین که سرش رو چرخونده بود تا نگاهش رو بدزده ببینه.
معمولا آلفاها دوست نداشتن مستقیم احساسات شون رو بیان کنن. به آلفاها یاد میدادن که برای بیان محبت شون برای امگا هدیه بخرن یا ازش مراقبت کنن.
ولی جونگوک شاهد محبت کلامی پدرش به مادرش از بچگی بود و جوری بزرگ شده بود که علاقهاش رو نه فقط توی عمل، بلکه توی حرف هم نشون بده.
«منم...» صدای جیمین اون قدر کم بود که به زور شنید. صورتش رو که تا نصفه توی یقهی هودی فرو برده بود به زور میدید.
«دوست داری سرتو روی شونهام بذاری؟ اگه خوابت برد میتونم تا تختت ببرمت.» جیمین لبش رو گاز گرفت. دستهاش رو که با آستینهای بلند هودی پوشیده شده بودن توی هم میپیچید.
بالاخره سرش رو تکون داد و با احتیاط سرش رو روی شونهی جونگوک گذاشت. آلفا با حس کردن نفس عمیقی که نزدیک گردنش کشید، از رضایت و غرور پر شد.
امگا هم به اندازهی اون، رایحهاش رو دوست داشت.
«ج-جونگوک؟» آلفا کمی جا خورد ولی لبخند بزرگی روی صورتش نشست.
بار اولی بود که امگا اسم کوچیکش رو صدا میزد. صدای پر از خجالت و آهستهاش باعث میشد بخواد محکم بغلش کنه و هرگز ولش نکنه.
«جانم؟» رایحهی جیمین مثل بارون بهاری گرم و دلپذیر شد ولی جونگوک نمیتونست صورتش رو که هنوز روی شونهاش بود ببینه.
«من...میخواستم یه چیزی ازت بخوام ولی...مجبور نیستی که حتما قبول کنی.» جونگوک کنجکاو شده بود.
کم پیش میاومد جیمین درخواست خاصی که به مینی مربوط نباشه ازش داشته باشه و حالا میدونست هر چی باشه، تمام تلاشش رو برای امگا میکنه.
«چیزای کمی هست که تو ازم بخوای و بهش نه بگم. پس هر چی هست، مطمئن باش حتی اگه نتونم قبول کنم، میتونی راحت در موردش بهم بگی.»
رایحهی جیمین که مضطرب شده بود، کمی آروم شد ولی هنوز جونگوک میتونست استرسش رو حس کنه. «احتمالا آم...هیت بعدیم همین روزا شروع بشه...میشه...میشه پیشم باشی؟»
صداش با هر کلمه آروم تر شد و جونگوک که قلبش توی دهنش بود، شک داشت که گوشهاش درست شنیده باشه.
جیمین ازش خواست که هیتش رو باهاش بگذرونه؟!
«جیمین...مطمئنی که اینو میخوای؟»
جیمین صاف نشست و برای چند ثانیه سکوت کرد. شونههاش افتاده بودن و غمگین به نظر میرسید. «اگه دوست نداری، درک میکنم. میدونم که وقتی رایحهام قوی میشه، خیلی جذاب نیست و...احتمالا فکر این که چند نفر قبل از تو بهم...بهم دست زدن هم حالتو بهم میز-»
«جیمین.» جونگوک عصبانیتی حس میکرد که توی صدای محکمش منعکس و باعث سکوت امگا شد که حالا بینیش رو بالا میکشید و توی نور تلویزیون، میتونست رد اشک رو روی گونههاش ببینه.
از کانگ و هر آلفایی که باعث شده بود جیمین این طوری در مورد خودش فکر کنه و حرف بزنه عصبانی بود؛ به خودش قول داد کاری کنه که تک تک شون سزای کاری رو که با جیمین کردن پس بدن.
«من همون طور که هستی دوستت دارم. رایحهات جزو اولین چیزهاییه که منو سمتت جذب کرد. پس هرگز فکر نکن برام دوست داشتنی نیست...گذشتهات هم برای من مهم نیست. مخصوصا گذشتهای که توی انتخابش هیچ نقشی نداشتی و مجبور بودی برای نجات خودت بهش تن بدی. وقتی بهت نگاه میکنم، تنها چیزی که بهش فکر نمیکنم اینه که قبلا کی لمست کرده.»
جیمین سرش رو بالا آورد و با چشمهایی که سریع پر و خالی میشدن، به جونگوک خیره شد. دل شکستگی توی نگاهش که انگار کهنه تر از بحث الان شون بود، باعث شد جونگوک مضطرب بشه.
چی باعث شده بود امگا از دستش دلخور باشه؟
«اگه واقعا برات جذاب بود، چطوری تونستی اون روز از اتاق بری؟»
جونگوک چند ثانیه سردرگم به چشمهای امگا زل زد تا بالاخره تکههای پازل توی ذهنش کنار هم نشستن و دلیل نگرانی و ناراحتی امگا رو فهمید.
دستش رو توی موهاش برد و با کلافگی خندید. «جیمین...امگای کوچولوی من، فکر میکنی برام راحت بود؟ سخت ترین کاری بود که توی کل عمرم انجام دادم. دیدن مینی باعث شد خودمو گم نکنم وگرنه نمیدونم چی کار میکردم...فکرش هم منو میترسونه که بدون اجازهات بهت دست بزنم. این بهم انگیزه داد که از اون اتاق لعنتی برم بیرون.»
چرخید و دستهای سرد و عرق کردهی جیمین رو توی دستهاش گرفت. «تونستم برم بیرون چون من تو رو برای یه هیت یا رات نمیخوام. برای من مهم تر از اینی...ولی نمیدونی الان که ازم میخوای هیتت رو باهات بگذرونم، چقدر خوشحالم کردی. حتی نمیتونم توصیف کنم آلفام چه حالی داره...»
جیمین با چشمهای گردی که پر از معصومیت و امید بودن، به چشمهای جونگوک خیره شد. لبهاش هنوز میلرزیدن ولی دیگه اشک نمیریخت. «ج-جدی؟»
جونگوک نیشخند زد. «این همه حرف زدم، هنوزم شک داری؟ بیا این جا...» برای بار دوم جیمین رو در آغوش گرفت و موهای امگا رو که بوی لیمو میدادن نفس کشید.
امگا انگار بین دستهاش ذوب و نفسهاش بالاخره منظم شد. بارون بهاری برگشت و آلفای جونگوک دوباره آروم شد.
اثری که روی هم داشتن، هم زمان شگفت انگیز و وحشتناک بود.
ESTÁS LEYENDO
✓Let the Flames Begin✓| Kookmin
Fanfic«کلاس مینی تموم شد؟» جیمین در حالی که مقابل پنجرهی قدی ایستاده بود، بدون این که بچرخه سرش رو تکون داد. رایحهی چوب صندل زیر بینیاش پیچید؛ سردردش شدیدتر شد. «بهش قول داده بودم بریم بیرون ولی انگار قراره بارون بیاد.» جیمین میتونست سینهی محکم آلفای...